10. مهر 1400 - 10:56   |   کد مطلب: 24892
به پسرم گفتم: محمد جان! دیدی آخرش تو جلو زدی و رفتی؟ گفتم: خودم می‌خواهم محمد را داخل قبر بگذارم. دو سه نفر مخالفت کردند، اما تا شنیدند خواسته خود محمد بوده، تسلیم شدند.

به گزارش شبنم ها، تنها سیزده سال داشت که در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید. رشادت‌ها و خاطرات او در کتابی به نام «تنها گریه کن» به رشته تحریر درآمده است تا مخاطبان را با نوجوانی از نسل حسین فهمیده‌ها بیش‌تر آشنا کند. حجت‌الاسلام علی شیرازی نماینده ولی فقیه در قرارگاه ثارالله روایتش از این کتاب را این گونه بیان کرده است:

سرگذشت مادر شهید را بخوان و تنها گریه کن!

وقتی فکر می کنم ارباب ما صاحب تمام آب‌های دنیا بود و حالا صدقه سری بزرگواری‌اش، ظرف ظرف آب تربت از در خانه من بیرون می‌رود، اما خودش تشنه روی خاک افتاده بود، جگرم خال می‌زند. اینها را زمزمه می‌کنم و می‌نشینم برایش گریه می‌کنم؛ خودم تنهایی !   

تنهای تنها دیدم یک مأمور، پسر نوجوانی را گیر انداخته، نگهش داشته روی لاستیک داغ نیم‌سوخته و این بچه جرأت ندارد فرار کند. هی پایش را بر می‌داشت و می‌گذاشت. زیر لب زمزمه کردم: یا حضرت زهرا ! مادر ! کمک کن این بچه را از دست این نامرد نجات بدهم. چادرم را دور کمرم محکم کردم و پریدم بیرون، دست بچه را کشیدم دنبال خودم و گفتم: بدو، نترس. همین طور که می‌دویدیم، به بچه گفتم: بپیچ تو کوچه، کاری به تو ندارند. مأمور شاه از من لجش گرفته بود و می‌دوید دنبال من!

شهید محمد معماریان

کوچه به کوچه می‌دویدم و او ول‌کن نبود. نفس کم آوردم، وسط یک کوچه چشمم خورد به تیر چراغ برق، دستم را گرفتم به جاهای خالی و رفتم بالا. مأمور پشت سرم بالا آمد. همین که نزدیکم شد، با پا محکم کوبیدم تخت سینه‌اش و پرت شد پایین! تا خودش را جمع و جور کند، خودم را از روی تیر رساندم به پشت بام. خوش شانسی آوردم و دیدم کوچه، آشناست. کمی روی پشت‌بام‌ها دویدم تا خانه‌ای را که پی‌اش بودم، پیدا کردم. وقتی دیدم در کوچک روی پشت‌بام باز است، خوشحال‌تر شدم. خودم را پرت کردم داخل. در را پشت سرم بستم. قلبم تند می‌زد. سر و وضعم را مرتب کردم و از پله‌ها رفتم پایین. خانه خواهر شوهرم بود. مرا که دید؛ گفت: اشرف‌سادات اینجا چه کار می کنی؟!

به سربازها اطمینان می‌دادم که اگر کمی جسور باشند و شجاعت داشته باشند، فرار کردن خیلی هم سخت نیست. بعضی‌ها بهم اعتماد می‌کردند؛  می‌آوردمشان خانه، بهشان لباس معمولی می‌دادم، برای کرایه ماشین پول می‌گذاشتم توی جیبشان و راهی‌شان می‌کردم.

هفده، هجده نفر آدم پشت سرم آمدند تو. مأمورها ردشان را زدند و خانه را پیدا کردند. کمی مشت و لگد کوبیدند به در و بعدش ساکت شدند. از زیر در، یکی دو تا گاز اشک‌آور انداختند داخل خانه. دود، همه جا را برداشت. بچه‌هایم داشتند خفه می‌شدند. پسرم محمد سیاه شد. نفسش بند آمده بود.

یک سال و پنج‌ ماهش بود که حالش عوض شد. دست و پایش بر می‌گشت به عقب. موقع شیر خوردن سینه‌ام را نمی‌توانست بگیرد. محمد من یک هفته وضعش همین بود. بعضی وقت‌ها بچه آن قدر گریه می‌کرد که صورتش کبود می‌شد. یک شب گفتم دیگر تمام شد. یک چادر دم دستی انداختم روی سرم و پابرهنه دویدم توی کوچه. اولین ماشینی که ترمز کرد جلوی پایمان، خودم را انداختم روی صندلی عقب. جلوی بیمارستان نفهمیدم خودم را چطور رساندم داخل و تا دکتر بیاید و بچه را معاینه کند، مردم و زنده شدم. بیشتر از شش، هفت بیمارستان را سر زدیم. همه دست رد به سینه‌مان زدند؛ ولی مادر مگر از بچه‌اش قطع امید می‌کند؟ 

محمد در حال خیاطی

دکتر گفت: برای زنده ماندن محمد، باید آب کمرش را بکشیم و به احتمال ۹۵ درصد بچه بعد از آن فلج می‌شود. گفتم: محاله بذارم به کمر بچه من دست بزنید. بعد از یک روز با اشک چشم و صورت پف کرده، باز هم محمد به بغل برگشتم خانه. پدر شوهرم؛ یک تکه نور بود. آمد نشست کنارم و گفت: باباجون، حمد مرده را زنده می‌کند. پا به پای من نشست بالای سر محمد و هفتاد تا هفتاد تا حمد خواند و فوت کرد به صورت بچه.

یکی از همسایه‌ها وقتی حال و روزم را دید، گفت: بچه‌ات رو دوباره ازشون بخواه. با یقین بخواه. ردت نمی‌کنن. به سفارش او رفتم پشت بام و نماز حضرت رسول (ص) را خواندم. هزار بار گفتم: صلی الله علیک یا رسول الله! گریه‌ام شدت گرفت. ضجه می‌زدم و می‌گفتم: من بچه‌ام را از شما می‌خوام. یقین داشتم خدا و پیامبرش از دل شکستگی مادرانه‌ام نمی‌گذرند. دو ساعت طول کشید. بچه جان گرفت. بعد از ۱۰، پانزده روز شیر خورد. 

شناسنامه محمد را گذاشتم روی میز و گفتم: اگه یکی بخواد به اسلام پناهنده بشه، شما ردش می‌کنید؟ پسر من بچه نیست. من که مادرشم می‌گم اسمشو بنویسین. شما شنیدید امام حسین (ع) سرباز ۱۳ ساله هم داشته؟

اشرف سادات بر سر مزار فرزندش

صدای آشنایی پیچید توی کوچه؛ مامان نشناختی؟ محمدم ! گفتم: محمد! چرا این شکلی شدی؟ خندید و گفت: محاصره شدیم. به هم قول دادیم دوام بیاوریم. نه غذایی برای خوردن داشتیم، نه آب. سرمای شب مچاله‌مان می‌کرد. فقط توکل و تحمل کردیم.

باز محمد خواست برود، گفتم: این همه سال پای روضه امام حسین (ع) فقط گریه کردیم، بچه‌های آقا عزیز نبودن؟

از زیر قرآن رد شد و چند قدم که برداشت، برگشت و با خنده گفت: مامان! هر چی می‌خوای نگاهم کن که این آخرین باره! 

حسن آقا، دامادم می‌گفت: وارد گلزار شهدا که شدیم، نگاهش را انداخت سمت قبرهای خالی و گفت: اون طرفا یک جای خالی هست که مال منه، وقتش هم خیلی دور نیست!

نشستم کنار پیکر محمد و رویش را باز کردم. خیلی سریع بوسه‌ای به پیشانی‌اش زدم و دست کشیدم روی چشم‌هایش و گفتم: خوش به حالت مادر! حال تو که گریه کردن نداره! به بی بی گفتم: بالاخره روزی که این همه منتظرش بودم رسید.
به پسرم گفتم: محمد جان! دیدی آخرش تو جلو زدی و رفتی؟ گفتم: خودم می‌خواهم محمد را داخل قبر بگذارم. دو سه نفر مخالفت کردند، اما تا شنیدند خواسته خود محمد بوده، تسلیم شدند.

جوانم را کفن پیچیده گذاشتند روی دستم. پلاستیک روی صورتش را باز کردم. دست زدم به صورت محمد و کشیدم به سر و صورتم. این آخرین دیدارم با محمد بود. دست‌هایش را گرفتم توی دستم. بی‌اختیار لبخند زدم. زیر لب گفتم: عزیز دلم، سربلندم کردی. پیش خدا مقام داری، دعایم کن. دلم نمی‌خواست از محمد دل بردارم، ولی چاره‌ای نبود.

دی ماه ۱۳۶۵ بود. اشرف سادات ۳۵ ساله داشت از قبر بیرون می‌آمد. شاید باور نمی‌کرد که در اسفند ۱۳۹۸ داستان زندگیش، خواندنی و آماده چاپ می‌شود. حالا همه داستان درد و رنج مادر شهید محمد معماریان، یک کتاب شده است: «تنها گریه کن» نام کتابی است که اکرم اسلامی آن را قلمی کرده است . یک نفس آن را در ۱۱ شهریور ماه ۱۴۰۰ خواندم و از آغاز تا پایان اشک ریختم و به عظمت روحی شهید و مادرش و به قلم نویسنده کتاب درود فرستادم.

انتهای پیام/ص

دیدگاه شما

آخرین اخبار