16. خرداد 1399 - 20:20   |   کد مطلب: 6109
آنچه پيش روي داريد بخش هايي از گفتگويي كاملي است كه با حاجيه خانم « قدس ايران » ثقفي همسر گرانقدر حضرت امام خميني انجام شده است . اين گفتگو توسط سركار خانم دكتر مصطفوي فرزند ايشان گرفته و در فصلنامه « ندا » ارگان جمعيت زنان جمهوري اسلامي ايران منتشر شده است . محتواي اين گفتگو را كه درباره آشنايي و ازدواج خانم ثقفي با حضرت امام خميني و خاطرات مختلف و ويژگي هاي پيشواي محبوب جهان اسلام است به مناسبت بزرگداشت درگذشت اين بانوي فداكار و مقاوم تقديم خوانندگان گرامي مي كنيم .
خاطرات شیرین خانوادگی همسر امام خمینی(ره)

به گزارش شبنم ها،  آنچه پيش روي داريد بخش هايي از گفتگويي كاملي است كه با حاجيه خانم « قدس ايران » ثقفي همسر گرانقدر حضرت امام خميني انجام شده است . اين گفتگو توسط سركار خانم دكتر مصطفوي فرزند ايشان گرفته و در فصلنامه « ندا » ارگان جمعيت زنان جمهوري اسلامي ايران منتشر شده است . محتواي اين گفتگو را كه درباره آشنايي و ازدواج خانم ثقفي با حضرت امام خميني و خاطرات مختلف و ويژگي هاي پيشواي محبوب جهان اسلام است که تقديم خوانندگان گرامي مي كنيم .

ظاهرا پدرتان آقاي ثقفي مدتي در قم زندگي كرده اند
ثحاج شيخ عبدالكريم در سال 40 قمري به قم آمد و حوزه قم تاسيس شد يعني من تقريبا 7 ساله بودم . من متولد 33 قمري هستم . و پدرم كه 29 يا 30 ساله بود به فكر افتاد كه براي ادامه تحصيل به قم برود و وقتي من تقريبا 9 ساله بودم پدر و مادرم به قم رفتند و 5 سال آقاجانم در قم ماندگار شد و من نزد مادر بزرگم ماندم و اصلا با آنها نرفتم و آنها هم انتظار نداشتند با آنها بروم چون من از اول نزد مادر بزرگم مانده بودم و با او زندگي مي كردم .

مادر، شما كه اولاد اول پدر و مادرتان هستيد چند خواهر و برادر داريد و چرا نزد مادر بزرگتان زندگي مي كرديد ؟
من اولاد اول پدر و مادرم بودم و وقتي آنها به قم مي رفتند دو خواهر داشتم كه يكي از آنها فوت كرده است و دو برادر يكي آقا رضا و دومي محسن بود و مادرم يكدانه اولاد بود. پدرش زود فوت كرده بود و مادرش شوهر نكرده بود و يك اولاد دختر و يك پسر داشت كه آن پسر هم در سال وبائي فوت كرده بود و فقط يك دختر برايش مانده بود.

مادرم بعد حامله شد و مادر بزرگم به مادرم گفت : (حالا كه تو حامله اي من دخترت را مي برم ) قديم كه اعيان چند دايه داشتند و مدتي كه مي گذشت اعيان بچه ها را مي دادند منزل دايه و خرج دايه را مي دادند مثل مادرم كه دايه داشت و او تا زماني كه احمد به دنيا آمد و تو چهار ساله بودي زنده بود محيا خانم . بله يادم مي آيد يك خانم صورت گرد با روسري سفيدي كه زير گلو سنجاق مي كرد.

من از 6 ماهگي رفتم پيش مادر بزرگم و با او زندگي كردم . نام او خانم مخصوص بود و ما به او خانم ماماني مي گفتيم . وقتي آقا جانم به قم رفت ما با مادر بزرگم دو سال يك مرتبه به قم مي رفتيم . آن زمان ماشين نبود فقط دليجان و كالسكه بود و ما هميشه با كالسكه مي رفتيم .

دو شب هم در راه مي خوابيديم علي آباد و جاي ديگر. آقا جانم يك خانه آبرومند در قم در كوچه آسيد اسماعيل در بازار اجاره كرده بود. خانه بزرگي بود. اندروني و بيروني داشت و حياط خوب و صاحبخانه هم شخص تاجر و معتبري بود.

آنجا را اجاره كردند و يك نوكر داشتيم به نام ذبيح الله و دو كلفت و اشخاصي هم مي آمدند براي كارهاي متفرقه خانمم ماهي 30 تومان داشت و ما را به مدرسه گذاشت . آن زمان مدرسه اي كه درس جديد بدهد داراي كلاسي بود كه 20 شاگرد داشت و كساني كه مي توانستند ماهي 5 ريال بدهند خيلي كم بودند دختران دكترها تاجرها يا مجتهدين به مدرسه مي رفتند. ما سه خواهر بوديم كه به مدرسه مي رفتيم و تا كلاس هشتم درس خوانديم . خواهرهايم آنجا درس مي خواندند و من در تهران تا كلاس هشتم كه صحبت ازدواج مطرح شد.

پس حالا كه صحبت به اينجا رسيد لطفا از ازدواجتان بگوييد و اينكه چطور شد كه آقا شما را پيدا كردند

ثآقا جانم كه 5 سال در قم بودند و ما چند بار قم رفتيم يك بار ده ساله بودم يك بار 13 ساله بودم و يك بار هم 14 ساله بودم . پدرم از مادر بزرگم خواهش كرد كه من بمانم . مادر بزرگم مي خواست 15 روز بماند و برگردد چون عيد بود .

آقا جانم خواهش و تمنا كرد كه (من قدسي جان را سير نديدم بگذاريد دو ماهي پيش من بماند. ما تابستان به تهران مي آييم و او را مي آوريم .) بالاخره مادربزرگم راضي شدند. ما هم راضي نبوديم ولي چند ماهي مانديم .

تصديق كلاس شش را گرفته بودم آقا جانم مي گفت : « دبيرستان نرو » چون روحيه اش متجددانه نبود آن وقت دبيرستان براي دخترها كم بود و او مي گفت : (چون در دبيرستان معلم مرد است نرو. فراش مرد است و بازرس مرد است ). ايراد مي گرفت و ما هم نرفتيم .

يك چند ماهي ماندم و بعد با خانمم آمديم تهران . در اين مدت 5 سال آقا جانم در قم دوستان و رفقايي پيدا كرده بود. يكي از آنها آقا روح الله بود كه در آنجا رفيق شده بودند. هنوز حاجي نشده بود. مرد متدين نجيب باسواد و زرنگي بود . او را پسنديده بود كه با من 12 سال تفاوت سني داشت و با آقاجانم 7 سال .

يكي از دوستان ديگر آقاجانم آقاي آسيد محمدصادق لواساني بود كه او هم از دوستان آقا روح الله بود. آن زماني كه آقاجانم مي خواست به تهران بيايد آقاي لواساني به آقا روح الله گفته بود كه چرا ازدواج نمي كني 26 ـ 27 ساله بود .

او هم گفته بود : (من تاكنون كسي را براي ازدواج نپسنديده ام و از خمين هم نمي خواهم زن بگيرم . به نظرم كسي نيامده است .) آقاي لواساني گفته بود (آقاي ثقفي دو دختر دارد و خانم داداشم مي گويد خوب هستند) اينها را بعدا آقا برايم تعريف كردند كه وقتي آقاي لواساني گفت آقاي ثقفي دو دختر دارد و خانم داداشم مي گويد خوب هستند) اينها را بعدا آقا برايم تعريف كردند كه وقتي آقاي لواساني گفت آقاي ثقفي دو دختر دارد و از آنها هم تعريف مي كنند مثل اينكه قلب من اينجا كوبيده شد.

در هر حال آقاجانم هم خوشگل و شيك و اعيان و خوش لباس بود. مثلا در آن زمان پوستينهاي اسلامبولي مي پوشيد و مي رفت و همه طلبه ها تعجب مي كردند هم عالم بود دانشمند و اهل علم بود. اهل ايمان و متدين بود و هم شيك بود.

مثلا نمي گذاشت ما مدرسه برويم بايد چاقچور بپوشيم كفشهايمان مشكي ساده باشد. آستين لباسمان بلند باشد. اصلا روحا تجمل را دوست نداشت و خيلي اهل علم و ملا بود. آقا (حضرت امام « س » ) هميشه مي گفت : پدر شما خيلي ملاست خيلي با فضل و با علم است ولي حيف كه رشته ملايي به دستش نيست . » .

ايشان كه اهل علم و فضيلت بوده اند مسلما داراي تاليفات هم بوده اند

من فقط يك تفسير از ايشان مي دانم كتابهاي ديگرش را نمي دانم . شما اگر بخواهيد از اخوي ها علي آقا و حسن آقا بپرسيد. هر دو مي دانند. كتابخانه اش را با اينكه عده اي از او كتاب گرفته بودند و مجاني هم كتابخانه را به دانشگاه داده بود باز هم يك اتاق كتاب داشت كه هنوز هم هست از پايين تا زير سقف است . كتابهاي خودش . كتابهاي پدرش و آنهايي كه تهيه كرده بود.

مادر از خواستگاري بفرماييد خواستگاري چگونه انجام شد

اين باعث شد كه آسيد احمد خواستگاري براي قبول خواستگاري حدود 10 ماه طول كشيد چون حاضر نبودم به قم بروم . آن زمان هم كه خانه پدرم مي رفتم بعد از 10 ـ15 روز از مادر بزرگم مي خواستم كه برگرديم . چون قم مثل امروز نبود. زمين خيابان تا لب ديوار صحن قبرستان بود كوچه هاي باريك و... زياد در قم نمي ماندم . به اين خاطر بود كه زود از قم مي آمدم و آن دو ماهي كه آقا مرا به زور نگهداشت خيلي ناراحت بودم .

مراحل خواستگاري شروع شد. آقا جانم مي گفت : (از طرف من ايرادي نيست و قبول دارم . اگر تو را به غربت مي برد آدمي است كه نمي گذارد به قدسي جان بد بگذرد.) روي رفاقت چند ساله اش روي آقا شناخت داشت . من مي گفتم كه اصلا قم نمي روم و جهاتي بود كه ميل نداشتم به قم بروم .

پس چطور شد كه به قم رفتيد ظاهرا خواب ديديد اگر يادتان هست بفرماييد.

خوابهاي متبرك ديدم چند خواب خوابهايي ديدم كه فهميديم كه اين ازدواج مقدر است . آن خوابي كه دفعه آخري ديدم كه كار تمام شد حضرت رسول ـ اميرالمومنين و امام حسن را در يك حياط كوچكي ديدم كه همان حياطي بود كه براي عروسي اجاره كردند.

يعني شما در خواب خانه اي را ديديد و بعد از مدتي خانه اي كه براي عروسي شما اجاره كردند. همان بود كه شما قبلا در خواب ديده بوديد

بله همان اتاقها با همان شكل و شمايل كه در خواب ديده بودم . حتي پرده هايي كه بعدا برايم خريدند. همان بود كه در خواب ديده بودم . آن طرف حياط كه اتاق مردانه بود پيامبر(ص ) و امام حسن (ع ) و اميرالمومنين (ع ) نشسته بودند و در اين طرف حياط كه اتاق عروس شد من بودم و پيرزني با يك چادر كه شبيه چادر شب و نقطه هاي ريزي داشت و به آن چادر لكي مي گفتند.

پيرزن ريز نقشي بود كه من او را نمي شناختم و با من پشت در اتاق نشسته بود. در اتاق شيشه داشت و من آن طرف را نگاه مي كردم . از او پرسيدم اينكه چه كساني هستند پيرزن كه كنار من نشسته بود گفت آن روبرويي كه عمامه مشكي دارد پيامبر(ص ) است .

آن مرد هم كه مولوي سبز دارد و يك كلاه قرمز كه شال بند به آن بسته شده و آن زمان مرسوم بود در نجف هم خدام به سر مي گذاشتند اميرالمومنين است . اين طرف هم جواني بود كه عمامه مشكي داشت و پير زن گفت كه : اين امام حسن است .

من گفتم اي واي اين پيامبر است و اين اميرالمومنين است و شروع كردم به خوشحالي كردن پيرزن گفت : « تويي كه از اينها بدت مي آيد!! » من گفتم : « نه من كه از اينها بدم نمي آيد من اينها را دوست دارم . » آن وقت گفتم : « من همه اينها را دوست دارم . اينها پيامبر من هستند امام من هستند. آن امام دوم من است آن امام اول من است ).

پيرزن گفت : (تو كه از اينها بدت مي آيد!) اينها را گفتم و از خواب بيدار شدم . ناراحت شدم كه چرا زودتر از خواب بيدار شدم . صبح براي مادربزرگم تعريف كردم كه من ديشب چنين خوابي ديدم . مادربزرگم گفت : مادر! معلوم مي شود كه اين سيد حقيقي است و پيامبر و ائمه از تو رنجشي پيدا كرده اند. چاره اي نيست اين تقدير توست .)

قرار بود چه موقع جواب بدهيد

هر چه آقاجانم مي گفت من مي گفتم نه . جواب آخر معلوم نبود. آسيد احمد لواساني از جانب داماد هر شب مي آمد خواستگاري و مي پرسيد چه شد آسيداحمد هم باز دوباره مي آمد آنجا و آقاجانم هم مي گفت زنها هنوز راضي نشده اند. چون آسيداحمد با پدرم دوست بود و با گاري و دليجان مي آمد و دو سه روز خانه آقاجانم مي ماند و بر مي گشت .

يك چند وقتي گذشت تا دفعه پنجمي كه در عرض دو ماه آمد گفت : بالاخره چي شد آقام مي خواست حسابي رد كند و بگويد : (من نمي توانم دخترم را بدهم اختيارش دست خودش و مادر بزرگش است و ما براي مادر بزرگش احترام زيادي قائليم .) مادر بزرگم راضي نبود چون شريك ملكهاي مادربزرگم هم خواستگاري كرده بود.

پدرتان خيلي روشن بوده اند و مقيد بوده اند كه خودتان و مادربزرگتان راضي باشيد. در حالي كه خيلي از پدرها در آن زمان به خواسته دختر چندان توجه نمي كردند.

بله . بله . من سر صبحانه خواب را براي مادربزرگم تعريف كردم و بلافاصله وقتي اسباب صبحانه جمع شد آقاجانم وارد شدند. زمستان بود و كرسي بود و همه اينها بر حسب اتفاق بود.

يعني خواب شما ـ مشورت مادربزرگ و ورود آقاجان اتفاقي بود

بله آقاجانم آمدند و نشستند من چاي آوردم . گفتند (آسيد احمد آمده . دفعه پنجمش است و حرفي به من زد كه اصلا قدرت گفتن ندارم ) حرف اين بود كه آسيداحمد وقتي ديده كه آقام گفته نه نمي شود يعني زنها راضي نيستند آسيداحمد هم به طور محكم گفته : (با رفاه بزرگ شده و با وضع طلبگي نمي تواند زندگي كند و اين حرفهايي است كه كساني كه مخالفند مي زنند.)همه مخالف بودند اول خودم بعد مادربزرگم مادرم فاميلها.

آقام هم مي گفت : ميل خودتان است ولي من به ايشان عقيده دارم كه مرد خوب و باسواد و متديني است و ديانتش باعث مي شود كه به قدسي جان بد نگذرد.

آقام گفت : « اگر ازدواج نكني من ديگر كاري به ازدواجت ندارم . »

من دختر 15 ساله اي بودم و خيلي هم مقام پدرم را حفظ مي كردم . حتي بي چادر جلوي پدرم نمي رفتم . حتي وقتي صدايمان مي كرد بايد چادر روي سرمان بيندازيم ولو چادر خواهر باشد يا هر كس ديگر. من هم سكوت كردم .

خانم بزرگ رفت به عنوان تشريفات براي ايشان گز آورد از گز خوردند و گفتند : « پس من به عنوان رضايت قدسي ايران گز مي خورم . » گفتند و گز را خوردند و من هم هيچي نگفتم چون ابهت خوابي كه ديده بودم من را گرفته بود. سكوت كردم .

آقام گز را خوردند و رفتند. به فاصله يك هفته آسيداحمد لواساني و آقاي پسنديده آقاي هندي (دو برادر امام ره ) آسيدمحمد صادق لواساني و داماد با يك نوكر به نام مسيب بر آقاجانم وارد شدند براي خواستگاري و همه با هم رفيق بودند جز آقاي هندي . آقام هم مرا خبر كرد. ذبيح الله نوكر آقام آمد منزل مادر بزرگم گفت : « خانم ميهمان دارند. گفته اند قدسي ايران بيايد آنجا. »

مادربزرگم گفت : « ميهمانش كيست » به او سفارش كرده بود كه نگو داماد آمده است . واهمه از اين داشتند كه باز بگويم . نه من هم رفتم خانه مادرم . آنجا كه رفتم موضوع را فهميدم .

آن خواهرم كه يك سال و نيم از من كوچكتر بود ـ شمس آفاق ـ دويد و گفت : « داماد آمده !! داماد آمده ! » من را بردند و داماد را از پشت اتاق ذبيح اله نشانم دادند. آنها توي اطاق ديگر نشسته بودند و من از پشت در اين اتاق ايشان را ديدم .

آقا زرد چهره بود موي كم زردي داشت و اتفاقا رو به رو واقع شده بودند و زير كرسي نشسته بودند. وقتي برگشتم خواهرانم و مادرم هم آمدند و داماد را ديدند چون هيچكدام داماد را نديده بودند.

داماد را پسنديديد

بدم نيامد اما سني هم نداشتم كه بتوانم تشخيص بدهم كه چه كار بايد بكنم . ذاتا هم آدم صاف و ساده اي بودم . آقاجانم آهسته آمد و از خانم جانم پرسيد : « قدسي ايران برگشت چه گفت » خانم جانم گفتند « هيچي نشسته است » .

بعدا به من گفتند كه « وقتي تو ساكت نشسته بودي به زمين افتاد و سجده كرد. » چون او خودش پسنديده بود. هميشه پدرم مي گفت : « من دلم يك پسر اهل علم مي خواهد و يك داماد اهل علم . » همين هم شد. آقا اهل علم بود و يك پسرشان هم يعني حسن آقا را اهل علم كرد يعني پسر دوم خودش را.

آيا بعد از ازدواج هم وضع زندگي شما مثل قبل بود

روز اول كه مي خواست آقا ازدواج كند و آقاجانم قرار بود جواب مثبت به آسيداحمد بدهد به ايشان گفتند كه خانمها ايراد دارند. آسيداحمد گفت : ايرادشان چيست گفت كه يكي اينكه او را نمي شناسند و او مال خمين است و دختر در تهران بزرگ شده است و در حالت رفاه بزرگ شده است و وضع مالي مادربزرگش خيلي خوب بوده و با وضع طلبگي مشكل است زندگي كند داماد اصلا چي دارد آيا چيزي دارد يا نه اگر صرف حقوق شهريه حاج شيخ عبدالكريم است راستي نمي تواند زندگي كند و اگر نه از خودش آيا سرمايه اي دارد يا نه از آن گذشته آيا داماد زن دارد يا نه شايد در خمين زن داشته باشد و شايد بچه داشته باشد.

شايد صيغه مي كردند تا تحصيلاتشان تمام شود و سرمايه اي پيدا كنند و چه بسا از آن صيغه دو بچه پيدا مي كردند.

مادر شما مطمئن هستيد كه امام صيغه نكرده بودند

ايشان اصلا زن نديده بودند بعدا خودشان به من گفتند. خود آسيداحمد به آقاجانم گفته بود كه خانمها درست مي گويند. گفته بود به من اطمينان داري يا نه اگر به من اطمينان داري من ايرادهاي اين زنها را قبول دارم و خودم مي روم خمين و تحقيق مي كنم و مي پرسم بينيم كه وضع زندگي اينها چگونه است آسيداحمد هم رفت خمين منزلشان را ديد. منزلشان مفصل و آبرومند است .

دو تا حياط تو در تو و خيلي خوب و خوش برخورد و آقامنش بودند و قضيه را به آقاي هندي برادر بزرگ آقا مي گويند و مي پرسد كه حقوقش چقدر است و آيا ازدواج كرده يا نه آنها مي گويند كه زن و بچه ندارد حتي صيغه هم نكرده است و ما نشنيده ايم و بودجه او ماهي 30 تومان است كه از ارث پدر دارد

بعد از رحلت امام برخورد مسئولين خيلي خوب بود آقاي خامنه اي چندين بار تا به حال به منزل ما آمده اند خيلي محبت كرده اند از من احوالپرسي كرده اند. همينطور آقاي هاشمي رفسنجاني هم چند بار تا به حال به منزل ما آمده اند در اعياد و اوقات ديگر آقاي كروبي هم آمده اند. آقاي موسوي خوئيني ها هم يك بار آمدند

. وقتي آسيداحمد مي آيد و به آقاجانم مي گويد خوب اگر پنج تومان كرايه بدهد مسئله اي نيست كه رضايت مي دهد و بعد هم كه من آن خواب را ديدم .

مادرجان ! شنيدم عروسي شما در ماه مبارك رمضان بود در حالي كه رسم نيست در ماه رمضان ازدواج كنند. چرا

چون درسها تعطيل بود.

يعني حضرت امام تا اين حد به درس مقيد بودند كه حتي براي ازدواجشان حاضر به تعطيل كردن درس نبودند

بله مقيد بودند. گفتند چون درسها تعطيل است . من نزديك تولد حضرت صاحب اين خواب را ديدم و به آقاجانم رضايت من را گفتند. آنها هم اول ماه رمضان آمدند.

عقد و عروسيتان چطور بود مفصل بود يا ساده برگزار شد

عقد مفصل نبود. آقاجانم در اتاق بزرگ اندرون به نام تالار نشسته بود و گفت قدسي جان بيا. من تازه از مدرسه آمده بودم و چون بي چادر پيش ايشان نمي رفتم چادر خواهر كوچكم را انداختم سرم و رفتم پيش آقاجانم .

گفت آن طرف كرسي بنشين . خانواده داماد روز اول ماه رمضان آمده بودند و حالا روز هشتم ماه است . اين چند روز در منزل آقاجانم بودند و خانم جانم هم خوب و مفصل پذيرايي كرده بود.

در پي خانه مي گشتند كه خانه اي اجاره كنند و عروس را ببرند و بنا بود در تهران عروسي كنند و بعد به قم بروند و بعد از 8 روز خانه پيدا شد كه همان خانه اي بود كه در خواب ديده بودم . آقا جانم گفت : « من را وكيل كن كه من آسيد احمد را وكيل كنم بروند حضرت عبدالعظيم صيغه عقد را بخوانند. » آقا هم برادرش آقاي پسنديده را وكيل مي كند.

من يك مكثي كردم و بعد گفتم : « قبول دارم » و رفتند عقد كردند. بعد از اينكه گفتند : خانه مهيا شد آقام گفت كه به آنها اثاث بدهيد كه مي خواهند بروند آن خانه اثاث اوليه مثل فرش و لحاف كرسي و اسباب آشپزخانه و ديگر چيزها مثل چراغ نفتي را فرستادند و يك ننه خانم داشتيم كه دايه خانمم بود. او را با عذرا خانم دخترش فرستادند آنجا براي پذيرايي و آشپزي .

شب 16 يا 15 ماه رمضان دوستان و فاميل را دعوت كردند و يك لباس سفيد و شيكي كه دختر عمه ام با سليقه روي آن را با گل نقاشي كرده بود دوختند و من پوشيدم .

مهر شما چقدر بود و پيشنهاد از طرف شما بود يا آقا

1000 تومان بود آنها گفتند اگر مي خواهيد خانه مهر كنيد ولي آقا گفت من قيمت ملك و خانه هايشان را نمي دانستم چطور است خمين چه قيمتي است . پول مهر كردم .

آيا شما مهرتان را مطالبه كرديد

نه مطالبه نكردم . اما در آخر وصيت كردند كه يك دانگ از خانه قم به عنوان مهر من باشد.

بله نظريه اي مطرح است كه اگر كسي در 60 سال پيش مقدار پول معيني مثلا 1000 تومان مهريه كرد آيا امروز بايد همان 1000 تومان را بدهد يا اينكه مي بايست مطابق ارزش 1000 تومان در آن زمان بپردازد

بله 1000 تومان در آن زمان جهيزيه كامل مي شد . شايد فكر كرده اند من از اين خانه سهمي داشته باشم كه اگر محتاج به خانه شدم بروم در آنجا بنشينم .

به طور كلي رفتار ايشان با شما چگونه بود يعني در خانه ايشان هم از همان احترام قبل برخوردار بوديد يا نه و آيا اين احترام تا آخر زندگي ايشان برقرار بود

بله به من خيلي احترام مي گذاشتند و خيلي اهميت مي دادند يعني يك حرف بد يا زشت به من نمي زدند حتي يك روز به دخترانش صديقه و فريده ـ شما آن موقع كوچك بوديد ـ كه از پشت بام رفته بودند منزل همسايه اعتراض داشتند و مي گفتند در آن خانه نوكر بوده است و از اين بابت نگران بودند ولي من مي گفتم كه كسي آنجا نبوده است .

ايشان حتي در اوج عصبانيت هرگز بي احترامي و اسائه ادب نمي كردند هميشه در اتاق جاي خوب را به من تعارف مي كردند به بچه ها مي گفتند صبر كنيد تا خانم بيايد. اصلا حرف بد نمي زدند. ولي اينكه من بگويم زندگي مرا به رفاه اداره مي كردند نه .

طلبه بودند و نمي خواستند دست پيش اين و آن دراز كنند. همچنانكه پدرم نمي خواست ـ دلشان مي خواست با همان بودجه كمي كه داشتند زندگي كنند. ولي احترام مرا نگه مي داشتند. حتي حاضر نبودند كه من در خانه كار بكنم . هميشه به من مي گفتند : جارو نكن . اگر مي خواستم لب حوض روسري بچه را بشويم مي آمدند و مي گفتند : « بلند شو تو نبايد بشويي . »

من پشت سر او اتاق را جارو مي كردم وقتي او نبود لباس بچه را مي شستم . حتي يك سال كه كسي كه هميشه در منزلمان كار مي كرد نبود ـ آن موقع ما در امامزاده قاسم بوديم همين اواخر بود كه بچه ها بزرگ شده و شوهر كرده بودند ـ وقتي ناهار تمام شد من نشستم لب حوض تا ظرفها را بشويم ايشان همين كه ديدند من دارم ظرفها را مي شويم از بين دخترها فريده منزل ما بود ـ گفتند : « فريده بدو خانم دارد ظرف مي شويد » . فريده دويد و آمد ظرفها را از من گرفت و شست و كنار گذاشت .

مقداري درباره مسائل سياسي در طول انقلاب و قبل از آن بفرماييد آيا آقا (امام ) با آقاي كاشاني ارتباط داشتند

آقا به آقاي كاشاني ارادت داشت ابتدا وقتي آقا براي ازدواج آمدند تهران و 8 روزي منزل آقا جانم اقامت كردند براي اينكه خانه آقاي كاشاني و آقا جانم در يك كوچه بود و با هم رفيق بودند. در همانجا آقاي كاشاني به آقا جانم گفته بود : « اين اعجوبه را از كجا پيدا كردي »

درباره شروع مبارزات در سال 42 چه خاطراتي داريد

چون زمينها را به زور از مالكها مي گرفتند و مي دادند به رعيتها. هميشه اين سئوال مطرح بود كه زراعتي كه كشاورزان مي كردند حلال است يا نه و ناني كه نانواها مي پختند حلال است يا خير بعد از مدتي من و آقا مصطفي رفتيم نجف و كربلا و در آنجا شنيدم كه ايران شلوغ شده وقتي آمديم خانه پر از جمعيت بود ما رفتيم منزل برادرت .

حيات خانه آقا مصطفي قهوه خانه شده بود تا بعد كم كم شلوغي زياد شد و آقا سخنراني عصر عاشورا را كردند. داخل خانه و آن شب صداي همهمه و تنفسشان پيچيده بود. آنها لگد زدند به در خانه . ما همه در حياط خوابيده بوديم . آقا رفتند و گفتند : لگد نزنيد آمدم . آقا عباو قبايشان را پوشيدند و آنها در را شكستند و ريختند داخل خانه و ايشان را بردند.

دو سه روزي در يك منزل مسكوني بازداشت بودندو بعد ايشان را به زندان قصر منتقل كردند . 10 12 روزي در قصر بودند اما نمي گذاشتند براي ايشان غذا ببريم . ظاهرا مي رفتند و ايشان را نصيحت مي كردند. آقا كتاب دعا و لباس خواسته بودند برايشان داديم .

بعد ايشان را بردند عشرت آباد و دو ماه آنجا بودند. نمي گذاشتند هيچ كس پيش ايشان برود و فقط اجازه غذا دادند. ما هم آمديم تهران منزل خانم جانم و ناهار به ناهار برايشان غذا مي داديم بعد از دو ماه آزاد شدند ايشان را بردند به داووديه منزل حاج عباس آقا نجاتي .

من روز اول با دخترانم آنجا رفتم ما بيشتر مانديم و اتاق يك دفعه خلوت شد و همه رفتند. به ايشان گفتم اينجا خيلي سخت است ! انگشتش را ماليد به پشت گردنش پوست نازكي با انگشت لوله شد و آمد پائين من هيچي نگفتم ولي خيلي ناراحت شدم .

هنوز هم كه به ياد آن مي افتيد ناراحت مي شويد. مادر معذرت مي خواهم . من در اين گفت وگو چندين بار شما را به گريه انداختم و خاطرات تلخ گذشته را زنده كردم واقعا مرا ببخشيد.

نه اشكالي ندارد بعد آقاي روغني پيشنهاد كرده بود كه آقا به خانه ايشان بروند. جمعيت زيادي از ساواكيها در روبه روي منزل آقاي روغني جا گرفتند و يك منزل نزديك آنجا براي ما كرايه كردند . تقريبا 30 ساواكي آنجا بودند كه رفت و آمد را محدود مي كردند و فقط مادرم با خواهرم را اجازه مي دادند داخل شوند .

مدت 7 ماه در قيطريه منزل آقاي روغني بودند كه رئيس ساواك به نام انصاري گفته بود هر وقت بخواهيد به قم برويد براي شما ماشين مي آوريم . بعد رفتيم قم . همه خانه آقا را مردها گرفته بودند. يك خانه متصل به منزل آقا را اجاره كردند و دري باز كردند به آنجا و ما رفتيم . از عيد تا 13 آبان يعني هشت ماه آنجا بوديم كه آقاي سخنراني ديگري كردند كه همان كاپيتولاسيون بود .

يك شب ديديم كه ريختند پشت در خانه من در ايوان بودم با آنكه ديوار بلند بود يكي بالاي ديوار بود. آقا طرف ديگر حياط بودند من اين طرف حياط . دوباره ديدم يكي ديگر پريد. صدا كردم : « آقا » و ديدم كه درب بين خانه ما و بيروني را با لگد مي زنند.

آقا صداي مرا كه شنيد بلند صدا زد : « در را شكستيد. من دارم مي آيم . » يك وقت ديدم كه يكي ديگر هم پريد بالا من ديگر ترسيدم نزديك سحر بود. آقا آمد بيرون و داد زد به آنها : « در شكست ! برويد بيرون من مي آيم . » همين كه ديدند آقا از اتاق آمد بيرون به طرف من و من هم توي ايوان ايستاده بودم از ديوار به طرف بيرون پايين پريدند.

آقا آمد مهر و كليد در قفسه اش را به من داد و گفت : « اين پيش تو باشد تا خبر دهم . » و از آن در رفت بيرون . من آن را قايم كردم و به هيچ كس نگفتم . چون توقع مي كردند كه كليد يا مهر را بگيرند . احمد بيدار شده بود 17 ـ 18 ساله بود .

احمد پرسيد : « آقا كو » گفتم : « از اين در رفت تو نرو » ولي رفت بعد گفت : « چند قدم كه رفتم يكي از ساواكيها هفت تيرش را رو به من كرد به صورت حمله ـ يعني اگر بيايي جلو مي زنمت ـ و من نرفتم . »

مادر ناراحت نشويد اگر يادآوري آن دوران شما را تا اين حد ناراحت كند من مجبور مي شدم سوالي نكنم . خواهش مي كنم شما هميشه صبور بوديد يادم هست كه وقتي من رسيدم شما لرز كرده بوديد و در جواب احوالپرسي من خيلي محكم جواب داديد كه حالم خوب است اما نمي دانم چرا مي لرزم و من در تمام اين سالها هر وقت ياد آن لحظه مي افتم از مظلوميت آن روز شما منقلب مي شوم . خوب مادرجان نفرموديد مهر و كليد را چه كرديد و چگونه آن را به امام برگردانديد

قايم كردم تا زماني كه آقا رفتند عراق از نجف نامه اي به من نوشتند كه مهر مرا به يك آدم اميني بدهيد برايم بياورد و من با آقاي اشراقي در ميان گذاشتم و ايشان گفتند آقاي آشيخ عبدالعلي فرهي گذرنامه دارد و مورد اطمينان است . من هم نامه اي نوشتم و مهر و كليد را به او دادم . او هم برد نجف و به آقا داد.

اين كه حضرت امام مهر خود را فقط به دست شما داده بيانگر اطميناني است كه ايشان به شما داشته كه تا چه اندازه استوار و رازدار هستيد و اينكه شما در تمام اين مدت با هيچ كس آن را در ميان نگذاشته ايد نشانه امانت داري شماست والا حضرت امام مي توانستند به شما بگويند كه مهر را به كس ديگري تحويل بدهيد. لطفا بفرماييد كه آيا حضرت امام از اقامتشان در تركيه براي شما تعريف كرده اند

شهر « بورسا » محل اقامت آقا بوده ظاهرا خوش آب و هوا هم بوده است . يك مامور ايراني به نام حسن آقا كه ساواكي و اهل ساوه بود همراه آقا به تركيه رفته بود و زن و بچه اش در ايران بودند خيلي ناراحت بود و در واقع او هم تبعيدي بود.

او به اتفاق يك مامور ترك كه نامش « علي بيك » بود مراقب آقا بودند. بعد كه داداش (آقامصطفي ـ خانم به زبان دخترانشان به او داداش هم مي گفتند) را تبعيد كردند گاهي با هم بيرون مي رفتند ولي آقا بيشتر در منزل بوده اند و مشغول كار خود بودند و كتاب « تحريرالوسيله » را مي نوشتند.

رژيم شاه با داداش چه كرد

داداش هم بعد از بازداشت آقا رفت منزل آيه الله مرعشي نجفي و مردم هم دورش جمع شدند. رژيم چون ديد وجود موثري است او را هم بازداشت كرد. دو ماه در قزل قلعه او را زنداني كردند و بعد ايشان را بردند تركيه .

شما با رفتن داداش موافق بوديد

نه .

من يادم هست كه موقع رفتن آمده بود خدمت شما و من در پيچيدن عمامه اش به او كمك مي كردم . شما با رفتن او مخالف بوديد و مي گفتيد : « آقا كه مبارزه مي كند و با شاه مخالفت كرده سني از او گذشته اما تو جواني زن و بچه داري .

زن تو حامله است من با زن تو چه كنم » و داداش چون مجبور به رفتن بود مي خواست شما را ناراحت نكند. مي گفت شما اينجا هم دور هم جمع هستيد. اما آقا آنجا تنهاي تنهاست من بايد پيش او بروم و بالاخره هم او را بردند و چه روز تلخي و سختي بود يادتان مي آيد (همسر امام « س » با گريه تاييد مي كنند).

معذرت مي خواهم اين يادآوريها براي همه دردناك است . حالا بفرماييد آقا چگونه به عراق رفتند. و چه اتفاقاتي در راه تركيه به عراق افتاده است . كمتر كسي در اين باره سخن گفته است . شايد داداش يا آقا براي شما تعريف كرده باشند. چون اكثر آقايان بعد از رفتن آقا به عراق خدمت امام رسيده اند و خاطره چنداني ندارند.

بعد از آزادي يعني تمام شدن دوران تبعيد آقا در تركيه به او گفته اند به ايران مي روي يا عراق اما نگذاشتند خودش تصميم بگيرد گفته اند بايد به عراق برويد ايشان هم كه وارد عراق مي شوند مي گويند اول به زيارت كربلا مي روم بعد مي روم نجف در مدت اين سه چهار روز كه در كاظمين بوده اند سامره هم مي روند.

يك آقايي كه در كربلا خانه داشته است و تابستانها ييلاق به كربلا مي رفته است آقا را به خانه خودش در كربلا دعوت مي كند و آقا سه روز هم در منزل او مي ماند تا حاج شيخ نصرالله خلخالي كه از دوستان آقا بود و از صرافان عراق بلكه صراف نصف ممالك عربي ديگر هم بود براي آقا در نجف خانه اي تهيه مي كند.

در كربلا هم آقا به منزل آشيخ نصرالله وارد شدند و سه روز ماندند او به طلبه ها و مردم گفته است كه برويد براي امام خانه تهيه كنيد و اثاث بخريد تا آقا منزل شخص ديگري وارد نشوند.

اثاثي كه خريده بودند فرش كهنه گليم كهنه سه چهار دست رختخواب سماور بزرگ يك گوني شكر يك صندوق چاي چهل استكان و نعلبكي جورواجور براي پذيرايي از جمعيت با چاي چهار سيني و چهار دست ظرف غذاخوري به آقايان هم اطلاع داد كه بيايند در همان حياط كه 5 متر در 6 متر بود بنشينيد و آقا از كربلا به منزل خودشان وارد شدند و در آنجا 14 سال زندگي كردند . منزل خيلي كوچك بود . آشپزخانه به اندازه يك تشك بود .

ديگ غذا مي گذاشتيم در حياط و غذا مي كشيديم چون آشپزخانه جا نداشت . دو اتاق پايين داشت هر كدام 4 * 3 و دو اتاق بالا داشت كه يكي قابل استفاده نبود. يكي از اتاقها را فرش كرديم براي آقا و خانه پهلويي را هم اجاره كردند براي بيروني آقا. اصولا خانه كوچك و كهنه اي بود.

مادرجان اگر چه از صحبتهاي شما استنباط مي شود كه از نظر اقتصادي در زندگي با حضرت امام تحت فشار بوده ايد ولي با كمال قناعت و بردباري آن را تحمل كرده ايد اما فكر نمي كنيد خودتان و همينطور فرزندانتان از نظر اعتقادي و اخلاقي متاثر از امام هستيد

بله روحيه آقا حركاتش و صحبتهايش همه اينها در بچه ها اثر گذاشته بخصوص ديانت آقا. بچه هاي من خيلي متدين هستند واقعا متدين هستند و من از اين بابت شاكر به درگاه خدايم اينها همه اثر وجود آقاست .

در مورد تذكرات اخلاقي و نكات تربيتي چه به خاطر داريد

ث نه يادم نيست كم نصيحت مي كردند. از هفت سالگي در تربيت ديني دقت داشت يعني مي گفت از هفت سالگي نماز بخوان . مي گفت اينها (بچه ها) را وادار به نماز كن تا وقتي 9 ساله شدند عادت كرده باشند . من به ايشان مي گفتم تربيتهاي ديگرشان با من نمازشان با شما. شما بگو من كه مي گويم گوش نمي كنند. خودشان مقيد بودند و مي پرسيد اما همين كه مي گفتند خواندم قبول مي كردند كنجكاوي نمي كردند.

شما معتقديد بيشترين نقشي كه امام در تربيت بچه ها و خانواده داشتند تحكيم اعتقادات مذهبي و ايماني آنها بوده است

بله اخلاق و ايمان را از ايشان داريد اما سليم بودن و سازگاربودن در زندگي با شوهرانتان را از من داريد.

مادر! بعد از رحلت امام روال زندگي شما و رفتار بچه ها با شما و برخورد مسئولين با حضرت عالي چگونه است

بعد از رحلت امام برخورد مسئولين خيلي خوب بود آقاي خامنه اي چندين بار تا به حال به منزل ما آمده اند خيلي محبت كرده اند از من احوالپرسي كرده اند. همينطور آقاي هاشمي رفسنجاني هم چند بار تا به حال به منزل ما آمده اند در اعياد و اوقات ديگر آقاي كروبي هم آمده اند. آقاي موسوي خوئيني ها هم يك بار آمدند.

آيا با خانواده هاي مسئولين هم رفت وآمد داريد

بله همه خانواده هاي مسئولين به من محبت دارند. مردم هم به من محبت دارند. در اعياد مذهبي ايام عيد مناسبتهاي مختلف رفت وآمد داريم .

رفتار بچه هايتان با شما چگونه است سفارش امام چه بوده

بچه ها خيلي احترام من را دارند. آقا به احمدجان كه خيلي سفارش كردند به او گفته اند خيلي مواظب باش من نتوانستم تلافي كنم و تو تلافي كن .

خانم آقا هميشه از شما و گذشت و صبر و بردباري شما در زندگي خودشان تعريف مي كردند و هميشه سفارش شما را مي كردند. حتي ما شاهد بوديم كه شما تا چه حد در مبارزات امام سهيم بوديد ما هيچ وقت شكايتي از زندگي پرفراز ونشيب خودتان با امام از غربت نجف دوري بچه ها و... نشنيديم . هيچ وقت نديديم با امام مخالفت كنيد يا به ايشان سخت بگيريد. خود امام هم هميشه اين نكته را ابراز مي داشتند. از بچه ها چه توقعي داريد

توقع دارم تا زنده هستم احترام مرا داشته باشند همين طور كه تا به حال داشته اند من از همه راضي هستم احمدجان دخترانم و عروسم همه خيلي خوب هستند./جهان نیوز

دیدگاه شما

آخرین اخبار