باران میآمد، تند و بیسابقه، او هم گریه میکرد، چشمهایش باران میبارید، خاطرهای پریده بود توی ذهنش، خاطره یک روزبارانی، اوایل جنگ. فرشته غلامی دلنازک است، بغضش خیلی زود میشکند، حتی گاهی با پسرش گریه میکند، با هم پیاله اشکهایش. میگوید جنگ ملقمهای از اشک و لبخند بود، معجونی از تلخی و شیرینی و معجزهای از اخلاص. فرصت کم بود و مجال برای نوشتن، کم وگرنه فرشته، سند شفاهی گوشهای از تاریخ است با یک سینه پر از خاطره، زنی که ما را با لبخند و روی باز، مهمان دنیای خویش کرد.