به گزارش شبنم ها، شادمانی و مطایبه، بخش دوست داشتنی تعطیلات نوروز و به ویژه دورهم نشینیهای سیزده به در است که گاه میتوان آن را تنها در چند دقیقه و در خلال خواندن یک متن کوتاه و نه چندان بلند به دست آورد و در این میان اگر متن نغز باشد و پر مغز در پس آن خنده برای شما با رضایتی از سر فکر و آسودگی نیز همراه خواهد شد.
کتاب «غلاقه به خونش نرسید» اثر ابوالفضل زرویی نصرآباد یکی از چنین آثاری است.
کتابی که در آن زرویی حکایت هایی نغز را با بهره گیری از دغدغه ها و حواشی زندگی امروزی اما در قالب حکایت هایی به زبان کهن روایت کرده است.
ترکیب این دو خصیصه در قصه های این کتاب است که از زرویی و حکایت هایش، روایتی ماندگار و قابل استفاده برای عموم فراهم آورده است.
بریده خواندنی؛
«یکی بود یکی نبود؛ غیر از خدا هیچکش نبود. ای برادر، یک پسر پادشاهی بود در ولایت غربت. یک روز که داشت از کنگره قصر بیرون را تماشا می کرد، کنار جوی آب، دختری را دید مثل پنجه آفتاب که داشت رخت می شست. پسر پادشاه یک دل نه صد دل عاشق او شد. با خود گفت چه بکنم، چه نکنم. آخر سر یک لباس کهنه پیدا کرد و آمد بیرون لب جوی آب. دختر هم پسر را دید، یک دل نه، صد دل عاشق او شد.
پسر پادشاه گفت: ای دختر بدان که من آدم رهگذری هستم و پدرم یک گدایی است در ولایت جابلقا و حالا من بر تو عاشق شده ام. بیا برویم عروسی کنیم.
دختر گفت: شرط دارد و آن این که مرا ببری در خیابان ولی عصر و هفت دست لباس و هفت دست چاقچور و هفت دست دامن و هفت سرویس آرایش هفت قلم اودکلن برایم بخری؛ با مرغ سوخاری و پیتزا و سیب زمین سرخ کرده با سادلاد و نوشابه و شیرینی و نان خامه ای!
پسر پادشاه گفت: باشد. پس قرار ما فردا همین ساعت، همه جا!
صبح فردا پسر پادشاه دزدانه هر چه طلا و نقره در خزانه پدرش بود، برداشت و بار شتر کرد و آمد بیرون لب جوی آب. دختر را هم نشاند ترک شتر و رفتند در خیابان ولی عصر. آنجا که رفتند، هر چه دختر خواسته بود، خریدند. دست آخر هم شتر را فروختند و پولش را برداشتند و رفتند در پیتزا فروشی.
اما بشنوید از پادشاه که وقتی پا شد و دید پسرش گم شده و طلا و جواهرات خزانه هم به سرقت رفته، از زور ناراحتی دیوانه شد و سر به کوه و بیابان گذاشت و رفت در ولایت جابلقا و گدا شد. پادشاه را همین جا در ولایت جابلقا داشته باشید تا ببینیم قضیه پسر پادشاه و دختر به کجا رسید.
پسر پادشاه و دختر که غذا و شیرینی شان را خوردند و آمدند بیرون، یک ماموری آمد و گفت: برادر، این خواهر خانم شماست؟
گفت: نه.
گفت: خواهر شماست؟
گفت: نه.
گفت: دختر خالهای دختر عمهای؟
گفت: نه.
گفت: پس بیخود در خیابان چرا با هم راه می روید؟
پسر گفت: ای برادر، بدان که این خواهر، هم کلاس بنده است در دانشگاه و ما با هم شیرینی خورده ایم.
آن مرد عذر بخواست و رفت.
دختر گفت: ای پسر این ولایت جای ماندن نیست، بیا تا برویم در همان ولایت جابلقا.
این دو رفتند و رفتند تا رسیدند به ولایت جابلقا. آنجا رفتند به محضر و صیغه عقد جاری کردند و آمدند بیرون. دم در محضر یک گدایی آمد و گفت: به شکرانه عروسی، به من بدبخت درمانده کمک کنید. پسر خوب که دقت کرد فهمید این گدا همان پدر خودش است. پادشاه هم پسر خودش را شناخت. دست در گردن هم انداختند و بنا کردند هایهای گریه کردن. گریه شان که تمام شد پادشاه چشمش افتاد به دختر. کمی چشمهایش را مالید و بعد با فریاد و هیجان دست انداخت در گردن دختر و گفت: سلام مادربزرگ! شما کجا، ولایت جابلقا کجا. دختر هم بنا کرد به گریه کردن و اشک شوق ریختن.
پسر گفت: ای پدر مادربزرگ کدام است؟ این دختر خانم، عیال من است.
پادشاه گفت: خجالت بکش دختر خانم کجا بود؟ این مادر بزرگ من است که ما او را در سال وبایی گم کرده بودیم. بعد دست برد کلاه گیس و دندان مصنوعی دختر را بیرون آورد. آرایش صورتش را هم پاک کرد.
پسر که چشمش به مادر بزرگ پدرش افتاد، آهی کشید و نمیدانم از خوشحالی یا ناراحتی دق کرد و مرد. پادشاه هم که مادربزرگش را پیدا کرده بود، گدایی را ول کرد و دست مادربزرگش را گرفت و رفت به همان ولایت غربت و مشغول پادشاهی شد.
ما از این داستان نتیجه میگیرم که ازدواج فامیلی خیلی بد است!»
کتاب «غلاغه به خونش نرسید» را انتشارات کتاب نیستان در ۲۵۹ صفحه و با قیمت ۶ هزار تومان منتشر کرده است. این کتاب به تازگی از سوی شرکت نوین کتاب گویا نیز به صورت کتاب صوتی منتشر شده است.
منبع:مهر
دیدگاه شما