به گزارش شبنم همدان به نقل از جام جم : روزی که به خانه دنج و باصفای سیدسقا رفتیم او از خاطرات جبهه گفت؛ از رزمندههایی که شهید شدند و معتقد است داغ آنها سر و ریشش را پنبهای کرده. این سقای پیر از آرزوی بزرگش نیز گفت، از سودای نوشاندن یک جرعه آب به شخصی عزیز.
مردم به شما میگویند سیدسقا. از چه زمانی این لقب را گرفتهاید؟
یادم نیست چه زمانی به این نام شناخته شدم یا اولین بار چه کسی به من گفت سیدسقا، اما خیلی وقت است مردم این طور صدایم میکنند.
سیدسقا بودن را دوست دارید؟
من عاشق سقایی کردنم و این کار از 12 سالگی با من است. در روستای ما ساروق، رسم بود در عزاداری محرم، پسربچهها سقا میشدند. خوب یادم هست لباس سقایی میپوشیدیم و این شعر را میخواندیم: عباس عمو جانم/ لب تشنه و عریانیم/ ما آب نمیخواهیم/ عموجان برگرد به خیمه. سقایی کردن را من از بس دوست داشتم بعد از آمدنم به تهران هم ادامه دادم. آن اوایل دروازه شمیران محل کاسبی میوهفروشها بود و من با یک کوزه که تکه یخی در آن میانداختم و یک کاسه سفال همدان به آنها آب میدادم.
چرا سقایی کردن را این همه دوست دارید؟
چون هر کسی که آب میخورد میگوید درود بر حسین، لعنت بر یزید.
مجانی سقایی میکنید؟
نه مجانی، نه پولی، فقط صلواتی. سقایی کار سید نیست . عشق سید است.
این سقایی کردن با این شال و کلاه و تشکیلات و کوزه هیچ وقت برایتان مشکلساز نبوده؟
مشکل که نه ولی وقتی بچههایم شاگرد مدرسهای بودند همکلاسیهایشان سرزنش میکردند که بابای تو آب میفروشد. من هم برای رفاه حال بچههایم، جایی دور از خانه در حرم حضرت عبدالعظیم، قم و جمکران سقایی میکردم.
اما شما که آب نمیفروختید؟
بله، ولی بچهها که خبر نداشتند. آن موقع سقایی کردن مد نبود و برای مردم جانیفتاده بود.
شغلتان چه بود؟
کارهای ساختمانی میکردم.
وضع مالیتان چطور بود؟
طوری بود که دستم را جلوی خلق خدا دراز نکنم.
همسرتان با سقایی کردن شما مشکلی نداشت؟
نهتنها با سقایی مشکلی نداشت، بلکه حتی مشوق من هم بود. وقتی فعالیت در کمیته را برای حضور در جبهه رها کردم همسرم گفت مبادا بابت جبهه رفتن از دولت نوپای جمهوری اسلامی چیزی بگیری. او میگفت جبهه رفتنت باید برای خودت باشد نه برای پول. من هم به حرفش گوش میدادم.
در جبهه هم سقایی میکردید؟
بله، وقتی جبهه بودم روی یک دوشم سلاح بود و روی دوش دیگرم کوزه آب. مسئول بودم به رزمندهها آب خنک بدهم.
اولین بار به کدام منطقه عملیاتی رفتید؟
آن موقع هر کس به جنوب میرفت اول وارد پادگان دوکوهه میشد. درست یادم مانده اولین صبحگاهی که شرکت کردم یک فرمانده مثل شاخ شمشاد پرید روی جایگاه به نام حاج همت. گفت شنیدهام دیروز تعدادی نیرو از تهران آمدهاند، ولی اگر آمدهاید اقوام و دوستان و آشنایان را ببینید از اینجا بروید. اگر جان برکف هستید اهلا و سهلا مرحبا، بمانید. او میگفت این صدام نیست که با ما میجنگد، بلکه همه دنیا با ما در جنگ است. میگفت تا به حال از 17 کشور اسیر زنده داریم و پولهایی که در اختیار صدام میگذارند الی ماشاءالله است. حرفهای این فرمانده چنان به من چسبید که خانواده را سه طلاقه کردم و در جبهه ماندگار شدم.
حاج همت چه جور آدمی بود؟
من قادر به توصیفش نیستم. مخلص، جان برکف، فعال، بامحبت و باصفا بود که امیدوارم مادرمان فاطمه زهرا از او و ایل و تبارش دستگیری کند.
از نزدیک با او ارتباط داشتید؟
زیاد که نه، چون او فرمانده بود و ما رزمنده، ولی یک بار با هم سوار یک ماشین شدیم که حاج همت از شدت خستگی سرش را روی زانوی من گذاشت و خوابید.
گویا با سرلشکر رحیم صفوی هم همرزم بودید؟
بله مدتی با هم در جبهه بودیم. آن موقعها رزمندهها به او میگفتند عمورحیم. من علاقه زیادی به او دارم و الان هم اگر در مراسمی همدیگر را ببینیم سلام و علیک گرمی با هم میکنیم، اما با سیدعلیاکبر ابوترابی فرد، سیدالاسرا مثل برادر بودیم. او بارها بدون اطلاع قبلی با چهار پنج آزاده به خانه ما میآمد تا کمی استراحت کند. میگفت آدم خانه سید راحت است و اینجا از این حرفها نیست. من از جان و مال برای او دریغ نداشتم و آنقدر به هم نزدیک بودیم که چند بار از حرم امام خمینی تا مشهد را پیاده رفتیم.
کارتان در جبهه چه بود؟
هر کاری که به من میدادند انجام میدادم. سنگربه سنگر کار تدارکاتی میکردم و با شوخی و خنده به رزمندهها روحیه میدادم.
خط مقدم هم بودهاید یا فقط پشت جبهه؟
بله خط مقدم هم بودم. در یکی از عملیات اگر دو سه دقیقه دیر جنبیده بودم رفته بودم روی هوا.
زخمی هم شدید؟
زخمی نه، اما شیمیایی شدم. چند بار هم خمپاره نزدیکم خورد، ولی چیزی گیرم نیامد.
در کدام عملیات شیمیایی شدید؟
عملیات کربلای چهار که تمام شد بلافاصله بمبهای شیمیایی بر سر ما ریختند. با این که گفته بودند در این مواقع چفیهتان را خیس کنید و روی صورتتان بگیرید و من هم کردم ولی باز بشدت شیمیایی شدم.
پس گرفتار عوارض ناشی از جانبازی هستید؟
بله، نور چشمم کم شد و گاهی اوقات خارشهای شدیدی روی پوستم دارم.
کارت جانبازی هم دارید؟
نه، کارت ندارم. فقط کارت بسیجی فعال دارم.
چرا دنبال کارت جانبازی نرفتید؟
من برای خدا به جبهه رفته بودم و قبل و بعد از انقلاب هر کاری که کردم فی سبیلالله بود. پسرم سیدمحمد هم که در جبهه جانباز شد اجازه ندادم دنبال کارت جانبازی برود.
چرا؟
معتقد بودم نباید ترافیک ادارات را سنگین کرد و باور داشتیم جمهوری اسلامی نیاز به کمک مالی دارد. الان هم هنوز جانم برای انقلاب اسلامی در میرود و دعا میکنم آرم الله روی پرچم بلا نبیند انشاءالله.
ولی این حق طبیعی هر مجروح جنگی است.
بله، پسرم هم همین را میگفت. یادم هست بعد از جانبازی پسرم، آپاندیسش عود کرد و برای جراحی به بیمارستان رفت، اما اورژانس گفت باید اول ده هزار تومان به حساب بیمارستان واریز کنی تا مریض برود اتاق عمل. آن موقع من فقط 5000 تومان همراهم بود و خواهش کردم همین مبلغ را بگیرند و من فردا بقیه پول را بیاورم که صندوقدار قبول نکرد که نکرد. پسرم هم از درد به خودش میپیچید ومن که مستاصل شده بودم با صدای بلند گفتم ای مردم به دادم برسید، کمکم کنید. خدا خیرش دهد یکی از پرسنل بیمارستان که من را میشناخت آمد ضمانتم را کرد وگفت هزینههای این بیمار به حساب من. بعد که حال پسرم خوب شد من را سرزنش میکرد که اگر تو اجازه میدادی کارت جانبازی بگیرم این طور مشکل نداشتیم. عاقبت هم به خاطر همین مسائل ناچار شد کارت جانبازیاش را بگیرد.
با این حال خودتان مقاومت کردید و دنبال کارهای جانبازی نرفتید. به این ترتیب از سالها فعالیت برای انقلاب چیزی عاید شما نشده.
خیلیها به من میگویند تو که حداقل ماهی چهارپنج میلیون تومان گیرت میآید. من هم جواب میدهم این که چیزی نیست، بیشتر از اینها گیرم میآید، در حالی که خدای من شاهد است تا امروز هیچ سودی نصیب من نشده و ریالی از جمهوری اسلامی نگرفتهام. در عوض به خاطر عقایدم سختی هم کشیدهام مثل دوباری که خانهام را آتش زدند.
آتش؟ چه کسانی، به چه علت؟
نمیدانم کارچه کسی بود. اصلا پیاش را هم نگرفتم. فقط وقتی آتشنشانها آمدند پرسیدم کسی که صدمه ندیده؟
به کسی شک نداشتید؟
به هیچ کس شک نداشتم و از هیچ کس هم شکایت نکردم.
شما مردم را امر به معروف و نهیازمنکر میکنید؟
بله، در مورد رعایت حجاب بخصوص، اما با زبان خوش، من هیچ وقت به مردم بیاحترامی نمیکنم.
بیایید برگردیم به سیدسقا. شما معمولا کجاها سقایی میکنید؟
هر کجا که مراسمی برای شهدا و مدافعان حرم باشد من آنجا هستم. در نماز جمعه و راهپیماییها هم شرکت میکنم. یعنی هر کجا که مردم باشند من هم در کنارشان با این بدن علیلم سقایی میکنم.
معمولا چند کوزه آب میان مردم توزیع میکنید؟
تا به حال نشمردهام، ولی هر کجا شیر آب ببینیم معطلش نمیکنم و کوزه را پر میکنم. گاهی هم که خسته میشوم با خودم نیت میکنم به نیت پنج تن یا 14 معصوم، پنج یا 14 کوزه آب پخش میکنم و میروم.
استقبال مردم از کار شما چطور است؟
استقبال مردم من را دیوانه کرده. بعضیها میگویند سید ما نذر کردهایم از دست تو آب بخوریم.
جوانترها چه واکنشی نشان میدهند؟
معمولا نوجوانها و جوانها از من میخواهند با آنها عکس بیندازم. یک بار گروهی نوجوان به اصرار، من را ناهار دعوت کردند و بعد با خودشان بردند مسجد قدس. میگفتند قرار است با اردوی راهیان نور به جنوب بروند. با اصرار، من را تا راهآهن بردند و بعد هم سوار قطار شدیم و آنقدر گرم صحبت شدیم که متوجه نشدم به نزدیکیهای قم رسیدهایم. آن روز مامور قطار با من دعوا کرد که چرا بدون بلیت سوار شدهام و من که شرمنده بودم گفتم الان پیاده میشوم، اما گویا یکی از مسئولان راهیان نور من را شناخته و گفته بود میتوانم همراهشان باشم. از بد حادثه من پول همراهم نداشتم و مانده بودم با جیب خالی چطور به سفرم ادامه دهم. خدا شاهد است در همین افکار از کوزه، آب توی کاسه میریختم که دیدم اسکناسهای هزار تومانی همراه آب به کاسه میآید. همین پول هزینه سفرم شد.
پولها از کجا آمده بود؟
نمیدانم، لیاقت هم ندارم حدس بزنم از کجا آمده.
شاید برای بچهها بوده و قصد شوخی داشتند.
نه چون من به کسی نگفته بودم پول همراهم نیست. نوجوانها هم که همیشه خودشان به پول نیاز دارند و پولشان را بذل و بخشش نمیکنند.
وقتی به مردم آب میدهید کسی به شما پول میدهد؟
بله متاسفانه بعضیها به من پول میدهند که قبول نمیکنم. بعضیها هم پول میدهند که به دست مستحقان برسانم که باز هم قبول نمیکنم چون مسئولیت دارد، اما اگر کالایی بدهند و بخواهند به نیازمندان برسانم این مسئولیت را قبول میکنم.
تا کی میخواهید به سقایی ادامه دهید؟
تا وقتی زنده باشم. با این که از نظر جسمی ضعیف هستم، اما خودم را در رختخواب نمیاندازم و سعی میکنم همه جا حضور داشته باشم.
بعد از شما در خانوادهتان کسی هست که راهتان را ادامه دهد؟
من نوهام سیدمحسن را خیلی تشویق کردم و گفتم تو یادگار من هستی و دلم میخواهد سقاباشی. یک بار هم همراه من آمد ولی دیگر ادامه نداد.
یعنی این آرزوی برآورده نشده شماست؟
بله، اما آرزوی بزرگم این است که یک بار حضرت آقا از دست سیدسقا آب بنوشد. به دفترایشان هم نامه نوشتهام، اما بعد از کلی انتظار هنوز خبری نیست.
سرپناهی برای رزمندهها
خانه ما در زمان جنگ معمولا پذیرای رزمندهها و افراد گرفتار و بیسرپناه بود. من در دفتر بسیج مسجد امام حسین(ع) شماره تلفن خانه را هم گذاشته بودم تا اگر کسی از شهرستان آمده بود و جایی برای ماندن نداشت به خانهمان بیاید. یک روز که وارد خانه شدم دیدم شانزده هفده رزمنده روی رختخوابهای تمیز که ملافههای سفید داشت خوابیدهاند. خانمم گفت اینها پسرهای توهستند، قرار بوده امروز صبح به جبهه اعزام شوند، اما مشکلی پیش آمده و اعزام به فردا افتاده. فردا صبح برای آن رزمندهها حلیم خریدم و راهیشان کردم.
انتهای پیام/ص
دیدگاه شما