6. خرداد 1398 - 7:25   |   کد مطلب: 22889
قصه زندگی آدم‌هایی که در میانه راه، گاه ریل عوض می‌کنند و مسیر‌تازه‌ای انتخاب می‌کنند همیشه جذاب است.«اسماء سرایی» یکی از همان‌هاست که در ۱۷ سالگی راه‌تازه‌ای برای خودش انتخاب کرد. راهی که با انتخاب یک پوشش تازه شروع شد.

به گزارش شبنم ها، به نقل از فارس

قدیمی‌ها «پریسا» صدایش می‌کنند اما چندسالی ست که «اسماء» است. برای همین «اسماء» به گوشش آشناتر است و بیشتر دوستش دارد. این اسم را هم خودش انتخاب نکرده، ماجرایی پشتش دارد که باید اول از شناختن پریسا شروع کرد. دختری که تا شانزده هفده‌سالگی تقیداتی به احکام دینی و شرعی نداشته اما آرام آرام تحت تاثیر یکی از همکلاسی‌هایش پیش رفت و یکباره مسیر‌تازه‌ای پیش پایش باز شد. مسیری که شاید همیشه از آن فرار کرده بود اما بعدها تبدیل به سبک زندگی‌اش شد. برای همین یک روز چادر سر کرد و به مدرسه رفت و بعد از تمام واکنش‌هایی که دید، درست خلاف نظر همه آدم‌هایی که به او دهن‌کجی کردند تصمیم گرفت برای همیشه این پوشش را روی سرش داشته باشد و بعد از روی آوردن به چادر  و حجاب، تصمیم گرفت حالا همه اخلاق و رفتارش را در چارچوب آن تنظیم کند. همه این اتفاقات بهانه‌ای شد که به سراغ «اسماء سرایی» ۳۰ ساله برویم تا درباره قصه زندگی خودش و قصه زندگی آدم‌هایی که کنار او و گاهی با حرفهای او به خودشان آمدند و در پوشش و اعتقادات‌شان متحول شدند بیشتر بدانیم. خانم جوانی که این روزها هم مثل همه ۱۵ سال گذشته سخت مشغول فعالیت‌های فرهنگی است و می‌تواند سردسته یک کمپین بزرگ باشد از آدم‌هایی که توی زندگی‌شان مسیر عوض کردند و متحول شدند. کمپین متحول‌ها!

 

پدرم مسیر درست را نشان‌مان می‌داد

اسماء سرایی متولد مهر ۱۳۶۸ است. وقتی می‌خواهد خانواده‌اش را توصیف کند اینطور توضیح می‌دهد:«یک خانواده معمولی، یک خانواده که به نظر خیلی از افراد مذهبی نبودند اما شاید بتوان به آن‌ها گفت میانه.» پدرش جانباز جنگ تحمیلی بود و در نهایت اسماء در اوج روزهای نوجوانی و نزدیک به ۱۷ سال پیش او را از دست می‌دهد. او درباره پدر و خانواده‌اش اینطور تعریف می‌کند:«پدرم جانباز بود و با این حال ما را هیچ وقت مجبور به انجام کاری نمی‌کرد. هیچ‌وقت نمی‌گفت که چه نوع پوششی داشته باشیم. تنها خوبی و بدی مسیرها را به ما نشان می‌داد. اتفاقا برعکس مادرم هیچ مشکلی نداشت که حتی تنهایی مسافرت برویم. همه این‌ها باعث شد ما خودمان انتخاب کنیم. برعکس خیلی از خانواده‌ها که محدوده انتخاب را برای نوجوان‌هایشان خیلی تنگ می‌کنند و خب باید بدانند نوجوان ذاتا سنت گریز است. در خانواده و در ابتدا به جز مادرم هیچ کدام چادری نبودیم، در واقع ما با حجاب نبودیم و شاید بگویم حدود شرعی را هم در این روابط رعایت نمی‌کردیم. نماز و روزه برای ما در آن زمان خیلی اهمیت نداشت. همه این‌ها به مرور به وجود آمد و هرکدام از خواهر و برادرها آرام آرام مسیر تحول خودشان را داشتند.»

 

حس بدی نداشتم اما از خودم راضی هم نبودم

اسماء‌ تعریف می‌کند از آنچه که بود حس بدی نداشت ولی خب گاهی هم که خودش را دوتادوتا چهارتا می‌کرده خیلی هم از خودش راضی نبوده، از آن حساب و کتاب‌هایی که انگار به جای خودم آدم یک چیزی درون آدم به جایش انجام می‌دهد:«به خودم حس بدی نداشتم ولی آن فطرت پاکی که در هر انسانی وجود دارد آدم را به فکر کردن وا می‌دارد. در دوران ۱۵ و ۱۶ سالگی گاهی عمیق به این مسائل فکر می‌کردم اما نمی‌خواستم خیلی به این افکار رو بدهم و با خودم می‌گفتم امکان ندارد. من اصلا نمی‌توانم فرد دیگری با لباس دیگری و یا رفتار دیگری باشم. اما خب از یکسری رفتارهایی که می‌کردم و لباس‌هایی که می‌پوشیدم و افرادی که ارتباط داشتم شرمنده می‌شدم که وقتی بیرون می‌رفتم و برخی نگاهم می‌کردند. اما خب با خودم می‌گفتم آنها نگاه نکنند.‌ آنها نبینند. این تغییر طوری شد که وقتی بعد از تحولم اولین بار با اقوام‌مان طور دیگری رفتار کردم همه دلخور شدند و یک جورهایی داشت کانون خانواده به هم می‌ریخت.»

 

می‌ترسیدم پر برادرم به پر من گیر کند

برادر بزرگتر اسماء ۸ سال از او بزرگتر است. برادری که او هم در دنیای خودش بوده که یکباره با پیشنهاد مادرش روبرو می‌شود. پیشنهادی که او را به پایگاه بسیج مسجد محله می‌رساند و خیلی چیزها را در درونش تغییر می‌دهد:«در ابتدای دوران جوانی برادرم به پیشنهاد مادرم به پایگاه بسیج مدرسه رفت و من دیدم که برادرم آن‌جا ماندگار شد. هیچ اصراری وجود نداشت وصرفا این پیشنهاد را گرفت و رفت. اما همین موضوع باعث تغییرات زیادی در برادرم شد. رفتارش خیلی محبت‌آمیز‌تر شده بود. حرفهایش رنگ و بوی متفاوتی پیدا کرده بود. من حس خوبی به تغییرات برادرم داشتم و واقعا دوستش داشتم. آدم دین‌دار عبوسی نبود. آدم مومن فوق العاده شاد و مفرحی شده بود. آمدنش همه را شاد می‌کرد و روی ایراد‌های من ذره‌بین نمی‌گذاشت و همه این‌ها روز به روز برایم جذاب‌تر بود. اما مدام این استرس را داشتم که نکند پرش به پر من گیر کند یا بخواهد مرا هم تغییر بدهد. در اطرافمان خیلی آدم مذهبی نداشتیم. عده‌ای هم که بودند افراد دلنشینی برایم توی اخلاق و رفتار نبودند. مدام می‌گفتم جماعت مذهبی و هیئتی این شکلی هستند؟ این طوری رفتار می‌کنند؟ این طوری حرف می‌زنند؟ پس من اصلا نمی‌خواهم شبیه آن‌ها باشم. ممکن بود حتی اگر خانم چادری در خیابان ببینم راهم را کج کنم و تلاش می‌کردم هر طور که هست خودم را از آن‌ها دور نگه‌دارم. اما برادرم با همه این آدم‌ها فرق داشت و با این حال آنقدر موثر نبود که بخواهد روی من تاثیر بگذارد.»

 

به خودم می‌گفتم چرا من آرامش ندارم؟

یک همکلاسی تلنگر اصلی اسماء در دوران مدرسه بود. دختری که اسماء با اینکه شباهتی به او ندارد اما در درون خودش چیزی دارد که اسماء را به خودش جذب می‌‌کند:«همیشه می‌گویم خدا این دوست را سر راهم قرار دارد. دوستی که ابتدا اصلا درکش نمی‌کردم ولی ناخودآگاه از روی اخلاق و رفتارش خیلی دوستش داشتم. یک دختر مذهبی چادری که راه رفتنش، حرف زدنش، درس‌خواندنش و حتی خندیدنش شبیه هیچ‌کس در مدرسه نبود. تنها چیزی که باعث می‌شد من به این دختر فکر کنم این بود که با خودم می‌گفتم چرا مریم این قدر آرامش دارد اما ما آرامش نداریم و همیشه پریشان خاطر هستیم. بعد برایم مهم بود که بفهمم منشا این آرامش چیست؟ چرا من اینطور نیستم؟ یک روز خوش اخلاقم یک روز بداخلاقم یک روز حالم خوب است یک روز حالم بد است اما مریم همیشه ثبات دارد؟ ما خیلی به هم می‌پریدیم، بددهنی می‌کردیم، غیرقابل کنترل بودیم. من هرآن چیزی که درون خودم پیدا نمی‌کردم را درون مریم پیدا می‌کردم. دو سال درگیر مریم بودم و رویش زوم می‌کردم ولی باز مقاومت می‌کردم و جراتش را نداشتم شبیه او باشم. پس می‌توانم بگویم تلنگر اصلی را مریم دوست همکلاسی‌ام به من زد.»

 

در خواب مرا اسماء صدا زدند

اسماء روز به روز تحت تاثیر همکلاسی‌اش قرار می‌گیرد اما هنوز هیچ‌چیزی تغییر نکرده تا اینکه یک خواب اتفاقات تازه‌ای را به وجود می‌آورد:«همیشه و همه جا می‌گویم که خواب حجت نیست. الان هم نمی‌خواهم به شما بگویم که هست اما خب تاثیر آن خواب در زندگی من خیلی زیاد بود و برای من آرامش خاطری شد که بخواهم تغییر رویه بدم. در خواب خانمی پشت سرم بود که مرا به اسم «اسماء» صدا می‌زد. چون این اسم برایم غریبه بود من اصلا بر نمی‌گشتم که نگاهش کنم. آن خانم همینطور صدایم می‌کرد و وقتی برگشتم متوجه شدم مرا صدا کرد. چهره آن خانم را می‌دیدم و نمی‌‌توانم بگویم کس خاصی را در خواب دیدم. وقتی برگشتم گفت: من شما را صدا می‌زدم چرا برنمی‌گشتی؟ گفتم خب اسم من اسماء نیست. گفت چرا این هدیه برای شماست و اسم شما را رویش نوشته‌اند و آدرس شما را داده‌اند. وقتی هدیه را باز کردم دیدم یک پارچه مشکی است. نمی‌گویم چادر چون فقط یک پارچه مشکی بود. وقتی از خواب بیدار شدم به خودم می‌گفتم شاید من این خواب را به این خاطر دیدم که به مریم زیاد فکر می‌کنم و دوست دارم شبیه او شوم. صبح به مادرم گفتم که من چادر می‌خواهم تعجب کرد و گفت یعنی تو از فردا بخواهی مدرسه بروی می‌خواهی چادر سر کنی؟ گفتم آره می‌خواهم بپوشم. در صورتیکه من مانتو شلوار مدرسه‌ام را داده بودم خیاطی که تنگ و کوتاهش کرده بودند.»

 

از لج معلم زبانم گفتم تا آخر عمر چادر سر می‌کنم!

دختر پر شر و شور مدرسه‌ حالا می‌خواهد برای اولین‌بار چادر سر کند و به مدرسه برود. فکر همه جایش را هم کرده و منتظر همه نوع تمسخر و دست انداختن هم هست اما از بعضی‌ها توقعش را ندارد:«اولین باری که چادر سر کردم و به مدرسه رفتم امتحان زبان داشتم. وارد مدرسه که شدم مورد تعجب تمسخر زیادی قرار گرفتم. حتی مدیر مدرسه‌مان گفت که یک‌بار دیگر برو از اول بیا من فکر می‌کنم دارم خواب می‌بینم. همه فکر می‌کردند برای مسخره‌بازی چادر سرم کردم. خودم را آماده چنین برخوردهایی کرده بودم. چادرم را کنار چادر مریم آویزان کردم. وقتی امتحانم را دادم و خواستم چادرم را بردارم و از کلاس بروم بیرون معلم زبان‌مان رو کرد به من کرد و گفت: سرایی چادر توئه؟ توام حاج خانم شدی؟ واقعا که! باورش نمی‌شد یک معلم جلوی جمع درباره حجاب من اینطور حرف بزند. گفتم مگر چه اشکالی دارد؟ گفت مگر پیرزنی که چادر می‌پوشی؟ گفتم مگر همه آن‌هایی که چادر می‌پوشند پیرزن هستند؟ گفت بفرمایید بیرون بعدا هم حرف می‌زنیم. وقتی آمدم بیرون به خودم گفتم حالا که این حرف را به من زد من تا آخر عمرم چادرم را در نمی‌آورم. شاید قبلش به این فکر می‌کردم که همین یک روز چادر سر می‌کنم ولی بعد از این حرف دیگر مطمئن شدم که می‌خواهم تا آخر عمر چادر سرم کنم. حالا بعد از گذر سال‌ها می‌توانم بگویم که این تغییر ظاهر رو باطنم تاثیر گذاشت. آن موقع‌ها به خودم می‌گفتم حالا که حجاب دارم باید این موارد دیگر را هم لحاظ کنم. باید اخلاقم خوب باشد. باید نماز خواندنم هم درست باشد و همین سبب شد این تحول در زمینه‌های دیگر هم رخ دهد.»

 

با ازدواج تحول دیگری داشتم

بعد از محجبه شدن آنقدر اتفاقات زیادی پشت سر هم می‌‌افتد و زندگی را یک طور دیگر پیش می‌برد و کار به ازدواج کردن هم می‌رسد:«برادرم که خیلی خوشحال شد ولی بقیه عجیب و غریب واکنش نشان می‌دادند. بسیجی شدی، حزب الهی شدی اما واکنش قهری نداشتم. دوستم مریم که واقعا خوشحال شد و بعد از آن دو رفیق خیلی صمیمی باهم شدیم.اما دیده‌ام میان دانش‌آموزها که وقتی محجبه شده‌اند خانواده‌اش آنها را پس زدند. روبروی خانه ما یک مسجدی بود که همسرم وقتی برای اولین مرا می‌بیند خوشش می‌آید شاید قبلا بدون چادر هم من را دیده بود ولی خاطرش بود. همان موقع با خانواده‌اش مطرح می‌کند و بعد از آن ازدواج می‌کنیم. راستش را بخواهید من فکر می‌کنم یکبار دیگر هم بعد از ازدواج با همسرم متحول شدم. چون وجهه دیگری از دین‌داری دیدم و همسرم یک جورهایی معلمم شد و به من آرام آرام خیلی چیزها را یاد داد. جلسه خواستگاری دیدم همسرم یک انسان آرمانخواه با تفکرات عجیب بود. کل خواستگاری ما با جملات شهید چمران و شهید آوینی و حرف از کارهای جهادی و فرهنگی گذشت. همان اول به من گفت که زندگی من زندگی جهادی خواهد بود. شما می‌توانی مرا تحمل کنی؟ من از شما می‌خواهم که شما هم اینطور باشی و کنار من حرکت کنی. این حرفها برای من خیلی آن زمان شگفت‌انگیز بود.»

کار فرهنگی غیرمستمر به درد نمی‌خورد

اسماء و شوهرش باهم یک موسسه فرهنگی فعال در کرج  تشکیل می‌دهند و در حوزه تعلیم و تربیت و فرهنگی و جهادی برای دانش آموزان فعالیت می‌کنند. آنها به مدارس می‌رفتند و دانش آموزان را جذب می‌کردند و بعد از برگزاری یک اردوی مشهد  برایشان کلاس‌ها یا هیئت‌های هفتگی ترتیب می‌دادند و در این کلاس‌ها به بیان مسائل مختلف مذهبی می‌پرداختند:«در این ۱۳ سال فعالیت‌های زیادی در کرج و تهران و حتی استان‌های مختلف انجام دادیم. یک طورهایی یک کار تشکیلاتی مستمر انجام دادیم. چون اگر کار فرهنگی مستمر نباشد هیچ اثری ندارد. مثل خیلی از همایش‌های فرهنگی پرخرجی که هیچ ثمری نداشت. در طول این سالها با سختی‌های زیادی کار کردیم که سنگ‌اندازی‌های زیادی داشت. اما برایمان هرلحظه‌اش شیرین بود. کارمان اینطور بود که با هماهنگی مدرسه برنامه‌هایشان را به عهده می‌گرفتیم و برایشان برنامه اجرا می‌کردیم و از دل آن برنامه‌ها بچه‌ها را جذب می‌کردیم.»

 

بچه‌‌‌های این دهه ترسناک نیستند

اسماء می‌گوید کار کردن با دانش‌آموزها قلق‌ها و سختی‌های خاص خودش را دارد که او سعی کرده همه آن‌ها را رعایت کند:«هفته پیش وارد یک مدرسه که شدم همان اول همه شروع کردند به مسخره کردن و متلک انداختن. به هرحال چون جو و فضای فکری‌شان به شکل دیگر است ما را به راحتی نمی‌پذیرند. من همیشه به بچه‌های فعال گروهم می‌گویم اگر این موارد نباشد باید شک کنید چون ممکن است همان اول شما را نپذیرند. بعد من شروع کردم درباره حال جسمی بچه‌ها صحبت کردم که چون استرس کنکور دارند چه کارهایی را انجام دهند و چه دم‌نوش‌هایی را مصرف کنند که حالشان بهتر شود. تا آمدم بروم سر بحث اصلی یکی از بچه‌ها بلند شد و گفت خانم چرا شما را دعوت می‌کنند که به ما این‌قدر چرت و پرت بگویید؟ بقیه دانش‌آموزان هم ادامه دادند. یکی گفت ما بدمان می‌آید یکی بیاید در مورد حجاب با ما حرف بزند. یکی دیگر بلند شد و گفت ما دوست نداریم از این حرف‌ها بشنویم. من گفتم اگر دوست ندارید من سکوت می‌کنم و به حرفهای شما گوش می‌کنم. همیشه می‌گویم اسلام آنقدر جامع هست که بخواهد جواب هر تفکری را بدهد. این بچه‌ها هم این‌قدر ترسناک نیستند که ما از آن‌ها دوری کنیم. من آن روز به همه حرف‌هایشان گوش دادم و به خیلی‌هایش خندیدم. اما انتهای ماجرا به این ختم شد که همان دختری که به من گفت چرت و پرت نگو دو روز پیش به من پیام داد و از من سوالاتی پرسید. این موضوع برای چندمین بار تجربه شد. چون فطرت همه این بچه‌ها پاک پاک است.»

 

فعالیت فرهنگی، صرفا برگزاری کلاس قرآن نیست

اسماء‌ می‌گوید با طلبه‌های جوان یا فعالان فرهنگی دانشگاهی زیادی این سال‌ها حرف زده که از بچه‌های امروز گله داشتند و می‌گفتند هیچ‌کاری روی آن‌ها جواب نمی‌دهد و حتی از آن‌ها می‌ترسند. اما او در جواب همیشه گفته که با این حرفها مخالف است: «من به محافل دانشجویی زیادی رفته‌ام گفته‌اند کلاس قرآن و معارف برگزار می‌کنیم و هیچ‌کس شرکت نمی‌کند و فایده‌ای ندارد و گله می‌کنند که فعالیت‌هایشان جواب نمی‌دهد. گاهی می‌گویم مگر فعالیت‌های فرهنگی، صرفا محدود به برگزار کردن کلاس قرآن است. شما اینجا با دانشجویان مختلف زیادی سرو کار دارید. یک روز بروید در خوابگاه‌ها را بزنید بگویید می‌خواهیم لباس‌هایتان را بشوییم. یکی بگوید من امروز می‌خواهم جوراب‌های‌تان را بشورم. بروید یک وعده غذا به عهده بگیرید و یک وعده برای بچه‌ها غذا درست کنید. لازم نیست کار فرهنگی و جذب فقط از طریق کلاس قرآن و فعالیت‌های به ظاهر مذهبی باشد.»

 

در اردوها به هیچکس نمی‌گوییم محجبه باش

اسماء معتقد است بدترین پیام، مستقیم‌ترین پیام است و برای همین هیچ تذکر مستقیمی وجود ندارد:«ما در هیچ‌کدام از اردوهایمان چادر اجباری نبود. به هیچ‌وجه. چون معتقدیم بدترین پیام، مستقیم‌ترین پیامه. اما دانش‌آموزان ما یک سری خانم چادری مذهبی می‌بیند که برعکس خیلی تحویلش می‌گیرند و قربان صدقه‌اش می‌روند و هیچ‌کاری با حجابش ندارند. مخصوصا در یکسال اول که به هیچ عنوان چیزی نمی‌گوییم. وظیفه ما این است که خوبی و بدی را تشریح کنیم و او وظیفه دارد که انتخاب کند. اما وقتی می‌خواهیم با آنها سفر برویم می‌بینیم که دقیقا شاید بدترین نوع لباس‌هایشان را به عمد پوشیده‌اند ولی می‌بینند که تنها حضورشان برای ما مهم است نه تیپ و قیافه‌شان.»

 

دختر بدحجابی که مادرش را هم محجبه کرد

سفرهای مختلف و سروکله زدن‌های زیادی اسماء و گروهش با دانش‌آموزان خاطرات جالبی را برایشان ساخته است که یکی از آن‌ها برای ما تعریف می‌کند:«یادم می‌آید یک گروه از بچه‌هایی که از یک مدرسه با ما همسفر شدند در سفر عمدا روسری‌هایشان را می‌انداختند که ما بخواهیم به آن‌ها چیزی بگوییم. در این اردوها ما فقط یک مسوول برای تذکرهای مختلف داریم که فقط همان یک‌نفر اجازه تذکر در موضوعات مختلف را دارد. بقیه هیچ‌چیز نباید بگویند. در این سفر، دختری آمده بود که با هیچ‌کس حرف نمی‌زد و هیچ تعاملی نداشت. مدام توی خودش بود. وقتی هم به حسینیه رسیدیم رفت کنج حسینیه نشست و با همان تیپ و کلاهی که داشت فاز پسرانه خودش را حفظ کرده بود. ما در اردوها هرروز برنامه داریم. مسابقه زو، جشن پتو و کلی سروصدا داریم. بعد از نماز مغرب و عشاء هیئت هم برگزار می‌کنیم و بعد از آن بچه‌ها به حرم می‌روند این دختر ۳ روز با هیچ‌کس حرف نزد و هیئت را هم نمی‌آمد و می‌گفت خوشم نمی‌آید. بچه‌ها یک روز لو دادند که این دختر در طول برگزاری هیئت حسابی گریه کرده‌است. تا اینکه بعد ۳ روز به من گفت من این ۲ روز که حرم رفتم هیچ حسی به امام رضا(ع) نداشتم اما امروز برای اولین بار دلم می‌خواهد به بروم حرم. گفتم الان نمی‌شود. خیلی اصرار کرد و زد زیرگریه. آخر مجبور شدم خودم ببرمش. کل راه تا حرم را گریه کرد. وقتی رسیدیم حرم دیگر افتاد زمین و گریه کرد و منم به گریه افتادم. بعد من توی حیاط نشستم و منتظر ماندم برود زیارت کند و برگردد. یادم می‌آید پایان اردو در مسیر برگشت به یکی از مربی‌ها گفته بود می‌شود روسری مرا مثل روسری خودتان ببندید و بعد اصرار که من می‌خواهم چادر بخرم. ما قبول نکردیم گفتیم حالا یک جوی گرفته ولی دیدیم ساکت نمی‌شود و می‌گوید من باید الان چادر بپوشم. بعد کل مسیر برگشت چادر پوشید. وقتی رفته بود پیش خانواده آنها عصبانی شدند و با من تماس گرفتند و هرچه خواستند گفتند که من مغز دخترشان را شستشو دادم. من هم مجبور شدم به خانه‌شان بروم و توضیح بدهم. حالا این دخترخانم الان از بچه‌های خود ماست و توانسته مادرش را هم محجبه کند.»

 

تا کسی را دوست نداشتید باشید نمی‌توانید روی او تاثیرگذار باشید   

«آدم‌ها وقتی جوان‌ها و دانش آموزان را از دور می‌بینند از آن‌ها یک غول وحشتناک توی ذهن‌شان می‌سازند اما وقتی با آن‌ها دوست می‌شوید  می‌بینید اصلا این تصور درست نیست. من جوان‌هایی را دیده‌ام که ۲۲ سال از خدا عمر گرفته‌اند اما در طول این سال‌ها یک نفر با آن‌ها حرف نزده‌ است که راهنمایی‌شان کند. این یعنی هم جامعه ایراد دارد هم خانواده ایراد دارد. هم روحانیون خوب کار نکرده‌اند. هم مدعیان فرهنگی وقت نگذاشته‌اند. بسیار پیش آمده که از طلبه‌های شهرهای مختلف بپرسم که منطقه شما چند مدرسه دارد و هیچ‌کس نمی‌دانسته. یعنی یک نفر پایش را توی هیچ‌کدام از این مدرسه‌ها نگذاشته بود که حتی یک نماز جماعت بخواند. بعد بهانه می‌آورند که به حرفمان گوش نمی‌دهند. می‌گوییم مگر پیامبر را مسخره نمی‌کردند. مگر آزارشان نمی‌دادند؟ اما پیامبر دست از هدایت مردم برنداشت. شما تا این بچه‌ها را دوست نداشته باشید نمی‌توانید روی آن‌ها تاثیر بگذارید. شما تا به آن‌ها محبت نداشته باشید. تا از ته دل دل‌تان برایشان نسوزد نمی‌توانید به آن‌ها کمک کنید.»

 

انتهای پیام/

 

 

دیدگاه شما

آخرین اخبار