به گزارش شبنم همدان به نقل از آرمان زنان : پدرم بازنشسته ارتش بود و در سال ۱۳۵۵ خود را از ارتش بازخرید کرد و در دوران جنگ عازم جبهه شد. هفت برادر و یک خواهر دارم. دو تا از برادرانم جانباز ۵۰ درصد هستند و یکی دیگر از برادران جانباز ۲۵ درصد بود و چون شیمیایی شده بود حدود هشت سال پیش به رحمت خدا رفت. برادر دیگرم سرهنگ نیروی هوایی بود و در جبهه جنوب خدمت می کرد. برادر دیگری نیز داشتم که سپاهی بود و حدود شش ماه در لبنان دوره دید و او نیز در جبهه های جنوب و هم در جبهه های غرب خدمت می کرد که در اثر ایست قلبی جان خود را از دست داد.
انگیزه رفتن به کردستان
در سن ۱۹ سالگی همسر اول خود را از دست دادم. این اتفاق تلخ در اوج جوانی تأثیر روحی زیادی در زندگی من داشت و باعث شد خانه نشین شوم و با هیچکس هم ارتباط نداشتم، تا اینکه روزی با خبر شدم تشییع شهدای هوانیروز در اصفهان است. در مراسم تشییع شهدا شرکت کردم و آنجا صحنه هایی را دیدم که از خود خجالت کشیدم. متوجه شدم که همسران این شهدا در چه شرایط سختی شریک زندگی خود را از دست داده اند. یکی از شهدا تازه ازدواج کرده بود و یکی دیگر همسر بارداری داشت و این جرقه ای شد در ذهن من برای خارج شدن از منزل و کمک کردن به هموطنان ایرانی ام؛ بنابراین به جهاد دانشگاهی مراجعه کردم و در آنجا مشغول به کار شدم.
در سال ۱۳۵۹ از طرف هلال احمر خبر دادند که شهر سنندج نیاز به مددکار دارد و من و چند تن از دوستان تصمیم گرفتیم به منطقه برویم و خدمت کنیم. از امدادگری چیزی نمی دانستم و ابتدا تنها به عنوان یک مراقب در کنار مجروحین در بهداری سنندج بودم. کم کم از پزشکی که باتفاق همسرش برای خدمت رسانی آمده بود کار یاد گرفتم و امدادگری می کردم.
روزها چند نفر می شدیم و به اطراف سنندج می رفتیم. در آن زمان در کردستان فقر مالی و فقر فرهنگی زیادی حاکم بود و سپاه تاکید داشت که ما این برنامه را داشته باشیم و به آنها کمک کنیم. سپاه در کردستان کتابخانه هایی زده بود و در آنجا کارهای فرهنگی متعددی از جمله مسابقه، امانت کتاب و… انجام می داد و از طریق همین کتابخانه ها نیرو جذب می کرد.
در ابتدا مردم با ما همکاری نداشتند و تصور آنها این بود که ما آمده ایم تا آنها را شیعه کنیم و دین آنها را بگیریم، آمده ایم تا شهر آنها را تصرف کنیم!
بچه های کردستان خیلی مظلومانه شهید شدند
در کردستان گروهک هایی از جمله کوموله و دموکرات وجود داشتند که تقریبا از هر قوم و فامیلی در این گروهک ها وجود داشت و چون این گروهک ها در میان مردم بودند نمی شد آنها را شناسایی کرد. روزها دوست ما بودند و شب ها دشمن! آنها جنایت های زیادی را مرتکب شدند، جلو اتوبوس ها و مینی بوس ها را می گرفتند و مردم را دستگیر و شکنجه می کردند. ماشین های حمل گوشت یا غذا را با آر.پی.جی زده بودند و وقتی آنها را می دیدیم آنقدر سوخته شده بودند که نمی توانستیم تشخیص دهیم کدام گوشت بوده و کدام بچه های حمل غذا!
بچه های کردستان خیلی مظلومانه شهید شدند. در جنگ جنوب اطراف بچه ها همه دوست بودند و دشمن در مقابل بود ولی در کردستان دشمن مشخص نبود کجاست!
من سه ماهی بود در سنندج فعالیت داشتم که روزی آقای صدری مسئول سپاه گفت: بچه ها را در بیمارستان سقز می کشند و شهید می کنند و ما به آنها اعتماد نداریم. ایشان برای من حکم زدند و من را به بیمارستان امام خمینی سقز اعزام کردند. پرسنل آنجا کرد بودند و خیلی کارشکنی می شد ولی پس از اینکه من نماینده سپاه در بیمارستان شدم شرایط تغییر کرد و کارها به جریان افتاد.
در کردستان از ساعت ۲ بعدالظهر در جاده ها رفت و آمد نبود و بچه ها اگر می رفتند کمین می خوردند. ما هم در این فاصله اعزام مجروح و شهید نمی توانستیم داشته باشیم مگر با پرواز هلیکوپتر.
در بیمارستان از پشت در اتاق عمل مجروح می چیدیم تا آخر، که تا نوبت به آخرین مجروحین می رسید اکثرا شهید می شدند. ما همه بچه ها را شناسایی می کردیم.
پیشمرگان مسلمان کرد
بسیاری از کردها واقعا افراد خوب و دلسوزی بودند. آنها متوجه شدند که ما برای کمک به آنها آمده ایم. به ما کمک می کردند، با سپاه همکاری می کردند و سپاه آنها را جذب می کرد. آنها به ما خبر می دادند که فلان موقع و در کدام مکان قرار است درگیری شود و یا سرکرده کوموله الآن در کدام خانه است. یکی از آنها خانم فریده وزمانی بود که خاطراتش را کتاب کرده است. ایشان چندین بار کتک خورد و خواستند ایشان را ببرند که مادرشان ممانعت کرده بود و از آن به بعد با ما زندگی می کرد چون تأمین جانی نداشت. کردها به چنین افرادی “جاش” می گفتند که به معنای “خودفروخته” بود و آنها را می کشتند و یا به گروگان می بردند.
معجزه ای در بیمارستان
شبی از شب های زمستان بود؛ بیمارستان خیلی شوغ و تمام اتاق ها پر از مجروح بود. نیاز به نیرو داشتیم. با آموزش و پرورش تماس گرفتیم و از آنها کمک خواستیم. در همین موقعیت و در عین شلوغی بود که یکمرتبه بوی عطری فضا را پر کرد و همه از همدیگر می پرسیدند کی عطر زده؟!
در یکی از اتاق ها سه مجروح خیلی بدحال داشتیم که پزشکان از آنها قطع امید کرده بودند و می دانستیم آنها شهید خواهند شد. یکی از آنها سربازی بود که تیری در گلویش خورده بود که اصلا نمی توانست حرف بزند. حال وخیمی داشت و به هر دو دستش سرم وصل بود، اکسیژن هم به دهانش بود. دکتر آمد و پس از دیدن او گفت: این مجروح دیگر تمام می کند و امیدی به او نیست. در همین موقع بود که به همکارانم گفتم از صبح تا حالا خیلی خسته شدم! می روم در اتاقم هم نماز بخوانم و هم کمی استراحت کنم و برگردم. هنوز وضو نگرفته بودم که دیدم در می زنند. دوستان گفتد بیا و ببین که معجزه شده!!
با عجله رفتم و دیدم همان سرباز بدحال روی تخت نشسته و دیگر هیچ وسیله ای به او وصل نیست. ولی هنوز نمی توانست صحبت کند. هرچه از او می پرسیدیم که چی شد و چه دیدی؟! فقط سر و دست هایش را بالا می برد و چیزی نمی گفت. تا فردا صبح که پیش ما بود چند کلمه ای توانست صحبت کند و به این صورت مجروح شفا پیدا کرد و آن موقع بود که ما متوجه شدیم که آن بوی عطر از کجا می آمد!
ازدواج مجدد
من چهار سال زندگی در کنار مجروحین داشتم و جدا شدن از آنها خیلی برایم سخت بود. برای من حتی مرخصی رفتن هم خیلی سخت بود و احساس می کردم به وجود من نیاز است.
از یک طرف هم خانواده اصرار زیادی بر ازدواج من داشتند که تا سنم بالاتر نرفته حتما ازدواج کنم. این بود که به آنها گفتم من اگر ازدواج کنم با کسی ازدواج خواهم کرد که به وجود من خیلی نیاز داشته باشد، مثلا از دو دست، دو پا و یا دو چشم مجروح باشد. پس رفتم و اسم خودم را به بنیاد شهید دادم که زمینه ساز ازدواج با مجروحین بود.
پس از مدتی جانباز قطع نخاعی را به من معرفی کردند که خانواده مراعات حال من را کردند و اجازه ازدواج با او را ندادند. در این مدت بود که مادرم هر دو دستش سوخت و من برای مراقبت او از بیمارستان سقز مرخصی گرفتم و برگشتم به اصفهان. در همین شرایط بود که مادرم متوجه شد کسی که از هر دو دست مجروح باشد چقدر به دیگران احتیاج دارد و با ازدواج با چنین افرادی رضایت داد. همسرم خوزستانی است و به او گفته بودند که اگر همسر خوب می خواهی به اصفهان مراجعه کن. ایشان در عملیات والفجر از هر دو چشم نابینا شده بود. به جای ایشان مادرشان من را دیدند و زمانی که من را دیدند گفتند: من خواب شما را دیده بودم و الآن انگار شما را می شناسم! سال ۱۳۶۴ بود که به عقد ایشان درآمدم.
توصیه به مردم
از عموم مردم تقاضا دارم شهدا را فراموش نکنند و پیوسته رهرو راه آنها باشند، چرا که آنان مشعل فروزانی در زندگی ما هستند.
تصاویری از شهدا و جانباز
این عکس از آقای حسینی است که از تهران برای راه اندازی تربیت بدنی سقز به کردستان می رفت. ایشان را اسیر کرده بودند و با پای برهنه از سنندج تا بانه برده بودند. پاهایش کاملا کبود و زخمی بود و دیگر امیدی به بهبودی و بازگشت پاها نبود:
تصویر شهیدی که بیسیمچی بود و زمانی که دستگیر می شود کد بیسیم را می خورد و او را با کارد از گلو تا معده بصورت زنده سلاخی می کنند؛
شهیدی که دانشجو و پیرو خط امام بود. مین یاب بود و سرانجام روی مین رفت و فقط اجزای داخل بدنش را توانستند جمع آوری کنند و در چفیه اش به ما تحویل دادند؛
یک تویوتا شهید را که یک جا شهید کرده بودند تحویل ما دادند برای شناسایی، بستن و اعزام به شهر خودشان:
شهیدی که کاملا سوخته شده و قابل تشخیص نیست:
شهدا در کنار سردخانه ای که کاملا از شهید پر شده است:
انتهای پیام/ص
دیدگاه شما