27. ارديبهشت 1399 - 10:14   |   کد مطلب: 10203
حول و حوش ساعت یک بعداز ظهر، حلیمه خانم خود را برای اقامه نماز ظهر آماده می کرد که ناگهان وضعیت قرمز شد. منزل آنها در مجیدیه شمالی بود و سطح بلند تپه های عباس آباد به آنها اجازه اشراف به منطقه را می داد، نه تنها صدای انفجار نزدیک بود که حتی از پنجره می شد تشخیص داد دود و آتش از محل خانه پدری بلند شده است.
روایت معلمی که با ده عضو خانواده اش شهید شد

گفت وگو و نتظیم: منیره غلامی توکلی

به گزارش شبنم ها به نقل از  پایگاه خبری تحلیلی طنین یاس، صبح بیست و ششمین روز از اسفند ماه سال 1366 مصادف با عید مبعث پیامبر(ص) حلیمه خانم خود را برای میزبانی از مادربزرگ، پدر و مادر و خانواده خواهرانش آماده می کرد.

از صبح دلشوره عجیبی، ذهنش را مشغول کرده بود. حول و حوش ساعت یازده با زنگ تلفن، صدای پدرش «ماشاء الله قزوینی» در گوشی پیچید که برای ناهار منتظر ما نباش، بعضی از بچه ها روزه هستند و برای شام خانه شما می آییم.

"ماشاءالله قزوینی"، مردی انقلابی، با ایمان و هنرمند بود که با هنرگج کاری، هفت دختر را تربیت کرده و شش تای آنها به خانه بخت  فرستاده بود. او در دوران ملی شدن صنعت نفت از طرفداران «آیت الله کاشانی» بود و بعد از رحلت آیت الله اراکی با شناخت و آگاهی، امام خمینی(ره) را به عنوان مرجع تقلید برای خود و خانواده اش برگزیده بود.

عشق آقا "ماشاءالله" به امام خمینی(ره) و انقلاب اسلامی به حدی بود که در سال های پایانی مبارزه با خاندان پهلوی منزل آنها به محل تردد انقلابیون، ضبط و پیاده سازی و تکثیر اعلامیه های امام خمینی(ره) تبدیل شده بود. همه اقوام از عشق او نسبت به امام خمینی(ره) آگاه بودند تا جایی که یک بار وقتی امام به نجف تبعید شده و از آنجا قرار بود به آلمان عزیمت کنند، برای یک لحظه دیدار با امام خمینی(ره) عازم نجف اشرف شد.

 «اقدس آسایش» مادرِ خانواده هم زنی با ایمان بود و از وقتی به همسری آقا "ماشاءالله" درآمده بود، علاوه بر احترام فوق العاده نسبت به همسرش، چنان مطیع پدر بچه ها بود که مدیریت زندگی را کاملا به او سپرده بود.

بچه ها؛ احترام فوق العاده او به پدر را همواره می دیدند، هنگام ورود و خروج آقا ماشاءالله جلوی پای او می ایستاد و در رعایت حجاب، عفاف و انجام فرایض دینی کم و کاستی نمی گذاشت، اقدس خانم الگویی خوب برای همسرداری، مادری برای دخترانش بود.

خانواده ای پرورش یافته برای شهادت

"خانواده قزوینی" آنها از ساکنان خوب و شناخته شده محله «نظام آباد» تهران بودند که در آن سال ها با شوهر دادن دخترها دیگر خانواده نُه 9 نفرشان بزرگ و بزرگ تر شده بود.

آن روزها صدام به شدت تهران و شهرهای اطراف را با موشک می زد و دائم وضعیت قرمز می شد و این فرصتی بود تا خدیجه – دختر پنچم- از قم برای دیدن پدر و مادر به همراه شوهر طلبه و سه فرزندش به تهران بیاید، آمدن خدیجه به تهران فاطمه را نیز به منزل پدر آورده بود.

حول و حوش ساعت یک بعداز ظهر، حلیمه خانم خود را برای اقامه نماز ظهر آماده می کرد که ناگهان وضعیت قرمز شد. منزل آنها در مجیدیه شمالی بود و سطح بلند تپه های عباس آباد به آنها اجازه اشراف به منطقه را می داد، نه تنها صدای انفجار نزدیک بود که حتی از پنجره می شد تشخیص داد دود و آتش از محل خانه پدری بلند شده است.

از اینجای ماجرا را از زبان حلیمه خانم، دختر اول خانواده قزوینی در گفت وگو با خبرنگار طنین یاس می خوانیم:

خانواده ما، از خانواده های مذهبی و انقلابی تهران بودند، مادرم در  خانواده ای روحانی – معلم بزرگ و تربیت شده  و پدرم نیز که اصالتا دماوندی بود در سایه تربیت پدر و مادری مؤمن و معتقد به نان حلال بزرگ شده بود.

آن روزها با بمباران شدید هوایی عراق، اکثر مدارس در تهران و شهرستان های اطراف تعطیل بود و خدیجه  با سه فرزندش علی 7ساله، نعیمه 5 ساله و محدثه 1ساله از قم به تهران، منزل پدری آمده بودند و همین باعث شده بود تا فاطمه نیز با دو پسرش، مهدی 6 ساله و محمد 6 ماه و مادربرزگم هم از منزل عمو به منزل پدرم بیایند.

 

 تنها دانش آموزی که محجبه در امتحانات نهایی پنجم شرکت کرد!

خدیجه پنجمین دختر از خانواده ما بود که در سال 1337 چشم به جهان گشود . او بسیار مقید به حجاب و انجام فرایض دینی بود تا جایی که در کلاس پنجم تنها دانش آموزی بود که در امتحانات نهایی با چادر به مدرسه می رفت.

در عمل به دستورات اسلامی دقت خاصی داشت . هرگز نماز اول وقت را ترک نمی کرد، حتی یکبار که نماز ظهرش تا ساعت ۳ به تأخیر افتاده بود با ناراحتی بسیار اظهار کرد که تا بحال نمازم را تا به این حد دیر نخوانده بودم. در دوران انقلاب در تمام راهپیمایی ها و تظاهرات حضور فعال داشت و با همکاری پدر و دیگر خواهرهایم در تکثیر و نشر اعلامیه های امام کوشش می کرد.

او علاوه بر محسنات اخلاقی بسیار مانند صرفه جویی، خوش اخلاقی، مردمداری، هنرمند نیز بود و در خیاطی و گلدوزی و نقاشی مهارت داشت.

از صرفه جویی و قناعت او خاطرات زیادی به یاد دارم، روزی پدرم قصد کرد که یخچالی نو برای منزل تهیه کند، آن یخچال ها در سال های 60، 12 هزار تومان قیمت داشت و پدر می توانست با قمیت 9 هزار تومن آن را تهیه کند، با فهمیدن این موضوع خدیجه ساز مخالفت زد؛ نه! ما یخچال داریم و نیازی به یخچال جدید نیست.  

سال 58  بعد از ازدواج ساکن قم شد و همواره شوهرش را برای رفتن به جبهه و دفاع از انقلاب اسلامی و خاک وطن ترغیب می کرد.

شرط ازدواج فاطمه، دعای امام برای شهادتش بود

فاطمه، دختر ششم خانواده بود، در سال 1340 چشم به جهان گشود،  او نیز بسیار به مسائل اخلاقی و دینی توجه نشان می داد، چهره بسیار زیبایی داشت و سال 58 بعد از اخذ مدرک دیپلم در دانشگاه الزهراء(س) رشته اقتصاد قبول و ادامه تحصیل می داد، بعد از شهادتش یکی از ساختمان های این داشنگاه را نیز به اسم او نام گذاری کردند.

فاطمه نیز در آخرین سال های قبل از پیروزی انقلاب اسلامی همراه با سایر خواهرهایم با پیاده سازی و چاپ و توزیع اعلامیه به کارهای انقلابی می پرداخت. او سال 1359 به عقد رضا مقدم که دانشجوی فیزیک اراک بود در آمد.

خطبه عقدشان توسط امام (ره)خوانده شد. وقتی که امام(ره) به فاطمه گفتند من وکیلم که تو را به عقد همسرت در بیاورم، فاطمه گفت: به شرط اینکه برایم دعا کنید شهید شوم و امام فرمودند دعا می کنم اجر شهید را ببرید.

 مراسم جشن او بسیار ساده و عاری از هرگونه تجملات بود. لباس عروسی او روپوشی ساده و زندگیش کاملا دانشجویی بود و بیشتر اثاثیه خانه را کتاب تشکیل می داد . فاطمه مشوق همسرش برای شرکت فعالانه در جبهه های جنگ تحمیلی بود. او نذر می کرد تا همسرش بتواند به جبهه برود. همیشه نگران بود از اینکه زندگیش به روزمرگی بیفتد خودش می گفت من از صمیم قلب از خدا خواستم زندگیم عادی و معمولی نباشد زندگیم سراسر خدمت به مردم به همراه کار سخت باشد . دلم می خواهد بعد از تحصیل با همسرم به روستاهای محروم کشور برویم و در آنجا انجام وظیفه بنمایم.

او هم بسیار ساده زیست بود، یادم هست برای ازدواجش با هم خرید پارچه رفتیم و من پارچه ای به قیمت متری 300 تومان خریداری کردم وقتی از مغازه بیرون آمدیم، دیدم گریه می کند! چادرش را بالا زدم و علت را پرسیدم. گفت: من را امام خمینی، عقد کرده است من با چه رویی لباسی با پارچه متری 300 تومانی بپوشم؟ او را با گفتن اینکه من خودم این پارچه را بر می دارم وهر آنچه دوست داری تهیه می کنیم ، آرام کردم.

مادربزرگی از تبار نیکان

مادربزرگم شهربانو نجار از زنان نیک روزگار بود، پیرزنی مهربان و فهمیده که در روستاهای دماوند دوران جوانی را گذرانده و چند سالی بود که با عمویم زندگی می کرد. از روزگار جوانی خاطره ای به یادداشت آن روزها که خاندان پهلوی برای نخستین بار در کشور به خیال خود انتخابات راه انداخته بودند و به هر کسی که رأی می داد پولی می دادند! پدربزرگ با مقداری اسکناس به خانه آمد، مادر بزرگ بعد از فهمیدن اینکه پول ها را حکومت بابت رأی دادن به مردم داده است، گفته بود: « این پول ها را ببر، من پول حرام به فرزندانم نمی دهم»

معلمی که هر رفتارش درسی تربیتی بود

معصومه دختر سوم خانواده و متولد سال 1332 بود او نیز به خاطر جو حاکم بر زمان طاغوت دوران مدرسه را کامل نکرده بود اما به خاطر علاقه به تحصیل مطالعه زیادی داشت حتی دروس حوزه را نیز گذرانده بود.

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی با ادامه تحصیل در دانشگاه در رشته معارف به عنوان مدیر و سپس معلم در آموزش و پرورش خدمت می کرد، او دروس حوزه را هم گذرانده بود، به زبان عربی تسلط کامل داشت و برای زنان خانواده روزهای دوشنبه کلاس تفسیر قرآن برگزار می کرد.

معصومه هفت سالی به عنوان معلم در آموزش و پرورش منطقه 13 خدمت کرد. او دختری صبور، بااخلاق بود. از دوران معلمی تمام رفتار و کردارش سر کلاس برای بچه ها درس بود، یک بار اشتباها با یکی از دانش آموزانش در کلاس برخورد می کند! بعد از تمام شدن ساعت کلاس متوجه اشتباهش می شود، فردای آن روز به کلاس رفته و جلوی همکلاسی های او می گوید: من اشتباه کردم و امروز تو حقداری همانگونه که من با تو برخورد کردم با من برخورد کنی!  

روز قبل از حادثه به همراه پسرم که عازم جبهه بود، برای خداحافظی به منزل پدری رفتم، مادربزرگ مهمان ما بود، همه با او خداحافظی کردند و مادر بزرگ که نمی توانست راه برود، آغوشش را باز کرد و پسرم را به بغل گرفت و گفت: «تو داری می روی جبهه، لااقل دعا کن ما هم شهید بشیم.»

مبعثی به شیرینی شهد شهادت

عید مبعث میزبان خانواده ام بودم، قرار بود که از ناهار منزل ما بیایند. ساعت 11 پدرم زنگ زد و گفت که بعضی از بچه ها روزه اند و شام منتظر ما باش؛ می دانستم، معصومه فقط روزه است.

ساعت یک بعداظهر وضعیت قرمز شد. کنار پنجره که آمدم متوجه شدم حوالی منزل پدرم را زده اند، با دلشوره خاصی رو به همسرم کردم و گفتم که انگار نزدیکی های محله ما را زده اند؟ و به سمت تلفن رفتم تا با خانواده ام تماس بگیرم.

هیچ کس پاسخ نمی داد، حتی شماره همسایه ها را هم گرفتم...  شوهرم دلداری می داد که نگران نباش، وقتی منطقه ای را می زنند، خطوط تلفن قطع می شود. وسط نماز بودم که  با تماس تلفنی یکی از اقوام متوجه شدیم موشک به منزل پدری ام اصابت کرده است، هر طوری بود خود را به محله و کوچه مان که تقریبا با ازدحام جمعیت نمی شد از آن گذشت رساندیم.

موشک روی پشت بام منزل ما افتاده بود و همه اعضای خانواده به شهادت رسیده بودند. در آن حادثه بیش از 20 نفر به شهید شدند که 11 نفر از آنها را پدر، مادر،مادربزرگ و سه خواهرم و 5 نوه خانواده تشکیل می داد. آن زمان خدیجه باردار بود و  فرزندی پنچ ماهه  در شکم داشت.  

با تلاش نیروهای حاضر در صحنه و با استفاده از دستگاه زنده یاب، فاطمه را بعد از شش ساعت از زیر آوار بیرون کشیدند، عمویم آن زمان در سپاه مشغول خدمت بود، وقتی دستگاه زنده یاب اعلام کرد که فردی زنده در آوار است، عمو خود را به او رسانده بود و فاطمه گفته بود، حجاب ندارم! روسریم را باز کرده و فاطمه دادم او را به بیمارستان رساندند. 

شهدا را به دماوند برده و دفن کردیم وقتی به تهران آمدیم فاطمه هم پر کشیده بود! جسد او را در کشوی سردخانه نشان ما دادند. او قبل از شهادت، در پیدا کردن پیکر دیگر اعضای خانواده کمک کرد و جای هر یک را گفت و اینکه خودش رفته بوده برای کودکش آب بیاورد و در لحظه بخورد موشک بین درهای یخچال و ریزش آوار مجروح می شود.

بعدها وصیت نامه ای از پدرم، پیدا کردیم که در سربرگ جبهه نوشته شده بود، پدرم وصیت کرده بود بعد از شهادتش او را به دماوند برده و دفن کنیم.

نجواهای خدیجه با کودک درون شکمش

از خدیجه نیز وصیت نامه زیبایی به یادگار مانده است که در آن با فرزند درون شکمش صحبت می کند و می گوید: « “…… و بدان که زندگی جنگ است و همیشه و همواره دو صف در مقابل هم قرار دارند. یک صف راستی و درستی، پاکدامنی و عدالت و حق و صف دیگر نادرستی و ناپاکی و آلودگی و کفر و ظلم و باطل که همیشه با هم در حال ستیز هستند و تو باید با فکر خود آگاهانه راه حق و باطل را بشناسی و تشخیص دهی و تو هم دست بکار مبارزه با زورگویان زمانت شوی.فرزندم هیچ موقع خسته نشو و ناامید مباش چرا که خدا با نیکوکاران است بکوش که حق را در همه جا به پا کنی….. و بدان که خونت بعد از خودت مبارزه می کند.”

این آرزوی من است که فرزندم با عشق به شهادت و برای رسیدن به آن زندگی کند فرزندم: اگر بخواهی حقیقت های بزرگ را درک کنی و اگر بخواهی نعمت های خدا را شکر کنی هرگز یک لحظه خدا را فراموش مکن. در بستر خواب، در میدان مبارزه، در محل کار و تامین معاش، در کلاس درس و هنگام تفریح… و هر کجا هستی خدا را در نظر بگیر احساس کن که خدا دارد تو را نگاه می کند.

فرزندم: هرگز فکر گناه هم مکن و اگر خدای نکرده از تو اشتباهی سر زد که حتما پشیمان خواهی شد به کسی نگو، چون حیا با گفتن از دلت بیرون می رود و تو را در مقابل گناه بی باک می کند. فرزنم نمی دانم چه زمانی تو این صفحات را بخوانی ممکن است از این تاریخ ۷ یا ۸ سال بگذرد تا تو ه مدرسه بروی و خواندن بیاموزی شاید من در آن زمان در صفحه حیات نباشم نمی دانم شابد در بستر خاک خفته باشم. فرزندم همه حرفم این است که تو یک دوست بیشتر نداشته باشی، یک عشق و همدم بیشتر نداشته باشی و آن خدا باشد.

حلیمه خانم در انتهای صحبت هایش همه اعضای خانواده را لایق شهادت دانسته و می گوید: لیاقت مرگی کمتر از شهادت را نداشتند.

 او به وضعیت عفاف و حجاب برخی از بانوان جامعه اشاره می کند و با دلسوزی می گوید: زنان جامعه ما آنطور که باید تربیت نشده اند، متأسفانه اغلب خانواده ها دارای پدر و مادری خوب و دلسوز هستند اما فرزندان به درستی تربیت نشده اند، تربیت دختر، تربیت همسر، تربیت فرزند چیزی مهم است و به فرموده امام خمینی(ره) از دامن زن، مرد به معراج می رسد.

 انتهای پیام

دیدگاه شما

آخرین اخبار