به گزارش شبنم ها
مادر بودن یعنی تو دیگر برای خودت نیستی، یعنی جزئی از جسم و روح تو در جسم و روح دیگری ادامه پیدا میکند و شاید برای همین است که مادر بودن سخت است و مادرها همیشه نگران بچههایشان هستند و آنها را از خودشان هم مهمتر میدانند. مادر بودن سختتر هم میشود وقتی شرایط زندگی و بچههایت هم خاص باشد و مجبور باشی برای بچههایت پدر و مادر و همه کس باشی. عجبناز احمدی جوزدانی یکی از این مادران است. زنی که همسرش به شهادت رسیده و به تنهایی 5 فرزند خود را که 3 تای آنها عقبمانده ذهنی هستند بزرگ کرده و از آنها نگهداری میکند. به مناسبت هفته بزرگداشت مقام زن و روز مادر به منزل این زن 74 ساله رفتیم و پای صحبتهای او نشستیم.
به گزارش شبنم ها ، بعد از اینکه با سختی خانه را پیدا میکنیم، پیرزن خوشرو و عینک به چشم به استقبالمان میآید و ما را به طبقه پایین ساختمان سهطبقهای هدایت میکند؛ جایی که خودش و دو پسر معلولش در آنجاا زندگی میکنند و در هر طبقه دیگر ساختمان هم دو پسر دیگرش به همراه همسر و فرزندانشان ساکن هستند. خانه ساده و بیآلایشی است با دو اتاق خواب که اتاقهای صفر و یدالله فرزندان معلول خانم احمدی است.
وارد که میشویم یدالله جلوی تلویزیون دراز کشیده و مسابقه کشتی تماشا میکند. ما را که میبیند تلویزیون را خاموش میکند، سرش را پایین میاندازد و با عجله به اتاقش میرود و روی تخت دراز میکشد. درخواستهای خانم احمدی از یدالله و صفر برای نشستن نزد ما و شرکت در مصاحبه بیتأثیر است و یکی با بیاعتنایی و دیگری با فریاد زدن به این خواسته جواب رد میدهند.
فرزندانی که با عقبماندگی ذهنی به دنیا آمدند
خانم احمدی، 74 سال پیش در شهرستان جوزدان از توابع استان اصفهان به دنیا آمد. در کودکی پدر خود را از دست داد و به همراه مادرش زندگی میکرد. او به دلیل فقر و نداشتن نانآور در خانواده، مجبور بود از کودکی به همراه مادرش قالیبافی کند تا بتواند خرج سیر کردن شکم خود را درآورد. خانم احمدی 17 ساله که شد با صلاحدید بزرگترها به عقد پسرعمویش اسدالله احمدیجوزدانی درآمد، اما نتیجه این ازدواج فامیلی چندان خوشایند نبود.
فرزند اول خانم احمدی، صفر است که 42 سال پیش با عقبماندگی به دنیا آمد. زن و مرد جوان با توجه به شرایط صفر چشم به دنیا آمدن فرزند دومشان دوخته بودند، اما دخترشان هم مشکل صفر را داشت و عقبمانده ذهنی بود. فرزند سوم خانم احمدی سالم به دنیا آمد، اما یدالله فرزند چهارم این خانواده هم استثنایی بود. فرزند آخر خانواده هم پسری سالم است.
خانم احمدی تعریف میکند: «شوهرم راننده ارتش بود و به خاطر کارش دائم به جبهه رفتوآمد داشت. آن زمان ما به تهران آمده بودیم و در شهرری زندگی میکردیم؛ چون زندگی با بچههای استثنایی در شهرستان سخت بود. پدرشوهرم به عنوان ثروت پدری زمینی به ما داده بود تا آن را بسازیم و در آن زندگی کنیم. قبل از شهادت شوهرم پسر بزرگم 5 سال در شبانهروزی بود و همانجا کار میکرد. در شبانهروزی، هم به او حقوق میدادند و هم او را به گردش میبردند.»
جداکردن فرزندان معلول از مادرشان پس از شهادت پدر
تا اینجای ماجرا سختیهای زندگی خانم احمدی به داشتن 3 فرزند کوچک معلول خلاصه میشود که همین هم مشکل کمی نیست و کافی است تا زندگی خانوادهای را از هم بپاشد، اما مشکل بزرگتر بعد از شهادت آقای احمدی آغاز میشود. خانم احمدی درباره این مرحله دشوار از زندگیش میگوید: «شوهرم در تاریخ 2/10/1361 در خرمشهر به شهادت رسید. بعد از آن همه زندگی ما به هم ریخت و بین من و خانواده شوهرم اختلاف افتاد. پدرشوهرم خانه را از من گرفت و گفت باید بیایی شهرستان زندگی کنی، اما با وجود سه بچه معلول زندگی در شهرستان برای من خیلی سخت بود. او هم بچهها را از من جدا کرد و به شهرستان برد. در آنجا سعی میکردند از بچهها نگهداری کنند، اما این کار خیلی سخت بود. برای همین در محله پشت بلندگو اعلام کردند این بچهها کسی را ندارند و هر کس میخواهد آنها را ببرد! در مدت 3 سالی که بچهها پیش پدرشوهرم بودند، اجازه دیدن آنها را به من نمیدادند. یکبار برای بچهها اسباببازی و عروسک گرفتم و رفتم آنها را ببینم، اما حتی اجازه بوسیدنشان را هم به من ندادند. برای همین از طریق کلانتری اقدام کردم و پسر سالمام را به کلانتری آوردند تا او را ببینم، اما به او گفته بودند وقتی به آنجا رفتی بگو من مادر نمیخواهم. الان همین پسرم خیلی به من کمک میکند و کاری نیست که برای من انجام نداده باشد.»
خانم احمدی ادامه میدهد: «سالهایی که بچهها پیش پدربزرگشان بودند، من در آشپزخانه کارخانهای در تهران کار میکردم. بعد از 3 سال خانواده شوهرم دیدند که نگهداری از بچهها خیلی سخت است، برای همین از طرف بنیاد شهید و دادگاه اقدام کردند و بچهها را به من تحویل دادند، اما نه خانه داشتم و نه اسباب و اثاثیه و با یک دست لباس آنها را تحویل گرفتم.»
زندگی در نمازخانه بنیاد شهید
خانم احمدی خوشرو و صبور که تا اینجای مصاحبه خم به ابرو نیاورده بود، به اینجا که میرسد بغض میکند و اشک در چشمانش حلقه میزند، اما مثل همه زندگیش زود بغضش را میخورد و حرفهایش را پی میگیرد: «6 ماه به دنبال خانه گشتم تا اینکه در بیابانهای قرچک و ورامین یک خانه گیر آوردم و چند سال آنجا زندگی کردیم. بعد دوباره به شهرری برگشتیم. در باقرآباد شهرری بودیم که صاحبخانه اثاثمان را بیرون ریخت و ما هم چون جا نداشتیم وسایلمان را جلوی کلانتری بردیم تا اینکه در بنیاد شهید شهرری نمازخانهای به ما دادند و مدتی در نمازخانه آنجا زندگی میکردیم. ابتدا بنیاد شهید حاضر نمیشد به ما خانه یا اجاره خانه بدهد؛ چون میگفتند تو امضا دادهای که خانه نمیخواهی، اما بعد از پیگیریهای زیاد، بالاخره توانستیم خانهای اجاره کنیم که بنیاد شهید اجاره آن را میپرداخت.»
خانهای که با سختی و مشقت ساخته شد
یکی از سختیهای نگهداری بچههای استثنایی آن هم داخل خانه خطرات ناشی از عصبانیشدن بچههاست که ممکن است مشکلات زیادی ایجاد کند. خانم احمدی میگوید: «یک روز بچهها با هم دعوایشان شده بود و کتککاری شدیدی میکردند. در این بین من را هم هل داده بودند و حالم بد شده بود. بعد از این اتفاق، سرپرست بنیاد آمد و وضعیت زندگی ما را دید و به من گفت زمین میخواهی یا خانه یا به شهرستان میروی؟ من گفتم نمیتوانم بچه استثنایی را در شهرستان نگهداری کنم و اینجا برایم بهتر است، به من زمین بدهید. زمین شهری هم زمین خانهای که الان در آن زندگی میکنیم را به ما داد. سه میلیون تومان بنیاد شهید به ما کمک کرد و خودم هم هر چه داشتم فروختم و این خانه را ساختیم.»
وی ادامه میدهد: «پدرشوهرم برای ساختن خانه 500- 400 هزار تومان به ما کمک کرد. البته او پول خون شوهرم (پولی که ارتش در ازای کشتهشدن نیرویش به خانواده شهید میپردازد) را به ما نداد. پول خون شهید را بین بچهها تقسیمبندی کرده بودند و به حساب ریخته بودند، اما پدرشوهرم در دادگاه ادعا کرد مادر بچهها پول را خرج کرده، اما دفترچه دست خودش بود. به هر حال، پدرشوهرم پول خون را نداد، اما مقداری در ساخت خانه به ما کمک کرد. ما یک طبقه میساختیم و به مستأجر میدادیم و پولی از او میگرفتیم تا طبقه بالا را بسازیم. به این ترتیب بود که خانه تمام شد و خودمان اینجا ساکن شدیم. الان من و دو پسر معلولم در طبقه اول، پسر دیگرم که سالم است و کارمند بانک است و سه قلو دختر دارد، در طبقه دوم و پسر سالم دیگرم که او هم همسر و یک پسر دارد اما بیکار شده، در طبقه سوم ساکن است.»
در طول مصاحبه یدالله و صفر از اتاقهایشان بیرون نمیآیند و ساکت و آرام هستند؛ شاید هم دارند به حرفهای مادرشان گوش میدهند که قصه غصههایش را برای ما میگوید. از خانم احمدی میخواهم از وضعیت بچههای معلولش بگوید. او سواد ندارد و چندان نمیتواند درباره بیماری فرزندانش توضیح بدهد و فقط به صورت کلی میگوید بچهها عقبماندگی ذهنی دارند.
مجبور شدم دخترم را به شبانهروزی بسپارم
وقتی حرف بچهها میشود، یک دنیا امید و انگیزه در چشمان پیرزن میدرخشد؛ انگار این بچهها با همه سختیهایشان زندگی و بودن را در او تقویت میکنند. پیرزن سرش را بالا میگیرد و راضی از تلاشهای چند ساله و ناراضی از ناسازگاری زندگی میگوید: «از دو پسر معلولم در خانه نگهداری میکنم، اما دخترم را به شبانهروزی سپردهام؛ چون وقتی از خانه بیرون میرفتم حضور آنها با هم، در خانه خطرناک بود. برای دخترم هم دلم میسوزد و ناراحتش هستم و دائم دلم پیش اوست، اما چارهای ندارم. هفتهای دو بار به دخترم سر میزنم و داروها و وسایل مورد نیازش را برایش میبرم. الان یدالله که حالش از صفر بهتر است، خرید بیرون و خردهکاریها را انجام میدهد. گاهی با هم دعوا و کتککاری میکنند، یک موقع خوبند و یک موقع بد. وقتی عصبانی میشوند، یکی چاقو برمیدارد، آن یکی هم یخچال و وسایل خانه را خرد میکند و با هم نمیسازند. موقع عصبانیت هم مرا کتک میزنند و فحش میدهند، اما چارهای جز نگهداری از آنها ندارم.»
خانم احمدی درباره کمکهای دولتی میگوید: «آخرین حقوقی که بنیاد شهید برای من واریز کرد، یک میلیون و 500 هزار تومان بود. بهزیستی هم هر ماه به ازای هر یک از بچهها 30 هزار تومان واریز میکند که این رقم برای عید 50 هزار تومان شد. هر ماه هم باید 700 هزار تومان هزینه نگهداری از دخترم در شبانهروزی را بپردازم که دو ماه است این هزینه را پرداخت نکردهام و چند روز پیش زنگ زدند تا زودتر پول را به حسابشان واریز کنم. دولت کمک دیگری نمیکند و خودش به قدری مشکل دارد که ما خواستهای از دولت نداریم. الان عمده مشکل من بدهی به شهرداری و حقوق کم است که به مخارج زندگی نمیرسد، اما چارهای ندارم و تحمل میکنم.»
نه چشم دارم، نه گوش دارم، نه هوش
خانم احمدی درباره وضعیت سلامتی خودش و آینده بچهها میگوید: «خودم نه چشم دارم، نه گوش دارم، نه هوش دارم. جای سالمی در بدنم باقی نمانده است. پاهایم درد میکند و 6 بار عمل کردهام. چشمهایم هم دارد نابینا میشود و دکترها میگویند کاری نمیشود کرد. بچهها هم عصبیام میکنند و وضعیت روحی خوبی ندارم. با این حال، تا زمانی که زنده هستم از بچهها نگهداری میکنم، اما بعد از خودم دیگر نمیدانم چه اتفاقی میافتد. هنوز سند این خانه را نگرفتهام و دنبال گرفتن سند هستم تا حق بچههای استثناییام جدا شود که وقتی مُردم حداقل کسی از آنها نگهداری کند.»
صحبتهایمان با خانم احمدی که تمام میشود از او میخواهیم از بچهها و اتاقشان عکس بگیریم. ابتدا به اتاق یدالله میرویم. او روی تخت دراز کشیده و رویش را به دیوار کرده تا اینکه به خواسته مادرش بلند میشود و روی تخت مینشیند، اما تنها به همین درخواست مادرش جواب مثبت میدهد و خواسته ما و مادرش برای بالا گرفتن سرش را بیجواب میگذارد. او سرش را پایین انداخته و با دانههای درشت تسبیح آبی رنگش بازی میکند، اما با همین سر پایین هم میشود لبخند کج روی لبانش را تشخیص داد. انگار که غریبههایی آمدهاند و آرامشش را به هم زدهاند و او با بیاعتنایی، آنها را به بیرون رفتن تشویق میکند.
خانم احمدی از یدالله تعریف میکند و میگوید: «یدالله چند سال در بهزیستی کار میکرد و همانجا به او درس میدادند و تا اول راهنمایی درس خواند، اما بعد از آن هیچ مدرسهای او را قبول نکرد. با این وجود، خودش به درس علاقه دارد و دوست دارد درسش را ادامه بدهد. تنها کاری هم که در خانه انجام میدهد، تماشای تلویزیون و بازی پلیاستیشن است.»
مشکلی ندارم، شکر خدا
یدالله را تنها میگذاریم و به اتاق صفر میرویم. صفر روی زمین خوابیده، اما به درخواست مادرش بلند میشود و مینشیند و برخلاف اوایل حضور ما در خانهشان که عصبانی بود، جواب سلاممان را میدهد و به ما لبخند میزند. مادر صفر میگوید تنها کار او خوابیدن است و فقط بلند میشود تا غذا بخورد و دوباره میخوابد. صفر که حالا مهربانتر از قبل شده، موقع خداحافظی تا دم در اتاقش میآید و ما را با نگاه مهربان و رنجورش بدرقه میکند. از خانم احمدی خداحافظی میکنیم و از خانه بیرون میرویم، اما هنوز صدایش در گوشم میپیچد که میگفت: «مشکلی ندارم، شکر خدا».
* مریم رجبوندی
دیدگاه شما