به گزارش شبنم همدان به نقل از همدان پیام : سرخ سفید یک بستر روایی اصلی دارد که قصه رزمیکار 33 سالهای در سال 91 است اما خرده روایتها و قصههای کوچکتری در بستر داستان اصلی و به روشهای گوناگون روایت شده که همه در سال 58 اتفاق میافتند.
نوع ساختار روایی این کتاب در کنار محتوای آن باعث شده که مخاطبان در همدان نیز مانند پایتخت اقبال خوبی به آن داشته باشند.
در آستانه چاپ سوم کتاب با یزدانیخرم از نوع ساختاری و محتوای این کتاب گفتوگو کردم. وی در عین مشغله زیاد با فروتنی گفتوگو را پذیرفت.
چند سال پيش وقتي نخستين رمان شما،"به گزارش اداره هواشناسي..."را خواندم از فرمي كه براي داستان در نظر گرفته بوديد شوكه شدم. اين ويژگي كم و بيش در دو رمان بعدي هم وجود دارد.
كدام دغدغه شما را مجاب كرد كه در زمان رواج قصههاي سرراست- چه در سينما و چه ادبيات- از چنين فرمهاي متفاوتي در آثارتان استفاده كنيد؟
بیتردید نگاهِ هر رماننویسی درباره فرم به دو امر بسیار مهم ارتباط دارد. نخست درکش از جهان تاریخی و جهانِ شخصیاش و دوم میزان دانش و شناختی که نسبت به اجرای تکنیک دارد. به واقع ریشههای فکری هر داستاننویسی مشخصکننده درکش هستند از معنایِ ساختار و روایت. من در هر 3 رمان چاپ شدهام تلاش کردهام وضعیتهایی را ترسیم کنم که در شأن منطقِ ساده رئالیستی کارکرد نداشته. به قولِ آیزایا برلین شاید یک «خوشبینی متافیزیکی» در ذهنِ من وجود دارد که سعی میکند ارواح و مردگان را خارج از باورهای مرسوم وارد رمان کند. برای همین فرم با توجه به الاهیاتی که شکل میگیرد من به عنوان داستاننویس میخواهم دستمایه کار قرارشان بدهم.
در حين خواندن سرخِ سفيد، به ياد "آدمهاي احمد غلامي افتادم.آدمهاي شما اما با يك نخ تسبيح به نام كيوكوشين كاي سيوسه ساله به هم وصل شدهاند.
استفاده از چنين سبكي ادامه همان تجربههاي قبلي شما در بازي با فرم است يا اصولاً فكر ميكنيد طوري داستان بنويسيد كه به نظرتان جذابتر از كار درآيد؟
ساختار روایی در سرخِ سفید شاید از لحاظِ معنایی به آدمها نزدیک باشد اما ارتباطی با آن ندارد به زعم من. آدمها داستانهایی در روزنامه بودند که کتاب شدند و البته که داستانهای جذابی هم بودند. اما با ذهنیتِ کتاب نوشته نشده بودند. اما سرخِ سفید بیش از هر چیز به ساختارهای سینمایی و تصویری توجه میکند. من برای روایتِ هجمه پر اتفاق چون سالِ پس از انقلاب 57 به این استراتژی رسیدم که با نقاطی کوچک آدمهایم را به هم متصل کنم. به همین خاطر ناچار بودم که به جذابیتِ قضیه و امر خلاقه بسیار بیندیشم، چه در این صورت رمان فقط میشد تکنگاریای شاید خوب یا بد از چند آدم. برای همین باید جهانِ خودم را میساختم، با جغرافیای شهرم و درکم از تاریخ. تمام تلاشم هم همین بود که این کیوکوشینکای سیوسه ساله بتواند دلیلی برای احضارِ این اتفاقها و آدمهای زنده یا مرده شود.
رمان دوم شما "من منچستر..."عملاً در تاريخ غوطهور بود. در سرخ سفيد هم خرده داستانها مخاطب را به سال ٥٨ ميبرد و ميآورد. دوست دارم بدانم چرا سال ٥٨ را بستري براي قصههايتان قرار داده بوديد.
منچستر برای من یک تجربه بدیع بود که موقعِ نوشتناش میدانستم که باید رمانی بنویسم که زنده باشد. رمانی که در جایگاه متوسطی نایستد. یا مخاطباش را میخکوب کند یا متنفر. اصولاً همیشه اینطور اندیشیدهام که رمان باید واکنش ایجاد کند و صرفِ چاپِ کتاب یا چند تأیید ملایم دوستانه و نقدِ ملایمتر نادوستانه به درد من یکی نمیخورد. منچستر انبوهی واکنش برانگیخت. از نهایت مثبت تا تهِ منفی. درباره سرخ هم همین استراتژی را داشتم و تا به حال هم خوشبختانه کتاب واکنشهای بسیار زیاد رسمی و غیر رسمیای داشته. اما درباره سال 58... سالِ جذاب. سالی که هنوز همه چیز در هالهای از ابهام است. جامعه در تبِ اولیه انقلاب قرار دارد... جای آدمها ناگهان عوض میشود. همه جا شلوغ است و ارزشهای تازهای رشد کردهاند. زمانی مملو از بداعت و تناقض.
اگر فعلاً بگذريم از گوشه و كنايههاي شما به كساني كه آرام آرام تهران را تسخير كردند كه حقشان از زندگي را بگيرند، به عنوان كسي كه به دليل مسئوليتش در نشر چشمه در طول سال داستانهاي زيادي براي خواندن به دستش ميرسد، به طور كلي بافت جغرافيايي نويسندگان ایران را چطور ارزيابي ميكنيد؟ منظورم اين است كه شهرستانيها دقيقاً كجاي كار هستند در ادبيات جوان امروز.
نخست اینکه نگاه من در رمان با نگاهِ بیرونیام درباره این قضیه نزدیک است. من نگران شهر آبا و اجدادیام هستم. نه اعتقادی به صفتهایی چون تهرانی بودن و امثال آن دارم که بسیار مبتذلاند، نه عداوتی با کسی. اما تهران دارد زیر بار نفسهای این همه مهاجرِ بلاتکلیف خفه میشود... ناامنی، کمبود منابعِ انرژی، بیدر و پیکر شدن شهر و... فقط گوشهای از این هجوم است. تهران مملو شده از کسانی که احتمالاً به دلیل نبودنِ فرصتهای کاری در شهر و دیارِ خود در اینجا کارِ سیاه میکنند. شده شهرِ موتورسوارانِ افسار پاره کردهای که عمدتاً از همین مهاجرانِ دست به دهان هستند. اما چه باید کرد؟ بسیار پاسخ به این سؤال سخت است. اما ادبیات تهران، مشهد، اصفهان، شیراز و زاهدان نمیشناسد. این نقشِ تهران به عنوان پذیرنده همه نگاهها و آدمها بوده که از آن شهری باشکوه ساخته است.
به عنوان نويسندهاي كه در عين جواني تجربههاي موفقي در نوشتن داشته است چه توصيهاي ميتوانيد براي جوانترهايي كه سوداي نوشتن در اين حوزه را دارند داشته باشيد.كجاي داستان را جديتر بچسبند؟
خواندنِ بیرحمانه. خواندن فلسفه، تاریخ، تاریخ هنر، زیباییشناسی، روانشناسی، خاطرات و کنارش رمان تماشای نقاشی، عکس، مجسمه، عرقِ ذهن را درآوردن و متوهم نشدن. نویسندگی کار بینهایت مشکلی است و بیمارکننده. اکثر نویسندگان در سرند تاریخ حذف میشوند و نابود. برای همین وقتی کسی این کار را انتخاب میکند باید منتظر شکستهای پیاپی و تلخ باشد. نویسنده کسی است که میتواند شکست بخورد اما از زمین مسابقه بیرون نرود چون همیشه یک مسابقه دیگر وجود دارد. تا دمِ مُردن....
انتهای پیام/ص
دیدگاه شما