به گزارش شبنم همدان به نقل از جام جم : همان روزهایی که جنگ آوار بود بر سر مردم جنوب کشور. روزهایی که آسمان خرمشهر و آبادان سراسر آتش بود و دود. روزهایی که شهید میآوردند کوچه به کوچه. روزهایی که صدای سوت خمپاره پسزمینه همه گفتوگوها بود و آژیر قرمز و سفید، آشناترین نوای شهرها. مسعود خاتمی همان روزها، در همان شهر، مسئولیتی را قبول کرد که انجامش کار هر کسی نبود، مسئولیتی که هنوز هم که هنوز است با یادآوریاش چشمهایش سرخ میشود از اشک و قلبش فشرده از غم. او مسئول سردخانه شهدای آبادان شد و پیکر پاک هزاران شهید را کفن پوشاند. شهدایی بیسر، با سینههایی دریده با ردی از گلوله دشمن. شهدایی بیدست، بیتن، سوخته، با لبخندی محو روی صورت. از آن روز و روزگار 28 سال هم که گذشته باشد، نه تصویر آن شهدا از پیش چشمش کنار میرود و نه خاطراتشان کهنه میشود. همین بهانه ما را ظهر یک روز برفی پاییزی، مهمان خانهاش میکند تا دفتر خاطراتش را ورق بزنیم؛ خاطرههایی عزیز که مثل یک میراث گرانبها از روزگار جنگ برایش به یادگار مانده است.
روزی که جنگ شروع شد خاطرتان است؟ شما کجا بودید؟
آن موقع من از طرف جهاد سازندگی خوزستان رفته بودم اصفهان. با یک موتور چکسلواکی بزرگ، در راه برگشت از اصفهان وقتی روی پل نادری اهواز رسیدم دیدم آسمان یکدفعه سیاه شد. ده پانزده فروند هواپیما همزمان شروع کردند به بمباران شهر. همان موقع یکی از بمبها درست به کنار پل، داخل رودخانه اصابت کرد و آب رودخانه به اطراف پاشید و باعث شد کنترل موتور از دست من خارج شود و بشدت زمین بخورم. من به زحمت خودم را به یک جای امنتر رساندم و پرسیدم چه شده؟ گفتند عراق به ایران حمله کرده است. این اولین تصویر جنگ برای من است. تا آن روز نه فقط من که بقیه مردم هم جنگ را ندیده بودند. اصلا هیچ ذهنیتی از جنگ نداشتند.
چند ساله بودید؟
19 ساله بودم و دانشجوی رشته ریاضی.
وقتی فهمیدید جنگ شده چکار کردید؟
صبر کردم تا هوا تاریک شد بعد با موتور بدون چراغ روشن، درتاریکی هوا به سمت آبادان حرکت کردم. میخواستم به خانوادهام سر بزنم. از فردای آن روز هم افتادم دنبال پیدا کردن سلاح.
چرا این کار را کردید؟ از جنگ نمیترسیدید؟
هدفم دفاع از کشور بود، چون جوان هم بودم و شور و هیجان جوانی هم داشتم ترسی از مرگ نداشتم و از جنگ نمیترسیدم، اما در آبادان سلاح پیدا نکردم. حتی یادم هست رفتم پیش شهید محمد جهانآرا که آن موقع فرمانده نیروهای مستقر در آبادان بود. ایشان گفتند اسلحه تمام شده همه را مردم بردهاند. از آنجا که دست خالی برگشتم با پسرداییام رفتیم خط اول خرمشهر و شلمچه. آن موقع تانکها به سمت مرز ما حرکت کرده بودند. تیراندازی به قدری شدید بود که من خمیده خمیده راه میرفتم تا گلولهها به سرم اصابت نکنند. سیدمجتبی هاشمی ـ که از فرماندهان جنگهای نامنظم بود ـ ما را دید. پرسید اینجا چکار میکنید؟ گفتیم ما هم میخواهیم بجنگیم. سلاح میخواهیم. گفت، برگردید خانههایتان. اینجا جنگ است. کشته میشوید. ما از آنجا هم دست خالی برگشتیم.
چرا اینقدر اصرار داشتید با دشمن بجنگید؟ مگر درس و دانشگاه و زندگی نداشتید؟
چرا، هم من درس و دانشگاه داشتم، هم خیلی از آنها که رفتند و شهید شدند. من یکی از بهترین دانشجوهای رشته ریاضی دانشگاهمان بودم. وقتی دیدم جنگ شروع شده حتی یک لحظه به خودم اجازه ندادم به چیزی جز حفظ خاک کشورم فکر کنم. نمیتوانستم اجازه بدهم دشمن وارد خاک کشورم شود و برای خودش آزادانه بچرخد.
چطور شد گذرتان به سردخانه آبادان افتاد؟
چند روز دنبال سلاح بودم که پیدا نمیکردم. تا این که سراغ یکی از دوستان قدیمی رفتم و گفتم منم میخواهم بجنگم، اما سلاح ندارم. تو یک تفنگ برای من پیدا کن. گفت اصلا دنبالش نرو که نیست، اما اگر مرد کاری یک مسئولیت بهتر برایت سراغ دارم که ارزشش کمتر از جنگیدن در خط مقدم نیست. پرسیدم چه کاری؟ گفت فعلا بیا برویم. بعد من را برد در بیابانهای بین خرمشهر و آبادان. رسیدیم مقابل یک ساختمان آجری خیلی بزرگ که گفت سردخانه است. بعد گفت هیچ کس حاضر نیست اینجا کار کند. در این هفت روزی که از شروع جنگ گذشته هر کسی آمده دو روزه گذاشته رفته. اگر تو اینجا بمانی خیلی به ما کمک کردهای. من آن موقع قهرمان ژیمناستیک آبادان هم بودم و بدن ورزیدهای داشتم. به خاطر همین گفتم هیچ کاری برای من سخت نیست. او گفت، ولی این کار خیلی سخت است. بعد یک تریلی از راه رسید که به من گفت بیا کمک کن. تا آن موقع من فکر میکردم قرار است آذوقه و غذا برای رزمندهها خالی کنم، اما در تریلی که باز شد، همین طور جنازه غرقه در خون بود که روی زمین میریخت. پیکرهای تکهتکه شده شهدا... تریلی کیپ تا کیپ پر از شهید بود.
چکار کردید؟
هیچ. همان طور ایستادم و نگاه کردم. شوکه شده بودم. یک بوی سوختگی شدیدی از جنازهها میآمد. بوی گوشت تازه. چشم گرداندم دیدم هر کدام یک زخم عمیقی دارند، یکی سر نداشت. یکی خمپاره نصف بدنش را برده بود. پرسیدم، اینها را چکار کنم؟ دوستم گفت، کمک کن ببریمشان داخل سردخانه. با زحمت زیاد آنها را بردیم داخل سردخانه. هر کدام را که بلند میکردم خون از بدنش سرازیر میشد روی زمین. وقتی کارمان تمام شد، گفتم، این کار را میگفتید؟ من نیستم. گفت مسعود میدانم کار سختی است، هیچ کسی اینجا دوام نیاورده، اما اگر تو مرد هستی و شهامت داری اینجا بمان. خلاصه من راضی شدم و قبول کردم.
فضای سردخانه چطور بود؟
ساختمان سردخانه یک سالن بزرگ بود تقریبا به متراژ 25 در 30 متر، طوری که سه تا ستون وسطش میخورد و در آن واحد پیکر 300 شهید در کنار هم داخل سردخانه جا میگرفت. دمای داخل سردخانه هم 30 درجه زیر صفر بود. اوایل اسمی نداشت. گلخانه شهدا را من انتخاب کردم و پسرداییام آن را روی دیوار نوشت. قسمت انتهایی ساختمان هم سردخانه دیگری بود که مخصوص نگهداری میوه بود با دمای منفی 5 درجه که ما تابوتها و پلاستیکها را آنجا انبار میکردیم.
چطور آن دمای 30 درجه زیر صفر را تحمل میکردید؟
خیلی سخت. لباس زیاد میپوشیدم، اما باز داخل سردخانه از سرما میلرزیدم. وقتی از سردخانه بیرون میآمدم چون دمای هوای اهواز و آبادان 40 درجه بالای صفر بود سریع لباسهایم را عوض میکردم. حتی یک شب در حال مرگ من را از آنجا بیرون بردند. آن شب ساعت از 9 گذشته بود که من آب گذاشتم روی اجاق و شروع کردم به استحمام که شهید آوردند. گفتم الان میآیم. بعد همان طور خیس، حوله را پیچیدم دور سرم و لباسهایم را پوشیدم رفتم برای کمک. این طور هم نبود که کار چند دقیقهای تمام شود. باید دست و پای شهدا را به دور بدنشان میبستم چون اگر باز میماندند، به همان شکل خشک میشدند و بعد داخل تابوت جا نمیشدند. حدود 40 دقیقهای این کار طول کشید که احساس کردم سرم بشدت داغ شده است. آمدم حوله را از روی سرم بردارم دیدم حوله و موهایم یخ زدهاند. حالم بشدت بد شد. فقط توانستم تلفن را بردارم و به دوستانم خبر بدهم. وقتی به بیمارستان رسیدم دکتر گفت اگر تلفن کار نمیکرد تا صبح دوام نمیآوردی.
چقدر آنجا ماندید؟
تقریبا سه سال. از همان هفته اول جنگ یعنی سال مهر 59 تا شهریور 62 . البته آن اواخر که از شدت جنگ کاسته شده بود، شهید کمتر میآوردند.
فقط شهدای جبهه را به سردخانه شما میآوردند؟
نه. هر کسی را که شهید میشد میآورند، چه در بمباران، چه در جبهه. مثلا یک بار پدری را آوردند با دختر و پسر کوچکش. پدر، راننده سرویس شرکت نفت بود. یکی از خمپارههای 60 عراقیها را که عمل نکرده بود برده بود خانه و سر سفره غذا این خمپاره منفجر شده بود و هرسه نفرشان شهید شده بودند. مادر خانه هم با دیدن این صحنه جابهجا سکته کرده بود.
پیکر شهدا چقدر در سردخانه میماند؟
بستگی داشت. بعضیها که هویتشان مشخص بود، شناساییشان راحت بود، مثلا پلاک داشتند یا نوشتهای در جیب لباسشان وجود داشت یا فرمانده گردانشان میآمد شناساییشان میکرد. اینها زود به شهرهای خودشان فرستاده میشدند، اما بعضی وقتها هم هیچ کدام از این رد و نشانیها نبود، مثلا جنازهها را از جاهای مختلف جمع کرده بودند یا مجهولالهویه بودند یا طوری آسیبدیده یا سوخته بودند که قابل شناسایی نبودند، اینها حداقل شش ماه در سردخانه میماندند.
بین شهدایی که پیکرشان را تحویل میگرفتید آشنا هم میدیدید؟
زیاد، بالاخره آنجا شهر خودم بود. مثلا یکی از همکلاسیهایم مدتی به من در گلخانه شهدا کمک کرد، بعد رفت خط مقدم شهید شد و پیکرش را به گلخانه آوردند. تصویرش را هم دارم؛ هم در حال کمک در سردخانه، هم وقتی خودش شهید شده است یا مثلا کمک بهیاری که پیکر شهدا را به سردخانه میآورد و تحویل میداد، چند وقت بعد خودش شهید شد. رفته بود شهید بیاورد، اما پیکر خودش با شهدا برگشت.
در آن سالها چند شهید به گلخانه شهدای آبادان آمد؟ آمارش را دارید؟
دقیقا که نه، اما حداقل 6000 شهید در آن سه سال ابتدایی به گلخانه شهدا آمد. یعنی هر شهیدی که مال آبادان، خرمشهر و خطهای مرزی بود از خسروآباد گرفته تا شلمچه، فکه و... همه را اول میآوردند پیش ما. تقریبا تصویر خیلی از آن شهدا را دارم.
خودتان عکاسی میکردید؟
بله، البته خیلی از عکسها را دیگر ندارم. الان آلبوم عکسی دارم از 200 شهید و 300 عکس از نقاط مختلف جبهه.
چرا تصمیم گرفتید عکاسی کنید؟
برای این که میخواستم آن لحظهها را ثبت کنم. آن لحظهها و آن آدمها ارزش بالایی داشتند و باید حفظ میشدند. فکر میکردم این کار ثبت تاریخ است؛ تاریخی که باید برای نسلهای بعدی بماند و نسلهای بعدی را آگاهتر کند. همین ایده را با مسئولان هم در میان گذاشته بودم و مجوزی داشتم که میتوانستم در تمام جبههها دوربین به دست حضور داشته باشم. آن موقع تا جایی که میتوانستم لحظه لحظه جنگ را ثبت میکردم. اگر هم کسی شهید میشد پیکرش را خودم به سردخانه انتقال میدادم.
وقتی پیکر شهدا را تحویل میگرفتید چکار میکردید؟
قبل از ورود به قسمت اصلی سردخانه، یک اتاق فرعی بود که کفن، گلاب و دتول را آنجا نگه میداشتیم .پروندههای مشخصات شهدا هم در این قسمت بود. دمای این قسمت 15 درجه زیر صفر بود. وقتی جنازهها میرسیدند اگر تازه شهید شده بودند که گلاب نمیزدیم، اما اگر از شهادتشان مدتی گذشته بود بدن سیاه شده یا بو گرفته بود، هم دتول میزدیم، هم گلاب، اما در حالت کلی وقتی جنازهها را تحویل میدادیم، گلاب میزدیم و کفن میپوشاندیم.
غیرت مثال زدنی مسلمانان ایرانی مقابل دشمن
برای نسل امروز، امثال مسعود خاتمی یک گنجینهاند؛ گنجینهای که رشادتهای زیادی را به چشم دیدهاند و میتوانند ساعتها از ایستادگی رزمندگان ایرانی مقابل حریف تا دندان مسلح بگویند. اتفاقی که خاتمی دربارهاش میگوید: اگر نسل امروز آن زمان جای ما بود، اگر با پوست و گوشت و استخوانش مسائل را درک میکرد، شدت مبارزه را درک میکرد، آن وقت میفهمید اگر الان کشور ما اینقدر در منطقه قوی است و این هیبت را دارد، به خاطر روزهایی است که پشتسر گذاشته، به خاطر ماجراهایی است که از سر گذرانده. در طول هشت سال دفاع مقدس، چقدر خونها ریخته شد، چه جوانهایی جانشان را از دست دادند، چه خانهها ویران شد و همین مردم دوباره آباد کردند. هر کشور دیگری بود تار و پودش به هم میریخت، اما کشور ما روی ایمان، اعتقاد و فداکاری مردمش سرپا ایستاد. این غیرت ایرانیها بود. غیرت مثال زدنی مردم مسلمان ایران که نمونهاش را جای دیگری نمیبینید.
انتهای پیام/ص
دیدگاه شما