زنگ میزنند که با عده ای از خانمها بروید خانه شهید نیرپناه. شاید دخترش سوالاتی داشته باشد.شاید دلجویی بخواهد...
سبد گلی میگیریم و میرویم.من برایش آشناترم.هم جزو تیم حامل خبر آمدن پدرش بودم و هم متن هایم بدجوری توی دلش جا باز کرده است.میگوید روضه ای بود برایمان و بارها خواندیم و گریه کردیم...
میاید کنارم می نشیند.میگوید: استخوانها سالم هستن؟
میگویم: پدرت سکاندار بوده اگه لباس غواصی تنش باشه و مجروحیت سختی نداشته سالمه..
میپرسد:بابام اسیر شده بعد شهیدش کردن؟
سر تکان میدهم.
ادامه میدهد: زنده بگورش کردن؟
اشک هایش گلوله میشوند و تند و تند از چشمهایش پایین میریزند.
میگوید: نمیدونم چرا شهدای غواص رو آوردن من اینقدر بهم ریختم..
چیزی نمیگویم.بغض بیخ گلویم را گرفته.دعامیکنم بیشتر نپرسد.
_میشه با بابام تنها بشم؟
_میشه! کی از تو مهمتر..بشرط اینکه منم باشم...
لبخند میزنم. چیزی نمیگوید .لبخند هم نمیزند.بیشتر دارد فکر میکند انگار.
باز میگوید: میشه تنها باهاش باشم؟ خیلی منتظر اون لحظه ام.
همه ی دیروز رو مرور کردم.حالا منم و پیکر شهید نیرپناه. بغضم میترکد.میکوبم به تابوت میگویم: من زودتر از مرضیه دیدمت آقا مهدی!
بعد میروم سر وقت بقیه برادرهام.کوچکترین آنها شانزده ساله است. شهید ضرابی را میبینم..بعد شهید حبیب نیا را زیارت میکنم.نوشته آزاده شهید حبیب نیا...آخ..جگرم میسوزد.میگویند در اسارت شهیدش کرده اند و در روستایی به خاک سپردند..خواهرت بمیرد...چقدر جای شهید مجتبی کرمی خالی است.چه بردی کرد در این بازی دنیا.چه اصل شد.
میخواهم خفه بشوم.مث مرغ پر کنده میروم سراغ شهدای دیگر باز سر وقت شهید مهدی نیرپناه.زنگ میزنم به مرضیه ، دخترش.میگویم پیش باباتم.هردو گریه میکنیم.میگوید: کجایید ؟؟ میخوام بیام..میخوام بیام پیش بابام..تو رو خدا...
میگویم: فرودگاه تا ده دقیقه دیگه اینجا باش..
به مسولین کاروان میگویم : دخترش تو راهه .یه کم بمونید..
_اما مردم منتظرند.
بعد چند دقیقه راه میفتیم.توی دلم میگویم اگر شهدا بخواهند میشود.او میرسد. نگاهم رو به جلو است با تعجب.در خروجی فرودگاه مرضیه از ماشین پیاده میشود.انگار پرواز کرده است و آمده.کاروان حامل شهدا می ایستد. جاذبه ی پدر ، دختر را مستقیم میرساند به پیکر پدر.پیاده میشوم.همه نظاره گر یک اتفاقند.دختری بعد سی و چند سال پدرش را میبیند.پدری که قامت ندارد و نایستاده اما ایستادگی را درس داده است. لنز های دوربین ها زوم میشوند.مرضیه صورتش را میچسباند به تابوت..بابا بابا میگوید.شاید جگرش خنک شده باشد ..شاید..همه گریه میکنند.حتی تکاوری که در کنار تابوت ها ایستاده ...
ادامه دارد
خادم الشهدا مونا اسکندری/ نویسنده دفاع مقدس
انتهای پیام/
دیدگاه شما