به گزارش شبنم همدان به نقل از جام جم : همسر شهید خزایی با تسلیم در برابر خواست خدا، ایمان و باور به اینکه همسرش به خواسته و آرزویش رسیده، محکم و استوار به فردا میاندیشد و بزرگترین دغدغهاش یادگارهای شهید خزایی است؛ فرزندانی که در آغاز راه زندگی هستند.
مخاطبان تلویزیون آخرین بار شهید خزایی را در اخبار ساعت 14 شنبه دیدند و بعد خبر شهادت ایشان را شنیدند. شما کجا و چطور مطلع شدید؟
تقریبا ساعت 5 عصر بود و متاسفانه برنامه خبری ساعت 14 ایشان را ندیده بودم و از طریق یکی از آشنایان مطلع شدم.
آخرین بار کی در ایران بودند و از نزدیک ایشان را دیدید؟
نیمهمرداد بود که از ایران رفتند و طی چند ماه گذشته به صورت تلفنی با ایشان در ارتباط بودیم و خبرهایشان را از تلویزیون پیگیری میکردیم.
شهید خزایی چند سال در سوریه بودند؟
حدود پنج سال است که آنجا بودند و هر سه چهار ماه به ایران بر میگشتند و ده یا 15روز اینجا بودند و دوباره بر میگشتند.
شما میدانستید که همسرتان شغل دشواری دارد و احتمالا حدس میزدید که شاید چنین روزی بیاید. برای شهادت ایشان آماده بودید؟
با این مساله کنار آمده بودم؛ میدانستم شرایط کار ایشان خاص است و من باید همیشه انتظار شهادتشان را داشته باشم. برای همین هیچ وقت خیلی خاطر جمع نبودم و هر احتمالی را میدادم. گرچه زندگی به هیچ کس تضمین نداده اما من میدانستم ایشان روزی که برود، افتخار بزرگی نصیب همه ما خواهد شد. شهادت ایشان برای همه ما توفیق والایی بود.
من از بابت ایشان دلنگرانی نداشتم، برای اینکه از روز اولی که به من گفت راهش را انتخاب کرده، با خدا معامله کردم و پذیرفته بودم که ایشان بر اساس اعتقادش میرود. شهید خزایی معتقد بود باید این راه را برود و هر چه در توان دارد، در راه اسلام به کار گیرد. سالهای سال این حرفها را میزد، ما با این حرفها کنار آمده بودیم و برایمان حل شده بود.
با این حس دوگانه چطور کنار میآیید؛ چراکه از سویی باید به اعتقادات خودتان و ایشان احترام بگذارید و از شهادت ایشان خوشحال باشید و از سوی دیگر غم از دست دادن عزیز را تاب بیاورید. به نظر نمیرسد کار سادهای باشد!
وقتی اصل مساله را درک کنید، کار سختی نیست. اول و آخر، هر انسانی روزی این کره خاکی را ترک میکند؛ هر کسی به بهانهای. مرگ حق است و در هر زمان و هر مکانی ممکن است برای هر کسی اتفاق بیفتد. وقتی با اصل مساله رفتن کنار بیاییم، پذیرفتن شرایط کار سخت و سنگین نیست.
دلتنگی و غم و اندوه هم هست؛ فقط نکته اینجاست که من در شرایط خیلی بدی خبر از دست دادن ایشان را شنیدم و اصلا آمادگی نداشتم. شنیدن خبر شهادت ایشان نابهنگام و غافلگیرانه بود وگرنه با اصل موضوع مشکلی نداشتم و خوشحال بودم که به آرزویش رسید. همیشه میگفت دعا کن خداوند توفیق شهادت را نصیب من بکند. گاهی میپرسیدم چرا همیشه این حرف را میزنی؟ جواب میداد: توفیق بزرگی است و همین طور توفیق بزرگی هم نصیب شما میشود که همسر شهید بشوی، مقام بالاتری خواهی داشت و جایگاه ارزشمندتر. با این حرفها زمینهسازی میکردند که من راحتتر بپذیرم.
فرمودید نابهنگام و غافلگیرانه بود. چرا؟
در خانه نبودم که خودم تلویزیون را ببینم و باخبر بشوم. در مطب دکتر بودم و شرایط خوبی نداشتم. یکی از آشنایان تماس گرفتند و گفتند که شبکه خبر اعلام کرده است. قصدشان این بود که صحت و سقم آن را بپرسند و من غافلگیر شدم چون شب قبل تلفنی با هم صحبت کرده بودیم و اصلا فکرش را نمیکردم.
گاهی که میگفتم در خط مقدم هستی مراقب خودت باش، جواب میداد: نگران نباش. من زنده میمانم و هیچ اتفاقی برایم نمیافتد. به شوخی میگفت: بادمجان بم آفت ندارد. همیشه سعی میکرد مرا دلگرم کند. میگفت: ما اینجا کار سختی نداریم، این مدافعان حرم هستند که از جان و دل دارند دفاع میکنند.
زندگی بعد از شهادت ایشان باید برای شما سختتر شده باشد، بخصوص در زمینه تربیت فرزندان. همین طور است؟
بله همینطور است؛ با وجود اینکه ایشان به دلیل شغل و حرفهاش و نیز به دلیل مسئولیتهایی که به عهده داشت، خیلی در کنارمان نبود و هم من و هم بچهها مستقل و متکی به نفس بار آمدهایم، اما باز هم رفتن ایشان خیلی سنگین است. آن وقتها شوقی بود، دلخوشی و آرامشی که میدانستیم او هست، دیر یا زود برمیگردد و سایهاش بالای سر ما خواهد بود. لااقل در آن زمان چشممان به در بود، میدانستیم دیر یا زود میآید ولی حالا دیگر نه.
تنها دلنگرانی من دخترم است که خیلی برای پدر دلتنگی میکند. وقتی به دنیا آمد پدرش نبود و در این چند سال هم خیلی نتوانست پدرش را ببیند، اما بشدت وابسته پدر است و بینهایت بیقراری میکند. روز تشییع چهره پدرش را دید و میپرسید: چرا چشم پدرم خونی شده؟ کی پدرم را شهید کرده؟ برایش توضیح دادم: آدمبدها، دشمنها این کار را کردهاند. با خودش میگفت: به آقا پلیس بگویم آدمبدها پدرم را اذیت کردند که آنها را بکشد! گاهی با خودش حرف میزند و سعی میکند خودش را آرام کند. امیدوارم بتوانم او را آرام کنم.
دیدگاه شما