به گزارش شبنم همدان به نقل از تسنیم از همدان : در مسیر رفتن به منزل راوی کتاب" آب هرگز نمیمیرد" مدام در فکرم که چگونه سر صحبت را باز کنم و یا اینکه چه سوالاتی از وی بپرسم.
در میزنم و بانوئی در را میگشاید وارد خانه که میشوم استقبال گرم میزبان یخ سخن را میشکند. برعکس بسیاری از مصاحبه شوندگان کنارم مینشیند و با محبتی که در کلام خود دارد سختی مصاحبه را ازبین میبرد.
آنچه پیش رو دارید گفتوگوی مهربانانه و صمیمی همسر صبور و با گذشت بانو پروین سلگی همسر راوی کتاب "آب هرگز نمیمیرد" است همان کتابی که چندی پیش رهبر معظم انقلاب بر آن یادداشتی زدند و سبب شدند تا افراد بسیاری با سردار حاج میرزا سلگی و همسر صبور و مقاوم او آشنا شوند.
چند سالگی ازدواج کردید؟
حاج میرزا 19 ساله و من هم 13 ساله بودم، عقدم نمیکردند. میگفتند هنوز بچه است اما چون پدرم قبلا در دفتر ازدواج کار میکرد با محضردار آشنا بود به همین دلیل با وجود اینکه محضردار به پدرم میگفت "مگر عجله داری دخترت را شوهر بدهی، این هنوز بچه است" من را به عقد حاج میرزا سلگی در آوردند.
پس هر دو شما خیلی جوان بودید؟
بله خیلی، ولی خب همدیگر را دوست داشتیم.
شما در شهر زندگی میکردید ایشان در روستا، چطور با ایشان آشنا شدید ؟
ما با هم نسبت فامیلی داریم یعنی عموی حاج آقا شوهر خاله من هستند و چند نفر از قوم وخویشهای ما نیز به همین منوال با هم نسبت دارند.
گویا در نهاوند وصلت فامیلی زیاد است؟
بله. آنجا بیشتر به صورت فامیلی ازدواج میکنند برای همینها تشخیص ارتباط افراد با هم و نسبتهایشان برای کسانی که آنجا زندگی نمیکنند سخت است.
درباره ازدواجتان بگوئید؟
برادر ایشان از سربازی آمده بودند و چون نامزد دختر خاله من بودند مادر و خاله من تصمیم داشتند که در روستا به دیدارشان بروند من هم که آن زمان در کلاس پنجم درس میخواندم حسابی شیطان بودم تا شنیدم که میخواهند به روستا بروند گفتم من هم میآیم راهی روستا شدیم آن موقع حاج میرزا سرباز بود اما او هم آمده بود همان جا برای اولین بار همدیگر را دیدیم و عاشق هم شدیدم وبعد هم باقی ماجرا.
یعنی قبل از اینکه ایشان به خواستگاری بیایند همدیگر را دیده بودید؟
(با خنده) بله خب...
چطور شد که پدرتان قبول کرد شما با سردار سلگی ازدواج کنید؟
خب من تنها دختر خانواده بودم و بعد از 4 تا پسر با کلی نذر و نیاز خداوند من را به والدینم داده بود، عزیز کرده خانواده بودم به همین دلیل وقتی حاج میرزا بعد از پایان سربازی برای خواستگاری پا پیش گذاشت پدرم نمیپذیرفت چون میگفت دختر من تحمل زندگی در روستا را ندارد اما خب حاج آقا خیلی آدم جسور و شجاعی بود هر طور بود پدرم را راضی کرد.
یعنی پدرتان قبول کرد شما برای زندگی به روستا بروید؟
بله البته پدرم شرط کردند که بیش تر از 6 ماه در روستا نمانم اما خب نزدیک انقلاب بود و با شرایطی که برای حاج آقا پیش آمد 6 ماه تبدیل به 2 سال شد.
یعنی ایشان فعالیت انقلابی داشتند؟
بله. چه قبل از انقلاب و چه بعد از پیروزی انقلاب با شروع قائله کردستان و جنگ تحمیلی راهی جبههها شدند البته مدتی هم در پایگاه هوائی شهید نوژه فعالیت میکردند.
از زندگی مشترکتان بگوئید؟ زندگی در روستا سخت نبود؟
خب زندگی در روستا برای من بسیار سخت بود به ویژه اینکه دو تا از فرزندانم را نیز در آنجا به دنیا آوردم و آن همه سختی و تلخی را فراموش نمیکنم.
پس چطور با مشکلات کنار آمدید و آنها را تحمل کردید؟
آن قدر شرایط برایم سخت بود که گاهی مادرم غذایی، نانی و یا مقداری نفت را به دست برادر کوچکم که بعدها شهید شد، میداد تا برای من به روستا بیاورد. اما خب بعضی وقتها خودم مجبور میشدم نان بپزم آن موقع مصطفی را به پشتم میبستم و دخترم زینب را کنارم پیش تنور مینشاندم و خمیر نانی که پهن کرده بودم را به دیواره تنور میزدم اما چون نان پختن بلد نبودم خمیر رها میشد و به داخل تنور میافتاد. این قدر این کار برایم سخت بود که همان نانهای ریخته شده ته تنور را جمع کرده و با قناعت مصرف میکردم.
چه شد که دوباره به نهاوند برگشتید؟
اوایل جنگ بود که برادرحاج آقا به همراه همسرش به نهاوند کوچ کردند حاجی هم عازم جبهه شد و من ماندم و بچهها، برای همین ما هم به همراه آنها به نهاوند آمدیم و خانه مشترکی را باهم اجاره کردیم .
در این مدت چقدر سردار فرصت میکردند به شما سر بزنند؟
در طول 8 سال جنگ تحمیلی اگر بخواهم زمان حضور حاج آقا در منزل را حساب کنم 8 ماه هم نمیشود. البته بعد از جنگ هم به دلیل زیاد شدن مشغلههایشان در خانه پیدایشان نمیشد یا مدام در سپاه بودند و یا اینکه در جلسات شرکت میکردند.
یعنی شما همراه سردار مانند برخی از همسران رزمندگان که با آنها به مناطق جنگی مانند دزفول و اهواز و غیره میرفتند هم رفتید؟
خیر من یا در همدان و یا در نهاوند ساکن بودم.
پس در این مدت چطور کارها را انجام میدادید، مراقبت از 5 فرزند برایتان سخت نبود؟
چرا خب مثلا وقتی میخواستم به خانه مادرم بروم 5 تا بچه و قد و نیم قد در صف تاکسی پشت سرم میایستادند و چون من آن موقع خیلی جوان بودم برای مردم تعجب آور بود تعجب اما من اعتنائی نمیکردم و همه آنها را داخل یک تاکسی سوار میکردم به خانه مادرم میرفتم یا مثلا اگر بیمار میشدند مجبور میشدم مسافتی طولانی را بپیمایم تا به یک درمانگاه برسم.
با این همه کار و مشکلات فرصت میکردید به کارهای دیگر هم برسید؟
بله آن موقع که دو فرزند بیشتر نداشتم در تشییع جنازه بیشتر شهدا شرکت میکردم همزمان در بسیج هم فعالیت میکردم چون علاقهمند به شرکت در جلسات و باقی کلاسها بودم تا ساعت 9 صبح تمامی کارهای خانه را انجام میدادم. بعد ازانجام کارها هم یا عازم پایگاه بسیج میشدم یا در جلسات قرآنی و سخنرانی شرکت میکردم. البته در کلاسهای هنری هم شرکت میکردم و الان قالیبافی، گلیمبافی، گلسازی و بافتنی هم بلدم. الان هم برای تک تک نوههایم لباس میبافم.
پس حسابی در عرصههای مختلف فعال بودید؟
بله همین طور است، راستش الان برای من جای تعجب دارد که خانمها اینقدر کارهایشان بینظم است. به دخترهای خودم هم همین نکته را متذکر میشوم.
در طول این مدت که سردار در جبهه بودن چطور از اوضاع ایشان و یا مجروحیتشان مطلع میشدید؟
وقتی دو پای ایشان قطع شد بار هفتم مجروحیتشان در جبهه بود. نخستین بار از ناحیه سر مجروح شدند یعنی ترکش به سر ایشان اصابت کرده بود آن موقع من هنوز در روستا بودم به همین دلیل وقتی با سر باندپیچی شده به روستا آمد فهمیدم مجروح شده است. بار دوم از ناحیه پا مجروح شدند بار سوم ترکش به پهلو و نزدیکی قلبشان اصابت کرده بود به همین دلیل وضعیتشان خیلی خطرناک بود حتی بدتر و خطرناکتر از وقتی که دو پایشان را از دست دادند، آن زمان نزدیک عید بود و من در حال گردگیری بودم، شب قبلش به دلیل شدت وزش باد لوله بخاری جدا شده بود و آتش از بخاری به داخل خانه میآمد. فردایش درحال پاک کردن دودهها بودم که بردار ایشان به همراه پسرعمویشان صبح اول وقت خبر مجروحیت میرزا را به من دادند، آن روز حالم خیلی بد شد این قدر که برادر شوهرم هنوز هم میگوید" هیچ وقت آن صحنه را از یاد نمیبرم".
آن زمان چند ساله بودید ؟
به گمانم 16 یا 17 ساله بودم همسایههای خیلی خوبی داشتم که خیلی کمکم میکردند اینجور وقتها حتی حاضر بودند بچهها را هم نگه دارند تا من بتوانم در بیمارستان شهری دیگر حاج میرزا پرستاری کنم.
پس در طول جنگ بازار داغ جراحاتهای حاج میرزا داغ بود ؟
بله. بعد از اینکه از ناحیه قلب مجروح شدند پس از مدتی در یک عملیات دیگر از ناحیه پا مجروح شدند و هچمنان این روند ادامه داشت تا وقتی که دو پایشان قطع شد.
از آخرین مجروحیت ایشان چگونه خبردار شدید؟
آن موقع از طرف زمین شهری یک تکه زمین به ما داده بودند و چون حاج میرزا خودش در شهر نبود همه بسیج شده بودند که آن را بسازند، راستش را بخواهید روح حاج آقا اصلا از این ماجرا خبر هم نداشت و نمی دانست آن موقع ما در چه وضعیتی قرا داریم. آن موقع پدر و برادر کوچکم شهید شده بودند و من اصلا حال خوبی نداشتم.
یک روز که برای برادر شوهرم و کارگرهای ساختمان غذا میبردم دلشوره عجیبی داشتم و گریه میکردم. با خودم میگفتم اگر میرزا شهید شود من چگونه میتوانم به این خانه بیایم، برادر شوهرم متوجه حال من شده بود و دلداریام میداد. همان موقع اینقدر مستاصل شده بودم که در دل خودم گفتم خدایا یا دو دست میرزا و یا هر دو پایش را بگیر ولی او را به من برگردان، واقعا زندگی کردن در آن شرایط آن هم با چند فرزند و خانه مستاجری خیلی سخت بود و تحمل شهادت ایشان را نداشتم.
واقعا فکرش را هم نمیکردم که چنین اتفاقی برای ایشان بیفتد. آن موقع در منطقه مائوت رزمندگان عملیات کرده بودند و چون ایشان هم در آن عملیات شرکت داشتند مجروح شده و هر دو پایشان را از دست دادند.
اتفاقا سال گذشته زمانی که از کتاب رونمائی شد هنوز شهید همدانی در قید حیات بودند وقتی این ماجرا را شنیدند میخندیدند و میگفتند حاج خانم حالا چرا گفتند هر دو دست یا هر دو پا، حداقل میگفتید حداقل یکی از پاها و یا دستانش قطع شود.
باتوجه به مدت زمان بالای حضور سردار در جبهه وقتی ایشان به خانه بر میگشتند بچهها بهانه نمیگرفتند؟
چراخب بچهها اول ایشان را نمیشناختند و کلی بهانه میگرفتند چون معمولا ایشان بعد از مدتها یک شب میآمدند و صبح هم به جبهه بر میگشتند.
در این مدت چه کسی در انجام کارها و یا نگهداری از بچهها به شما کمک میکرد؟
تمام کارهای خانه را خودم انجام میدادم اگر چه خانوادهها هم کمک میکردند اما به نوعی مرد خانه هم خودم شده بودم.
پس حسابی خودتان یک رزمنده بودید؟
بله. الان هم همینگونه است بعضی وقتها به سردار میگویم اگر خدای نکرده جنگی شروع شود شما بمانید خانه من میروم.
آن موقع در کلاسهای آموزش نظامی هم شرکت میکردید؟
بله همه کلاسها را می رفتم و دوره کار با کلاشینکف و آرپی چی راهم گذراندهام البته زدن آرپی چی خیلی سخت است آنهم با حجاب کامل، ما چادر به سر همه این دورهها را میگذراندم.
شرایط شما بعد از آخرین مجروحیت ایشان چگونه بود؟
خب آن زمان که ایشان مجروح شدند در خانه خودمان زندگی میکردیم، نزدیک ظهر بود که یکی از دوستان ایشان با منزل تماس گرفتند و بعد از احوال پرسی از نوع حرف زدنشان متوجه شدم که اتفاقی افتاده است آن قدر اصرار کردم تا اینکه ایشان گفتند حاج میرزا از ناحیه پا مجروح شدهاند و در یکی از بیمارستانهای تبریز بستری هستند.
یعنی راهی تبریز شدید؟
با هرمشقتی بود به همراه چند نفر از اعضای خانواده سوار مینیبوس شده و راهی تبریز شدیم. وقتی به بیمارستان رسیدم روی پاهای حاج میرزا را پوشانده بودند اما معلوم بود که پایشان قطع شده است اما حقیقتش خودم باور نمیشد این طور آسیب دیده باشند.
در زمان مجروحیتشان تمام مدت در تبریز بودید ؟
خیر بعد از چند روز ایشان را از تبریز به تهران انتقال دادند و چون مجروحیت ایشان خیلی سخت بود روند درمان با مشکل رو به رو شد. آن زمان پزشکان به علت سوختگی، شکستگی و ترکشهای زیادی که در بدن ایشان مانده بود نمیتوانستند کاری انجام دهند. برای همین هم تصمیم گرفتند او را به آلمان اعزام کنند.
چه مدت در آلمان بودند؟ آن روزها چگونه گذشت؟
ایشان 6 ماه در آلمان بودند و در این مدت یکبار به کشور باز گشتند البته سفر ایشان به آلمان مشکلات من را چند برابر کرده وسختیها خیلی بیشتر شده بود. درست است که در زمان جنگ دیر به دیر از ایشان خبردار میشدم اما سختیها به اندازه وقتی که به آلمان رفتند نبود.
بیشتر توضیح دهید؟
مثلا یک روز موشکی نزدیکی خانه ما به زمین اصابت کرد تمام شیشه های خانه که ریخت هیچ، یکی از بچهها که شیرخوار هم بود از ناحیه چشم مجروح شد. آن روز مانده بودم چه کنم چون نزدیکی ما بهداری و یا بیمارستانی وجود نداشت. با هزار مشکل بچه را به بیمارستان رساندم و وقتی با مادرم به خانه برمیگشتیم آن چند خانوادهای که در محله ما زندگی میکردند هم به روستاها رفته بودند برق قطع بود و ما در خانهای تاریک نشسته بودیم. از طرفی چون به فرزندم آمپول کزار نزده بودند رفته رفته سر و صورتش ورم کرد و چون کاری از دستم برنمیآمد من و مادرم تا صبح بالای سرش گریه کردیم .
درباره این مشکلات به حاج میرزا هم چیزی میگفتید؟
خیر اصلا حرفی نمیزدم هر وقت زنگ میزد و میگفت چرا صدایت گرفته است میگفتم نگران شما هستم چون میدانستم اگر چیزی بگویم فقط باعت نگرانی او میشوم.
خب در عوض آن روزهای سخت پس از پایان جنگ بیشتر در کنار شما بودند و جبران کردند.
خیر، بعد از پایان جنگ فعالیت ایشان خیلی بیشتر شد به صورتی که خانه ما هم به محلی برای رسیدگی به مشکلات مردم تبدل شده بود و این قدر ماجرا ادامه داشت که به حاج میرزا میگفتم یک پلاکارتی جلوی در منزل بزنید و روی آن بنویسید دادگاه خانواده.
الان هم که در استانداری و بخش رسیدگی به امور ایثارگران فعال هستند وضعیت همین گونه است طوری که استاندار به شوخی به ایشان گفته بودند حاج میرزا شما استاندار هستید نه من.
بعد از بازگشت ایشان از آلمان وضع چگونه پیش رفت؟
بعد از بازگشت از آلمان چون برایشان پای مصنوعی گذاشته بودند مدتی طول کشید تا بتوانند خود را با آن شرایط سازگار کنند و راه بروند اما بعد از مدتی دوباره راهی جبهه شدند و با همین وضعیت در عملیات مرصاد شرکت کردند. برخی اوقات با خنده میگویم یعنی آن موقع هیچ کس نبود که شما مجبور شدی با این وضعیت راهی مرصاد شوید.
بعد از مرصاد هم به مرور زمان وضعیت برای ایشان بهتر شد ایشان روحیه بسیار بالائی دارند اینقدر که به ایشان میگویم شما جانباز نیستید من جانباز هستم، آسیب من بیشتر از شما است.
بعد از پایان جنگ زندگی شما چه تغییری کرد؟
من در این مدت همچنان به فعالیتهای خودم ادامه میدادم و تا دو سال قبل از اینکه به همدان بیایم یعنی تقریبا 8 سال پیش هنوز عضو فعال بسیج بودم. حتی الان هم اصرار میکنند که عهدهدار برخی کارها شوم ولی خودم دیگر قبول نمیکنم.
آن زمان با خود حاج آقا سر صبحی راهی سپاه میشدم ایشان به قسمت برادران در سپاه میرفت من هم راهی بخش خواهران در بسیج میشدم.
درمدت که با سردار سلگی ازدواج کرده و به تبع آن سختیهای بسیاری را پشت سر گذاشتهاید آیا شده از انتخاب خود پشیمان شوید؟
خیر اصلا، بیشتر از 30 سال است که با ایشان زندگی میکنم و اگر باز هم به گذشته بازگردم با ایشان ازدواج میکنم من ایشان را عاشقانه دوست دارم. راستش را بخواهید من محبت و زندگی جوانهای امروزی را قبول ندارم چون محبت آنها مانند ما قدیمیها نیست همه چیز را سر سری میگیرند.
انتهای پیام/ص
دیدگاه شما