13. مرداد 1398 - 19:59   |   کد مطلب: 23346
مادر مرزوق، رزمنده گناوه‌ای که پسرش در محاصره آبادان با دشمن می‌جنگد، آمده پسرش را برای مراسم عروسی به گناوه ببرد. او نمی‌داند چرا مرزوق به شهرش برنمی‌گردد. پیرزن را یک روز معطل می‌کنند تا خبر شهادت مرزوق را به او بدهند.

به گزارش شبنم ها، امروز ۱۳ مرداد، سی و هشتمین سالگرد شهادت مرزوق ابراهیمی است. فاطمه جوشی، مسؤول بسیج و سپاه خواهران آبادان در زمان محاصره این شهر بود. روایت جذاب او از زندگی سخت و پرمشقت زنان و نقش آنان در مقاومت بسیار خواندنی و تاثرانگیز است. مجموع این خاطرات به قلم مرتضی قاضی در کتاب «شماره پنج» توسط مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس منتشر شده است؛ کتابی که در سال ۹۶ در جشنواره کتاب سال دفاع مقدس، شایسته تقدیر شناخته شد.

روایت‌های خواندنی بسیاری در این کتاب وجود دارد، اما یکی از عجیب‌ترین و دلخراش‌ترین آنها داستان شهادت مرزوق ابراهیمی است که امروز سی و هشتمین سالگرد شهادت اوست.

 مرزوق از بچه‌های سپاه آبادان بود که خانواده‌اش رفته بودند گناوه. خانواده که چه عرض کنم، مادر پیر و خواهر بیمارش. وضع مالی خیلی خوبی هم نداشتند:

«۱۳ مرداد سال ۶۰ آقای محسن‌پور از تعاون سپاه به من زنگ زد و گفت: «خواهر جوشی! مادر مرزوق ابراهیمی اومده یه شب دو شب پیشتون توی خوابگاه بمونه تا کارشون انجام بشه.» مادر مرزوق از گناوه حرکت کرده بود، صبح رفته بود ماهشهر، امریه گرفته بود و به‌سختی خودش را رسانده بود آبادان. آقای محسن‌پور فرستادش دَرِ بسیج؛ بچه‌ها گفتند: «بیا یه پیرزن فرتوت ضعیف اومده.» بردمش بسیج، بالا پیش خودمان. صبحانه بهش دادیم. گفتم: «مادر چقدر زود اومدی؟ کجا بودی؟ از کجا اومدی؟» گفت: «خونه‌مون گناوه است، ولی اومدم دیشب ماهشهر خوابیدم، حالا صبح امریه گرفتم اومدم.» گفتم: «حالا اومدی توی این منطقه جنگی با این حال و هوا برای چی؟» گفت: «برای پسرم نامزد کردیم، به من قول داده بود دو ماه بگذره بیاد مراسم عروسی بگیره، حالا نیومده؛ منم گفتم تا خودم نَرَم دنبالش، جبهه رو ول نمی‌کنه.» برای ما تعریف کرد: «براش لباس خریدم، گونی برنج خریدم، می‌خوام براش مراسم بگیرم و حالا اومدم دنبالش. می‌خوام دومادش کنم.» گفتم: «خوش اومدی، بفرما صبحونه.» صبحانه را گذاشتیم جلویش. از خبر عروسی در آن دود و دم و خون و آتش خوشحال شدیم.»

مشکل اما وقتی شروع می‌‌شود که آقای محسن‌پور با خانم جوشی تماس می‌گیرد و اطلاع می‌دهد که مرزوق در آبادان ترکش خورده و شهید شده است. حالا خانم جوشی باید به مادری که می‌خواهد پسرش را ببرد برای عروسی، خبر شهادتش را بدهد. از آن‌طرف پیرزن کم‌طاقت است و مدام می‌پرسد که چرا پسرش نمی‌آید. می‌خواهد تلفن کنند و بیسیم بزنند تا پسرش زودتر برسد.

«بچه‌ها هرکدامشان که می‌آمدند و ماجرا را می‌فهمیدند می‌رفتند توی آبدارخانه گریه می‌کردند و برمی‌گشتند جلوی این مادر می‌خندیدند. به‌خدا روانی شده بودیم. من خودم دیوانه شده بودم. نمی‌دانستم چکار کنم، گریه کنم؟ بخندم؟ جلویش می‌خندیدم و می‌رفتم بیرون گریه می‌کردم. می‌گفتم: «حالا خدایا! چی بگم؟ چی نگم؟» از بس که هول شده بودم و نمی‌دانستم چطوری سرگرمش کنم، مدام سؤال‌هایم را تکرار می‌کردم. صد بار به من اسم نامزدش را گفته بود، ولی دوباره ازش می‌پرسیدم. خودش هم شک کرده بود. پشت سر هم می‌پرسیدم: «اسم نامزدش چیه؟» می‌گفت فلانی. از بس که قاطی کرده بودم پنج دقیقه می‌رفتم توی آبدارخانه گریه می‌کردم، چشم‌هایم را پاک می‌کردم و برمی‌گشتم، دوباره می‌گفتم: «خب می‌خواین چیکار براش بکنین؟» سؤال‌های بی‌ربط می‌پرسیدم.»

هرطور هست آن روز پیرزن را در اتاق نگه می‌دارند و سرش را گرم می‌کنند اما مادر مرزوق طاقتش را از دست می‌دهد. خانم جوشی می‌گوید: «تا شب در اتاق نگهش داشتیم. شب که شد، بی‌تاب شد؛ شروع کرد به گریه‌کردن. گفت: «نکنه پسرم شهید شده؟ نکنه بدون مرزوق می‌خوام برم؟ اصلاً من به دلم بد افتاده، دلم یه‌جور شور می‌زنه.» گفتم: «برای چی؟ شور نزنه. حالا شما استراحت بکن ان‌شاءالله یه کاریش می‌کنیم، عجله نکن.» می‌گفت: «نه، من عجله ندارم، ولی دیگه دلم طاقت نداره. نمی‌دونم چم شده.» گفتیم: «هیچی نشده.» با اینکه شب خبر شهادت پسرش را نداده بودیم، ولی توی خواب ناله می‌کرد و بیقرار بود.»

فردا صبح وقتی می‌بینند راه چاره‌ای نیست چند تا از همسران و مادران شهدا را جمع می‌کنند تا خبر شهادت مرزوق را به مادر پیرش بدهند.

«چند تا از خانواده شهدا آمدند. بچه‌های بسیج هم بودند. انگار خودش فهمیده بود. شروع کردیم و چیزهایی گفتیم: «عزا مال خودمونه، عروسی مال خودمون.» داشتیم جَو را به این سمت می‌بردیم که گفت: «خب یه دفعه بگین مرزوق شهید شده، خیالمو راحت کنین!» ما هم از خدا خواسته، خواستیم عکس‌العملی نشان بدهیم، گفتیم: «متأسفانه بله، همون دیروز که شما رسیدین آبادان، مرزوق هم از جبهه آبادان اومده بود و شهید شد، حالا می‌خوای چیکار کنی؟» یک مدت فقط سکوت کرد؛ سکوت، سکوت، سکوت. سکوت مرگبار که می‌گویند من واقعاً احساسش کردم. شاید بیست دقیقه سکوت مطلق بود. هیچکس هیچکاری نمی‌کرد. بعد گفت: «چیکارش کنم؟ کجا ببرمش؟ من می‌خواستم ببرم اونجا دومادش کنم، عروسش منتظرش بود. حالا جسدشو ببرم براش؟! من که کسی رو ندارم.»

پیشنهاد می‌کنند که پیرزن را تا گناوه همراهی کنند و مراسم خاکسپاری پسرش را انجام دهند اما مادر مرزوق قبول نمی‌کند و می‌گوید همینجا توی آبادان کنار رفقایش خاکش کنید. خانم‌های بسیج و سپاه به پیرزن می‌گویند خب شما گناوه زندگی می‌کنی و اگر آنجا خاکش کنیم می‌توانی سر مزار پسرت بروی اما پیرزن جوابی می‌دهد عجیب:

«نمیخوام، من که زنده نیستم برم سر قبر مرزوق. مگه من زنده می‌مونم؟» گفتیم: «نه، خدا نکنه، چرا زنده نمی‌مونی؟» گفت: «من زنده بمونم داغ مرزوقو ببینم؟ نمی‌خوام.» گفتم: «اگه نهایت حرفت اینه، ما کاراشو انجام بدیم.» گفت: «آره، بسپاریدش پیش همون دوستای شهیدش بمونه.» کارهایش را انجام دادیم و ۱۵، ۲۰ نفر از بچه‌های پرسنل بیمارستان و بسیج رفتیم و دفنش کردیم. سپاه گفت: «حالا که اینطوری شده یه ماشین بگیرین، چند تا از خواهرهای بسیج باهاش برن گناوه.» یک مینی‌بوس از سپاه گرفتیم. چند تا از خواهرها را همراهش کردیم و فرستادیمش گناوه. آنقدر ناتوان شده بود که اصلاً نمی‌توانست راه برود و حرف بزند. من و مریم زیر بغلش را گرفتیم و گذاشتیمش توی مینی‌بوس. انگار شوکه شده بود. من و مریم و بچه‌ها را بوسید و گفت: «من تا چله مرزوق زنده نمی‌مونم، توروخدا چله مرزوقو خودت بگیر.» گفتم: «نه مادر، خدا نکنه، ایشاالله زنده می‌مونین، میایم دنبالت، برای چله مرزوق میاریمت.» گفت: «من چله مرزوق نیستم که شما بخواین منو بیارین.» با خودم گفتم: «مادره، احساسات مادری داره. به‌هرحال انتظار داشته پسرشو داماد ببینه، الآن جسدشو دیده و یه حرفی میزنه.»

بچه‌ها هرهفته با اینکه گلزار شهدای آبادان زیر آتش عراق بود سر مزار مرزوق می‌روند. پیرزن لحظه آخری بچه‌ها را قسم داده بود که پسرش توی این شهر غریب است و کسی را ندارد. برایش خواهری کنند و به مزارش سر بزنند. بچه‌ها ارتباط قلبی عجیبی با مرزوق برقرار کرده بودند. سی و نه روز از شهادت مرزوق می‌گذرد. آماده مراسم چهلمش هستند که از سپاه گناوه تماس می‌گیرند. خانم جوشی می‌گوید که حواسمان به تاریخ هست و می‌خواهیم ماشین سراغ مادر مرزوق بفرستیم، اما اطلاع می‌دهند که مادر مرزوق زنده نیست و دیروز فوت شده. چهلم مرزوق مصادف با سوم مادرش می‌شود. همان‌طور که گفته بود تا چهلم پسرش زنده نماند.

داستان مرزوق همینجا تمام نمی‌شود. بچه‌ها همان‌طور که به پیرزن قول داده بودند برایش خواهری می‌کنند. مرتب سر مزارش می‌روند و سالگرد اول و دومش را هم می‌گیرند اما در سال ۶۳ در حالیکه خانم جوشی به خاطر عوارض مجروحیت در آبادان نیست، شهید مریم فرهانیان و سنیه سامری و فرشته اویسی برای برگزاری سالگرد مرزوق به گلزار شهدا می‌روند اما ترکش خمپاره مریم فرهانیان را شهید و دو نفر دیگر را مجروح می‌کند. خاطرات و زندگی شهید مریم فرهانیان هم در کتاب «دختری کنار شط» توسط نشر فاتحان به قلم عبدالرضا سالمی‌نژاد منتشر شده است. جالب اینجاست که خانم جوشی رساندن خبر شهادت مرزوق به مادرش را، عجیب‌ترین و سخت‌ترین ماموریت دوران حضورش در آبادان می‌داند. این‌بار اگر گذارتان به آبادان افتاد به نیت مادر مرزوق به مزارش سر بزنید. این وصیت مادری است که دوست داشت پسرش را در لباس دامادی ببیند. مرزوق در آبادان غریب است. برایش برادری و خواهری کنید.

سجاد محقق

منبع: فارس

انتهای پیام/

دیدگاه شما

آخرین اخبار