پیکر مقابل مادر قرار میگیرد. مادر نمیتواند خودش را از صندلی چرخ دار جدا کند و روی تابوت پرچم پوش بیاندازد.
دستهایش را توی هوا تکان میدهد و بالام بالام میکند.
از میان گریه ها و جملات ترکی فارسی اش بالام و قشنگ را میفهمم.
چهره شهید حمیدرضا حبیب نیا مثل قمر بر روی پوستر روی تابوت می درخشد.انگار او را نقاشی کرده باشند.
_خوشگل پسرم! عروسیته امشب..اومدی اما چرا اینقدر دیر؟ چرا تنهام گذاشتی..بیمارستان بودم. نبودی ببینی..پدرت و برادرت از نبودنت و چشم انتظاریت سکته کردن و مردند..پاشو مادرت مریضه...
در تابوت باز میشود. قامت کوچک کفن پیچ حمیدرضا هویدا میشود.
مادر روضه میخواند برای جمع: بالام رشید بود فرستادمش پس کو حمید من..حمیدجان کجایی جوان خوش قامت من...
خواهران شهید با گریه میگویند: چقدر زجر کشیدی داداش؟ چقدر اذیتت کردن ؟!
برادران شهید یا حسین سر میدهند. باز هم این کلمه معجزه میکند. مادر محکم بر سینه میکوبد انگاری الان است قلب از سینه بزند بیرون..یا حسین جگرخراشی سر میدهد...هیچ دوربینی نمیتواند این لحظات را ثبت کند.
صدای بال زدن فرشتگان را میشود شنید. چون پیکر شهید نیرپناه هم می آید داخل حسینیه و بزم عاشقان کامل میشود .
پیکر را بلند میکنند و میگذارند در دامن مادر. برایش لالایی میخواند به ترکی. محکم فشارش میدهد به خودش. پاهای ناتوانش میلرزند.
میگذارند تا هرچقدر دلش میخواهد در آغوشش باشد بعد پیکر را میگذارند توی تابوت تا بقیه خواهر و برادرها هم دستی به سر و پیکر برادر بکشند و آرام بشوند.
یکباره دختر و همسرشهید نیرپناه و دامادش با شاخه گلی می آیند طرف مادر شهید حبیب نیا. از دیروز که مرضیه پدر را دیده آرامش را میشود در وجودش دید. محکم و استوار قدم بر میدارد. مادر شهید حبیب نیا را بغل میگیرد. معلوم نیست آن دو به هم چه میگویند.
مرضیه خم میشود روی همسایه آینده بابایش. گریه میکند. دست میکشد روی پیکر. نجوا میکند.
بعد جدا میشود و میرود پشت پرده پیش پدر. از دیروز خواسته بود یک بار دیگر با پدر تنها باشد. حرفها مانده بود توی گلویش.
این سمت پرده فرزندی در آغوش مادر میرود و آن سو دختری بر بالین پدرش.
مانده ای بر کدامیک گریه کنی و داد سر بدهی. اینجا انگار ذره ای از پرده ی عاشوراست...
مونا اسکندری/خادم شهدا/ نویسنده دفاع مقدس
انتهای پیام/
دیدگاه شما