به گزارش شبنم همدان به نقل از جام جم : صورتش مثل برف سفید است. هرازگاهی که سایه از چهرهاش دور میشود، ابروهایش را درهم میکشد و صدای گریهاش در فضا میپیچد. مادرش، روز دوم زلزله، وقتی مرگ و خرابی چهره شهر را پوشانده بود، او را بهدنیا آورد؛ نامش «آوا» است.
مادرش به جامجم میگوید: «خواب بودیم که زمین تکان خورد. تا خودم را روی پسر سه سالهام انداختم، دیوار و وسایل خانه رویم ریخت. فکر میکردم همهمان میمیریم.» اما آنها زنده ماندند و جلیله، دخترش را در بیمارستان صحرایی به دنیا آورد. طولی نکشید تصویر «آوا» در همه رسانهها منتشر شد و امید به زندگی در تل آوارها دمید. «آوا» 11 روزه است؛ یک روز کوچکتر از زمین لرزه کرمانشاه. او اولین کسی است که زلزله را شکست داده.
معجزه «آوا»
بُزمیرآباد، در دل کوه، یکی از روستاهای دورافتاده در 40 کیلومتری سرپل ذهاب است. مرگ و زندگی در این روستا در هم آمیخته. 16 نفر از اهالی از جمله 10 عضو یک خانواده در زلزله کشته شدهاند. دو زن باردار پا به ماه نیز جزو جانباختهها هستند و مردی 55 ساله هم پس از دیدن اجساد، سکته کرده و جان سپرده است. خانهها تقریبا به تلی از سنگ و چوب تبدیل شده و اهالی سرپناه خود را از دست دادهاند. در میانه این غم بزرگ اما یک نفر، نهتنها جان دوبارهای به اهالی بخشید بلکه امید به زندگی دوباره را بر قامت سوگوار ایران نشاند. او «آوا»ی ایران است؛ همان دختری که روز دوم زمین لرزه در بیمارستان صحرایی سرپل ذهاب به دنیا آمد.
چند زن و مرد، کنار جاده اصلی روستا چادر زده و زیر سایه آن پناه گرفتهاند. پشت به آوار خانهها کردهاند. «آوا» در آغوش مادرش خوابیده. فقط 11 روز از زندگیاش میگذرد. صورتش مثل برف سفید است. قنداقش سبز و سفید و نو است.
مادرش جلیله، درباره روز حادثه به جامجم میگوید: «آن شب همراه همسر و پسر سه سالهام وحید در خانه خوابیده بودیم که زمین تکان خورد. من دست وحید را گرفتم و سریع بیرون آمدیم. چند ثانیه بعد، زمین آرام گرفت. دوباره به خانه برگشتیم. لامپها را خاموش کردیم و روی خودمان پتو انداختیم اما چند دقیقه بعد، دوباره زلزله شد. تکانها خیلی شدید بود و وسایل خانه به اطراف افتاد و دیوارها ترک خورد. من فقط توانستم خودم را روی وحید بیندازم تا از مرگ نجات پیدا کند. ناگهان دیوار خانه و وسایل روی من ریخت. همسرم هم زیر آوار ماند.»
فکر میکردم بچهام مرده
خانه جلیله، در شیب تپه است. جز سنگ و چوب درهم و برهم و دیوارهای ترک خورده، چیز دیگری از آن باقی نمانده. نگاهش را از خانه میگیرد و ادامه میدهد: «زیر آوار مانده بودیم اما راه نفس کشیدن داشتیم چون ستونهای چوبی مانع سقوط مستقیم دیوار روی من شده بود. با این حال فکر میکردم همهمان میمیریم. داد میزدم «بچههایم... دخترِ در شکمم... ما را نجات بدهید ...» دلم برای بچههایم میسوخت. حدود 20 دقیقه زیر آوار بودیم تا اینکه پدرشوهرم موفق شد ما را نجات دهد.»
جلیله فکر کرده بود نوزاد در شکمش مُرده. نبود پزشک در روستا و وسیله نقلیه برای رفتن به بیمارستان او را ناامید کرده بود. زن 28 ساله، بعد از 9 ماه بارداری به یکباره همه چیز را از دست رفته میدید تا اینکه روز بعد، دنیایش تغییر کرد. میگوید: «ساعت 3 شب دردم گرفت. همان موقع فهمیدم دخترم زنده است. در پراید پدرشوهرم نشستم و راه افتادیم به سمت سرپل ذهاب. از روستای ما تا شهر 40 کیلومتر راه است. پر از پیچ و گردنه. مدام گریه میکردم. خیلی درد داشتم. وقتی به سرپل رسیدیم، همهجا تاریک بود. خانهها خراب شده و مردم بیرون ریخته بودند. مرا به چادر بیمارستان صحرایی بردند و ساعت 5 صبح، دخترم به دنیا آمد.»
چرا آوا؟
«آوا» هنوز در آغوش مادرش خواب است. دستانش را جلوی صورتش گرفته است. جلیله لبخند میزند و درباره انتخاب نام دخترش میگوید: «بعد از به دنیا آوردن دخترم، عکاسها و خبرنگارها دورمان جمع شدند. باور نداشتم من و بچهام زندهایم. فکر میکردم همه چیز یک خواب است. همانموقع تصمیم گرفتم به خاطر سر و صدای زلزله و به احترام مردمی که جان باختند اسم دخترم را آوا بگذارم. من با تمام وجودم، معجزه خدا را حس کردم.»
سقف بالای سر میخواهیم
جلیله و آوا ساعت 8 صبح 22 آبان 96 به روستایشان برگشتند و به دلیل نبود چادر، مجبور شدند سه روز در سرما بخوابند. میگوید: «الان چادر داریم اما سرما و بارندگی بچه را اذیت میکند. البته کمکهای مردمی مثل شیرخشک و پوشک به دست ما رسیده، اما ما و سایر اهالی به سقفی مطمئن و ایمن بالای سرمان نیاز داریم. شوهرم در زلزله زخمی و به تهران اعزام شده است. او در روستا درآمدی نداشت. برای تامین هزینههای زایمان من به تهران رفت تا کارگری کند اما بعد از دو ماه بنایی، حقوقش را ندادند و مجبور شد به روستا برگردد. هنوز هم دخترش را ندیده است.»
لبخند زندگی بر لبان «آوا»
خورشید، رفته رفته پشت ابرهای خاکستری رنگ پنهان میشود و باران، جای آفتاب را میگیرد. جلیله دخترش را داخل چادر میبرد و چند نفر دیگر هم وسایل بیرون را جمع میکنند. غرش آسمان شدت گرفته و دانههای باران در برخورد با آوارها، به گِلی غلیظ تبدیل شده. بوی نم همه جا را گرفته و شاخههای درختان در باد به رقص درآمدهاند.
پدرشوهر جلیله به جوی آب جاری شده از جاده اصلی به سمت چادر اشاره میکند و میگوید: «کمکهای مردمی رسیده است. ما یک چادر داریم و سه خانوار در آن میخوابیم. باران در عرض چند دقیقه باعث شد زیر چادر آب جمع شود و اگر بیرون برویم تا سر زانو گلی میشویم. هوا هم به مرور سردتر میشود و برف میآید. در این شرایط چادر جواب نمیدهد و ما به کانکس، پتو و نفت نیاز داریم.» صدای باران و باد، کلمات پدربزرگ را یکی در میان میدزدد.
او ادامه میدهد: «در خانواده ما کسی فوت نکرده و حال پسرم هم در بیمارستان رو به بهبود است اما در زلزله 16 نفر از همسایه هایمان کشته شدند. ده نفرشان اعضای یک خانواده بودند و دو زن باردار پا به ماه هم جزوشان بود. یک مرد 55 ساله هم بود که وقتی جنازهها را دید سکته کرد و مرد. همهشان را در قبرستان دفن کردیم. اینجا خانهها خراب شده. یک مدرسه هم داشتیم که تخریب شده و سرایدارش هم فوت کرده. بُزمیرآباد در منطقه محروم و مرزی است. زمینش فقط سنگ و چوب دارد. اگر کمکهای مردمی نبود، از گرسنگی مرده بودیم.» به نوه اش نگاه میکند و غم از چهره در هم کشیدهاش محو میشد. صدای برخورد دانههای باران با سقف چادر میآید. «آوا» خواب است و لبخند میزند. یک گل سرخ در چند قدمی چادر روییده؛ زمین، پرچم صلحش را برافراشته است.
انتهای پیام/ص
دیدگاه شما