در کوچه پسکوچههای پایتخت، کنج یک خانه نقلی و جمع و جور که بوی خوش عود از سر صبح در فضایش موج میزند، همان زمان که صاحبخانه زیر کتری را روشن میکند تا با همدیگر در لیوانهایی بزرگ و رنگی چای بنوشیم، روبهروی لیلی مینشینم؛ به چشمهایش نگاه میکنم، به موهایش دست میکشم و دامن پرچین و لباسهای رنگیاش سر ذوق میآوَرَدم.