7. مرداد 1395 - 21:02   |   کد مطلب: 11444
مکان را خلوت میکنیم تا دختر باشد و پدر. قول داده بودیم به مرضیه تا کمی با بابای تازه از راه رسیده اش تنها باشد. پیکر را بلند میکنیم و میگذاریم روی پاهایش.

در سپاه ناحیه باز میشود. خانواده شهید نیرپناه را از دور میبینم. اما دلم میرود پیش ماشین های حامل که حالا دو تایشان افتخار دارند مرکب سه شهید باشند. دو شهید گمنام و شهید حبیب نیا.
دستی میکشم به تابوتها سلام علیکی میکنم و همان حرفهای همیشگی یک خواهر به برادرش را میزنم. صدایمان میکنند ،میگویند برویم سمت مسجد..با خانواده شهید نیرپناه همراه میشویم. مسولین دعوت به نشستن میکنند. تابوت پرچم پیچ مقابل چشمانمان است. در تابوت نیمه باز است.
نحوه ی تفحص و تشخیص پیکرها و شناسایی بر اساس DNA توضیح داده میشود.
کلمات و توضیحات علمی هم بوی مظلومیت شهدا را درگیر خود کرده اند. بعد تابوت را میگذارند زمین. صدای صلوات بلند میشود. گریه مرضیه بلندتر.
مینشیند بر بالین تابوت. دستهایش را میگذارد جایی که باید جمجه باشد. تکرار بابا ها زیاد میشود در حرفهایش. روضه ای به زبان ترکی که در فضا پخش میشود نمیتواند جای روضه ی مکشوفه ی آنجا باشد. خواهران و برادران شهید در کنار پیکر بی تابی میکنند. دختری دنبال دستهای پدر میگردد . بهانه میکند دست نوازشگر او را. یکی از خواهرهای شهید یاحسین سر میدهد و بر سینه میکوبد بقیه یا زینب میگویند و بعد حسین گویان سینه میزنند.
دلم میرود دشت کربلا، پیش سه ساله ی امام حسین. پیش پیکرهای روی زمین افتاده...

مکان را خلوت میکنیم تا دختر باشد و پدر. قول داده بودیم به مرضیه تا کمی با بابای تازه از راه رسیده اش تنها باشد. پیکر را بلند میکنیم و میگذاریم روی پاهایش. سنگینی پیکر خوشحالم میکند. پس تقریبا استخوانها کامل هستند.

میروم گوشه ای و از مسوولی میپرسم: سر که دارد؟
میترسم بگوید نه. مثل این چندبار آخر  ..
میگوید: بله 

زمان بسرعت میگذرد. مرضیه را با زحمت جدا میکنیم و بیرون میفرستیم. چند مرد خانواده نیرپناه میمانند.
کفن را باز میکنیم. اول همه جمجه ی آقا مهدی رخ مینمایاند. بعد چند دندان خالی روی فک ها.حفره های خالی..دست میکشم روی سرش. پیشانی بند یاابوالفضل العباس روی پیشانی جمجمه است.
دنبال پیوند جمله ی روی پیشانی بند با چشمها هستم.
باخودم و آقا مهدی حرفها میزنم.استخوانی از تنش را برمیدارم میبوسم...
آیا اینها شفیع من آلوده میشوند ؟
همه ی جمع در حال و هوای خودشان هستند. لباس غواصی بر تن شهید خودنمایی میکند. یاد اسارتش می افتم. دستهای بسته اش. زنده به گور شدنش...دلم میخواهد فریاد بزنم....

مونا اسکندری/خادم الشهدا / نویسنده دفاع مقدس

انتهای پیام/

دیدگاه شما

آخرین اخبار