به گزارش شبنم ها،هر جا نام مدافعان سلامت را شنیدیم، چهره پزشکان و پرستاران پیش چشممان تصویر شد.غافل شدیم از مدافعان سلامتی که 8 ماه است در صف اول مبارزه با کرونا ایستاده اند و کمتر از همه دیده شدند. آنها که وقت عطش و بی تابی بیمار کرونایی به دادش می رسند، وقتی بیمار نای بلند شدن از تخت را ندارد، نیروهای خدمات می آیند و دست پر مهرشان عصای او می شود، با مهربانی لباس بیمار کرونایی را عوض می کنند و لقمه غذا دهان بیمار بدحال می گذارند. بسیاری از نیروهای خدمات در این جهاد نفس گیر مبتلا شدند و نفس هایشان به شماره افتاد و در میانه این میدان جنگ «تقی زارع» از نیروهای خدمات بیمارستان بقیة الله تهران به قافله شهدای مدافع سلامت پیوست.
راست می گویند شهادت اتفاقی نیست، راست می گویند شهادت، نصیب مردان خدا می شود. « تقی زارع» هم از جاماندگان قافله شهدای دفاع مقدس بود. وقتی جوان بود 2 سال و هشت ماه با عطش شهادت در جبهه های نبرد جنگید و قسمت بود که در جبهه دیگری به لقاء الله بپیوندد. انگار که خدا به بعضی ها فرصت بیشتری می دهد برای خدمت و دست آخر هم آنها را به قافله شهدا می رساند.
بخشش به سبک شهید مدافع سلامت
داغ خانواده زارع هنوز کهنه نشده، نه داغ دل دخترش که بعد از 7 ماه از شهادت پدر هنوز جمله اول به دوم نرسیده بغض راه گلویش را می بندد و عطای مصاحبه را به لقایش می بخشد نه داغ دل «سکینه علیزاده»؛ همسر شهید که دلخوشی اش شده مرور خاطرات مهر بی پایان همسرش.
«نیروی ساده خدمات بود اما با همان فیش حقوقی چه گره گشایی ها که نکرد. وقتی زنده بود راضی نبود کار خیرش را جار بزنم، می گفت من می دانم و تو می دانی و خدا. اما من شاهد بودم چطور خیرش به همه می رسید. اینطور بود که وقتی خبر شهادتش در محله مان پیچید خیلی ها غصه دار شدند. اولی اش دختر یتیمی که تقی جانش را نجات داد. دختر همسایه مان یتیم بود و در خانواده ای نیازمند زندگی می کرد. در اوج مشکلات، بیماری سختی گرفت. پول ویزیت دکتر را هم نداشتند. اگر تقی به موقع دختر را به بیمارستان نمی رساند، معلوم نبود عمرش به دنیا باشد.
آنقدر تلاش کرد تا در بیمارستان بقیة الله برای او پذیرش گرفت. 22 میلیون هزینه بیمارستان دختر شد و خانواده اش توانایی پرداخت این پول را نداشتند.آقای زارع فیش حقوقی اش را گرو گذاشت و گفت بیمار را مرخص کنید، هزینه بیمارستان را پرداخت می کنیم. با ضمانت همسرم دختر را مرخص کردند. تقی پول بیمارستان را جور کرد و همیشه هوای آن دختریتیم را داشت، خبر شهادتش که در محله پیچید دختر همسایه هم یکی از گریه کن های تقی بود و می گفت من دوباره یتیم شدم.»
داستان مدافع سلامت و زباله گرد
«تقی از هر چه دو تا داشت یکی اش برای نیازمند بود. اگر از محل کار 20 کیلو برنج قسطی به تقی می دادند، 10 کیلو به خانه مان می آمد. 10 کیلوی باقی مانده را به نیازمندی که می شناخت می داد. اگر دو جفت کفش داشت، یک جفت را به نیازمندی که می شناخت می داد، بارها پیش می آمد که از صبح می رفت بیمارستان و بعدازظهر گرسنه به خانه می آمد. می گفت همراهان بیمار از شهرستان می آیند، بعضی ها پول خرید غذا را ندارند،غذایم را به همراه بیمار دادم. از حقوقش برای بیماران خرج می کرد.
زمستان دو سال قبل، برف شدیدی آمده بود. تقی به خانه آمد و از سرما می لرزید و پالتو تنش نبود. گفتم تو صبح با پالتو رفتی، هوا به این سردی چرا با یک پیرهن به خانه برگشتی؟ گفت سر خیابان زباله گردی را دیدم که لباس گرم نداشت. می لرزید و زباله جمع می کرد. پالتو را درآوردم و به او دادم.خدای من بزرگه. تا چند روز خودش بدون کاپشن سر کار می رفت.» همسر شهید زارع بعد از هفت ماه خاطرات را روی دایره می ریزد.
آرام و قرار این روزهای ما؛ یک آرزوی برآورده شده
اگر بعد از شهادت همسرش، دخترش مریم افسردگی گرفت و تا سه ماه نتوانست پایش را از خانه بیرون بگذارد،اگر با گذشت 8 ماه از شهادت، بچه ها پایشان را به خانه پدر نگذاشتند و تحمل دیدن جای خالی او را ندارند، دلخوشی همسر شهید به یک آرزوی برآورده شده است. برای روایت ماجرای این آرزو سرک می کشد به خاطرات دلنشین گذشته و می گوید:
« تقی هر وقت دلگیر می شد دست مرا می گرفت و به بهشت زهرا و قطعه شهدا می برد. یک به یک سر قبر همرزمان شهیدش می رفتیم، می نشستیم و با حسرت از خاطرات جبهه تعریف می کرد و می گفت یعنی یک روزی شهادت، تقدیر من هم می شود؟ دو بار برای اعزام به سوریه ثبت نام کرد.یک بار دخترم با گریه و التماس مانع رفتنش شد. سه سال بعد هم که دوباره ثبت نام کرد من با اصرارهایم مانع رفتنش شدم، همیشه می گفت شهادت قسمت من در جبهه نبود، شما مادر و دختر با گریه ها و اصرارهایتان نگذاشتید راهی سوریه شوم. من نمی خوام به مرگ طبیعی از دنیا برم.»
سوغات مدافع سلامت برای همراهان بیماران کرونایی
قرار بود 5 سال دیگر بازنشست شود و بنشیند به تماشای ثمره زندگی اش؛ دختر و پسری که با حقوق کارگری و لقمه حلال بزرگ کرده بود و حالا یکی شان کارشناس ارشد پرستاری شده بود و آن یکی پزشک رادیولوژیست.اما کرونا آمد و ورق زندگی شان را برگرداند.
«محمدرضا زارع»؛ فرزند ارشد شهید آن روزی که خبر بستری اولین بیماران کرونایی را شنید و با خواهر راهی خانه پدری شد، خوب به خاطر دارد. انگار همین دیروز بود، از آنها اصرار و از پدر انکار؛
«اولین بیماران کرونایی را که در محل کار پدرم بستری کردند، خودمان را رساندیم به خانه پدرم و او را دوره کردیم و گفتیم خودت را 20 ساله بازنشست کن و به بیمارستان نرو. خدمتت را کردی. خواهرم با گریه التماسش می کرد ومی گفت نرو!اما پدرم زیربار نرفت و گفت الان به من نیاز دارند، باید بیمارستان باشم. حضور او در بخش قرنطینه بیماران مبتلا به کرونا، اضطراب همه ما را بیشتر کرده بود. هر روز که می آمد التماس می کردیم و می گفتیم نرو. اما گوش نمی کرد.»
به حرف ما برای انصراف از خدمت که گوش نکرد هیچ؛ شیفت هایش را هم طولانی تر می کرد. اگر قرار بود ساعت4 خانه باشد، 7 شب می آمد. ما نگران می شدیم می پرسیدیم چرا اینقدر دیر به خانه آمدید؟ می گفت بیمارهای کرونایی همراه ندارند و تنها هستند. توان بلند شدن از روی تخت راهم که ندارند. من بهشان آب می دهم. کمکشان می کنم غذا بخورند.
از بخش که بیرون می آیم همراهان بیمار نگرانند و منتظر یک خبر از عزیزانشان. اسم و فامیل بیمار را می پرسم، در بخش های کرونایی دنبالشان می گردم، و اگر بیمار رو به راه باشد ازشان عکس می گیرم و به همراهان مضطرب نشان می دهم تا کمی دلشان آرام بگیرد. اگر باشی و ببینی چطوری من را از ته دلشان دعا می کنند و عاقبت بخیری برایم می خواهند، تو هم دلت نمی آید کمکشان نکنی.»
از ما که گذشت به خانواده مدافعان سلامت رحم کنید
«نیروهای خدمات، مظلومان جبهه سلامت اند. نه دیده می شوند نه صدایشان را می شنوند.» این را پسر شهید می گوید و تلخ ترین روزهای زندگی شان را روایت می کند؛« پدر من تنها شهید مدافع سلامت از میان نیروهای خدمات است. دو هفته از حضورش در بخش نگهداری از بیماران کرونایی نگذشته بود که تب کرد و علائم اولیه بیماری را نشان داد. چند روزی خانه بود، حالش بد شد و دوباره به بیمارستان رفت. دوره بیماری اش طولانی شد. بار آخر که با هم به بیمارستان رفتیم، دیگر برگشتی در کار نبود.بعد از یک هفته بستری به کما رفت.آخرین بار قبل از به کما رفتن با هم حرف زدیم آن هم خیلی کوتاه. پدرم نمی خواست ما حال بدش را ببینیم. پشت تلفن به زحمت طوری حرف می زد که متوجه حال بدش نشویم. 13روز کما بود. در این سیزده روز یکی دوبار اجازه دادند او را ببینیم. انگار صدای گریه های مادرم و خواهرم را می شنید، واکنش نشان می داد و انگشت هایش تکان می خورد. خیلی نذر و نیاز کردیم.رییس بیمارستان بقیة الله (عج) پرچم تبرکی امام رضا(ع) را برای شفای پدرم به بالینش آورد، اما او را از دست دادیم.
از ما که گذشت، یتیم شدیم اما این روزها هزاران نفر از فرزندان مدافعان سلامت، حال خوشی ندارند. اضطراب از دست دادن پدر یا مادر تلخ ترین روزها را برای آنها رقم زده است. کابوس این روزهای فرزندان مدافع سلامت فقط با کمک مردم و رعایت دستور العمل های بهداشتی تمام می شود.»
انتهای پیام/
دیدگاه شما