9. مرداد 1395 - 8:59   |   کد مطلب: 11481
این داستان برایمان تازگی ندارد که پسری زودتر از تیم حامل خبر برود دست بوسی مادرش و دلبری کند

مریض بوده و ناخوش. مادرش را میگویم. تیم حامل خبر صلاح دیدند صبر کنند تا در فرصت مناسبی خبر آمدن آقا حمیدرضا حبیب نیا را اطلاع بدهند. اگرچه همه ی خبرگزاری ها و رسانه ها این سه اسم را بارها تکرار کرده بودند اما با تمهیداتی مادر بیخبر مانده بود تا به وقتش. وقتش حالاست که یک روز مانده به خاکسپاری.

وارد خانه که می شویم چشمهای همه ی اهل خانه و مهمانان شان خیس است..
مادر بر روی تختش نشسته و عکس حمیدرضای زیبا بر بالای سرش است. یک سینی هم روی میز مقابل پایش که یک کاسه حنا و یک سبد سیب سرخ و دوتا شمع و عکسی از فرزندش را در خود دارد .

_خوش آمدید. ممنون پسرم رو آوردید. قدمهاتون روی جفت چشمام.

میگویم : دیگه باید آروم شده باشید مادر. دیگه باید روز به روز خوب بشید پسرتون اومده. دیگه گریه نداره.

_من گریه نمیکنم. اینجا عروسیه...

گریه میکند. ماهم گریه می کنیم. چشم روشنی میگوییم. معلوم است بچه هایش زودتر بهش اطلاع داده اند.
فارسی ترکی میگوید: دو سه روز پیش (همان موقع که شهدا وارد همدان شدند) حمید رضا با لباس سفید اومد نشست پایین تخت. دستش رو گرفتم نرم و لطیف بود. حرفی نزد و بلند شد رفت اتاق دیگه. بلند شدم رفتم دنبالش نبود.
عروسش آرام در گوشم گفت: اومدم دیدم مامان با اون پاهاش که با زحمت راه میره رفته اون اتاق،  میگه حمیدرضا اومده...

اشک هایمان سر میخورند. این داستان برایمان تازگی ندارد که پسری زودتر از ما برود دست بوسی مادرش و دلبری کند و آگاهش کند از آمدنش. مادر ارج و قرب دارد باید اول او رخصت بدهد تا پسر وارد شود .

مسوول تیم گزارش میدهد: شهید در بند اسارت رژیم بعث بوده. مدتش معلوم نیست اما بعد از شهادت در گورستان روستایی اون رو دفن کردند..

چرا داستان مظلومیت شیعه تمامی ندارد؟؟

مادر میگوید: بعد میشه بغلش کنم؟ بچم رو میدین بغل کنم؟

همه مان گریه میکنیم با صدا و بی صدا.

_ جگرم خنک شده. گریه نمیکنم ها. اینجا عروسیه

_بله مادر! الان پسرتون تو مراسمیه که دارند تعزیه امام حسین رو اجرا میکنند.
مسوول تیم خودش بغض میکند.نمیتواند خوب کلمه ها را ادا کند.
مادر باهمان لهجه ترکی از همه مان تشکر میکند. جوابی نمیتوانیم بدهیم جز اشک.
_فقط زنده موندم حمیدرضا بیاد بعد برم..

دستهای چروک و پیرشده اش را نگاه میکنم.

-سی و چند ساله منتظرم. وقتی داشت میرفت گفت مامان نون ها رو خشک کن ببرم جبهه. اونجا سربازها گرسنه اند. گفتم مادر ! تمام زندگیمو میدم ببری. وقتی داشت میرفت رفتم پشت اتوبوس اعزامش.خودشو رسوند به پنجره و سرش رو بیرون آورد و گفت مامان من رفتم اگه برنگشتم خداحافظ بای بای...
دستش را تکان میدهد همان دستهای چروکیده و پیرشده را.

وقت خداحافظی است. دستهایش را میبوسم. میگویم مادر! دعامون کنین. میگوید نذرحمید رضا کن مستجاب میشه.

چه حقانیتی دارند این شهدا که پیش خدا عزیزند و مستجاب الدعوه

مونا اسکندری/خادم شهدا/ نویسنده دفاع مقدس

دیدگاه شما

آخرین اخبار