به گزارش شبنم همدان به نقل از جام جم :
زن میانسال حالا باید سالها پشت میلههای زندان در انتظار پایان محکومیت و آزادیاش باشد.
از زندگیات بگو.
30 سال قبل ازدواج کردم. با یک مرد معتاد که هیچ چیز جز بدبختی و البته سه فرزند برایم نداشت. فرزندانم دو پسر و یک دختر هستند. دو پسر مثل پدرشان معتاد و بیکار گوشه خانه ماندهاند. دو نفر که فقط میتوانند بخورند و بکشند و از من پول بخواهند برای خرج موادشان.
دخترم، اما با آنها فرق داشت. او را در سن کم شوهر دادم تا کمتر در این خانه بماند. دلم نمیخواست با این معتادان وقت بگذراند. میخواستم خوشبختیاش را ببینم، اما از چاله درآمد و افتاد در چاه.سرنوشت او هم مثل مادرش سیاه بود.
برایش خیلی ناراحتم و خودم را مقصر بدبختیهایش میدانم. شاید نباید او را شوهر میدادم یا نباید این بچهها را به دنیا میآوردم که بدبخت شوند. نمیدانم. شاید مقصر همه این بدبختیها خودم باشم و بخت سیاهم.
چرا سرقت میکردی؟
مردان خانه من، هم معتادند و هم نمیتوانند کار کنند؛ یعنی نمیخواهند کار کنند. سختی کشیدن را یاد نگرفتهاند. آنها جز مواد هیچ کس و هیچ چیز دیگر را نمیشناسند. کافی بود از یکی از آنها تقاضایی داشته باشم، آن زمان بود که همه زمین و زمان را به هم میدوختند. کلفتی سرنوشت من شده بود؛ هم در خانه خودم و هم در خانه مردم. به خاطر شرایط بد زندگی به خانههای مردم میرفتم و کلفتی میکردم تا لقمه نانی پیدا کنم ولی خرج و مخارج سنگین زندگی باعث شکستن کمرم شد. دیگر توان نداشتم.
چه شد به فکر سرقت افتادی آن هم از زنان سالخورده؟
یک روز از سرکار به خانه باز میگشتم که پیرزنی را دیدم. آن زن جلوی در خانهاش نشسته بود و خیابان را نگاه میکرد. من همه حواسم به طلاهای او بود. در آن لحظه با خود فکر میکردم که این طلاها ممکن است هیچ نقشی در زندگی او نداشته باشد، ولی دردهای زیادی را از من دوا خواهد کرد.
فردای آن روز با نقشه این که میخواهم خانهاش را اجاره کنم به خانه پیرزن رفتم. زمانی که او سعی میکرد خانهاش را به طور کامل نشانم دهد، داخل حمام رفت. به طرف چراغهای حمام رفت تا روشنشان کند و بهتر بتواند توضیح دهد که من درآن لحظه از تنهایی پیرزن استفاده کردم و روی سینهاش نشستم و طلاهایش را از دستش درآوردم. پیرزن سعی میکرد سر و صدا راه بیندازد تا دیگران را خبر کند، اما من به سرعت کارم را انجام دادم و از آنجا فرار کردم. بسیار ترسیده بودم. چنان سرعتی در حرکاتم بود که تا آن سن از خود ندیده بودم.
طلاها را چه کردی؟
بعد از فرار بدون کوچکترین معطلی طلاها را فروختم. میترسیدم کسی طلاها را دستم ببیند و به من شک کند. از آبرویم میترسیدم و البته عذاب وجدان هم رهایم نمیکرد. خیلی از کارم پشیمان بودم و بیشتر از آن میترسیدم. حتی چند روز پایم را از خانه بیرون نگذاشتم تا آبها از آسیاب بیفتد. فکر میکردم تیم مجربی از ماموران پشت در خانه نشستهاند تا به محض خروج من دستگیرم کنند.
تو که هم میترسیدی و هم عذابوجدان داشتی پس چرا به کارت ادامه دادی؟
کمکم ترس از بین رفت و همه چیز عادی شد با خود گفتم «تو که توان کار کردن نداری و این پیرزنها هم به طلا احتیاجی ندارند. با این فکرها همه چیز را برای خودم عادی جلوه دادم و به خانههای پیر زنهای بعدی رفتم. ولی بعد از مدتی کابوسهای شبانه و التماسهای پیرزنها و نگاههای معصومانه آنها مانع از انجام این کار شد. دیگر توان کار کردن در خانههای مردم را هم نداشتم.
خانوادهات میدانستند؟
خانوادهام برایشان مهم نبود که این پول از چه راهی فراهم میشود و چگونه یخچال خالیمان پر میشود من پشیمانم، امید وارم دخترم مرا ببخشد. او تنها عضو خانواده من است که آبروداری بلد است. میدانم که از وجود من خجالت میکشد. من در زندگی تصمیمهای اشتباهی گرفتم و میدانم که باید تاوان آن را بپردازم. کاش میشد با پس دادن تاوان کارهایم، آبروی رفتهام هم باز میگشت.
انتهای پیام/ص
دیدگاه شما