4. مرداد 1395 - 20:53   |   کد مطلب: 11383
همرزمان و فرماندهان از او گفتند. از اینکه دلاوری نام آور بود و در میمک نیزارها که آتش گرفت دشمن اشراف پیدا کرد به شیار و آنجا خیلی ها شهید شدند و ماندند. چند مرحله رفتند و از شهدا آوردند اما محمد رضا همچنان مانده بود.

میرویم سمت شهرستان بهار. دیار آیت الله بهاری..بیشتر بگویم تا بهتر بشناسی. دیار شهید مدافع حرم مرتضی ترابی کمال و بیست و چند شهید مفقودالجسد...
چرا جای دوری برویم. دیار سید میلاد مصطفوی شهید مدافع حرم که بیست و یک روز پیکرش دست داعشی های ملعون بود که به پیکر بی جانش هم رحم نکرده بودند. بیست یک روز چقدر تلخ بود و سی و چند سال حتم تلختر .آنقدر که وصفی ندارد...
میرویم داخل منزل. جمع مردانه است. از امام جمعه شهرستان بهار گرفته تا فرمانده سپاه بهار و منتظران . همانهایی که گفتند مادرمان تا زنده بود و صدای در می آمد میگفت محمد آمده...
خواهرهای محمد ضرابی هم با اصرار ما و بی خبر از همه جا آمدند و نشستند. یکی شان هم داغ برادر دیده بود هم داغ فرزند. هر دو را داده بود برای خدا.
همرزمان و فرماندهان شهید محمد ضرابی از او گفتند.از اینکه دلاوری نام آور بود و در میمک نیزارها که آتش گرفت دشمن اشراف پیدا کرد به شیار و آنجا خیلی ها شهید شدند و ماندند. چند مرحله رفتند و از شهدا آوردند اما محمد رضا همچنان مانده بود تا...
از شهید شمسی پور گفتند که در تب و تاب بود تا بچه ها را برگرداند عقب. همان استخوان ها را ..بدهد بغل مادرشان تا جگرشان بعد سالها خنک شود. چقدر خدا خدا میکرد قبل از درگذشت والدین شهدا،  چشمشان به جمال بچه هایشان روشن شود. به همان چند تکه استخوان لای پنبه که بلکم اندازه بچگی بچه هایشان شود.اندازه ی کودکی شان شاید...

حالا ماییم و خانواده شهید محمد ضرابی و خبر آمدن او .چشم ها نم میشود.روضه ام البنین خوانده میشود  و خبر شهادت چهار فرزندش و سوال خانم از آقایش..فقط از آقایش ..دلها سبک میشود و دستها میرود روی سینه برای عرض سلام و ارادات به سیدالشهدا..به سید و آقا و امامِ محمد ضرابی....

یادداشتی از مونا اسکندری / نویسنده دفاع مقدس

انتهای پیام/ن

برچسب‌ها: 

دیدگاه شما

آخرین اخبار