به گزارش شبنم ها، به نقل از نافع
برخورداری از امکان تحصیل و زندگی در فضایی امن حق هر کودک است، اما گاه عرصه آن قدر تنگ میشود که نهتنها این حقوق ساده که معصومیتهای کودکانهشان هم به یغما میرود.کودکانی که سختی زندگی و فقر فرهنگی، آنها راهی خیابان میکند و آبرویشان را به حراج میگذارند.
عصر یک روز زمستانی است، از آن روزهایی که سرما امانت را میبرد، آن قدر که نمیتوانی بیشتر از چند دقیقه بیرون بمانی و زود عزم رفتن میکنی، هنوز چند قدم برنداشتهای که چیزی توجهت را جلب میکند، دختری کوچک با انگشتان سرخ شده و صورتی کبود از سرما که گوشه پیادهرو نشسته و عابران را به کمک میخواند.
دختری که با همه خردسالی، آغوشش سرپناهی شده برای برادر کوچکترش، پسرکی که از سرما به آغوش گرم خواهر پناه برده، هرچند خواهر هم جز لباسی نازک بر تن ندارد.
کوچکند، اما دردهای بزرگی دارند، "سارینا" دوست دارد به مدرسه برود، اما نمیتواند! تا کلاس دوم بیشتر درس نخوانده و اگر مدرسه میرفت حالا ششم بود.
پسرک هم کلاس اولی بود اگر مدرسه می رفت، اما فقر و نداری، او را هم از حضور در دبستان بازداشته است، آرزوهای کوچکی که در تندباد محرومیت، بیسوادی و فقر فرهنگی خانواده به یغما رفته است.
بیشتر بخوانید
فقر، مهمترین تهدید خانواده زندانیان است
سایه سنگین فقر و اعتیاد بر سرکودکان مناطق حاشیهنشین ارومیه
پشت پرده افزایش «کودکان متکدی» در معابر پایتخت
دردهایشان بیشمار است! میگویند پدرمان در زندان است و مادر با جمعآوری ضایعات، اسفند دود کردن و دستفروشی خرج خانه را میدهد و ما هم اینطوری کار میکنیم.
نشانی خانهشان را می پرسیم، صادقانه و بی کم و کاست می گویند، معلوم می شود حرفشان راست است و دردهایشان واقعی و از سر جبر است که در سرمای شدید بدون لباس گرم راهی خیابان شدهاند.
خیلی اتفاقی و سرزده به سراغشان رفتیم، درب رنگ و رورفته و فضای 4-5 متری کوچکی که به زحمت میشد نامش را "حیاط" گذاشت، مقابلمان چشمانمان خودنمایی کرد، حیاطی پر از تکههای نان خشک، وسایل کهنه و دور ریختنیهای که جمع کرده بودند.
دخترک تا ما را دید با شادمانی به سرغمان آمد و مادر را صدا کرد، زنی رنج کشیده که به زحمت سرپا ایستاده بود و هنوزش سی سالش نشده، پیر شده بود.
وارد خانه شدیم، سرپناه محقری که به 30 متر هم نمیرسید و 6-7 نفری به همراه خاله و فرزندش که او هم دردهای بزرگی داشت در آن زندگی میکردند.
راستی بخاری هم نداشتند چون گاز خانه دو سالی میشد که قطع بود و تنها وسیله گرم کردن خانه، اجاق گاز کوچکی بود که مادر با آوردن شیلنگ گاز از منزل همسایه برپا کرده بود و با گذاشتن یک پیت حلبی روی آن تبدیل به بخاری شده بود و چند بچه قد و نیم مدام روی این شیلنگ ورجه ورجه میکردند و راه میرفتند.
دیوارهای رنگ و رو رفته، زیرانداز مندرس، اتاق و آشپزخانه کم نور که حتی آب نداشت، همگی یک چیز را فریاد میزد: زندگی به قیمت فقر!
مادر از دردهایش برایمان گفت، گفت غریب است و سواد هم ندارد. میگفت: به نهادهای حمایتی مراجعه کردهام و قول دادند برای تحقیق بیایند، اما نیامدند و انجمنهای خیریه هم جز کمکهای موردی به دادمان نرسیدند. حتی شناسنامه بچهها را هم در بیمارستان گرو گذاشتهام چون نتوانستم پول درمان را بدهم و پسرم که امسال باید کلاس اول میرفت از مدرسه جا ماند.
حرفهایش تلخ بود، اما شنیدنی ... حکایت کوهی از رنج برقامت خمیده یک زن و معصومیتهای کودکانهای که با غم عجین شده بود ...
انتهای پیام/
دیدگاه شما