به گزارش شبنم همدان وحید فرحروز در یادداشتی نوشت:
امروز صبح وقتی بیدار شدم ناخودآگاه ذهنم رفت به گذشته . گذشته ای که برای من ودوستان باقیمانده از آن دوران بسان چشم برهم زدنی گذشت وبرای نوجوانان وجوان امروز فقط خاطرات گذشته های خیلی دور است. شاید خیلی از کسانی که امروز پدر و مادر هستند آن روزها اصلا به دنیا نیامده بودند ویا حتی چند سال بعد به دنیا آمدند. این ها اصلاً مهم نیست مهم این است که تاچشم بهم میزنی ده سال، بیست سال، سی و... می گذرد ولی به عدد ریگهای بیابان افسوس که فرصتها چه زود ازدست میروند وفاصله ها چه بیشتر ایجاد میشوند. یک دفعه به خودت می آیی می بینی ظرف چند ثانیه فاصله ات با بغل دستی یا نزدیک ترین دوستت هفت آسمان شده . فاصله ها زیاد میشوند از کنار تو تا خدا به اندازه رویاهایت و یک عمر حسرت خوردن.
مثل بچه ایی که آخرسال روفوزه شده وخودش میداند کجای کار کم گذاشته و کسانی که قبول شدند کجاها زرنگی کردند. قبول شدگان به مراتب بالاتر رفتند و این فلک زده هنوز در کلاس اول و قدم اول گیرکرده است. خدا برای هیچ کس این حال و روز را نخواهد چون تازه میشوید مثل خیلی از بازماندگان مثل من که امروز باید از طلوع صبح توی رختخوابم غلت بزنم وفکرکنم که آن روز و آن ایام گیر کارم چه بود که نمره قبولی نگرفتم ورفوزه شدم و باز ازاول.. .
روایت شفاهی از عملیات جزیره مجنون
از سال 65 میگم یا اگه بهتر بگم 20 شهریور 65 همین حول وحوش ظهر بود که گرما و رطوبت محیط درکنار آتیش شدید دشمن وشهادت اکثر بچه ها که جسد مطهرشون روی زمین به وفورریخته بود همه را کلافه میکرد. نرسیدن نیروهای کمکی و پاتک شدید بعثی های از خدا بی خبر که همه شون از سپاه هفتم عراق از کوماندوهای آموزش دیده بودند نیز به این اوضاع دامن میزد. روز سختی بود و رژیم صدام با تانکهای تی 72همان غول های فولادی که آرپیجی هم از عهده ش برنمی آمد به ما یورش آوردند. درست ایام محرم و روز بسته شدن آب به روی فرزندان امام حسین (ع ) واصحابش بود و ما هم توی جزیره مجنون ، دور تا دورمون آب بود و تشنه بودیم چون آب خوردن نبود.
یادم میاد شب قبل از عملیات بچه های غواص توی آب و نیروهای رزمی توی قایقها حدود 14 کیلومتر شنا کرده بودند و پارو زده بودند و بعد ازچند ساعت تلاش و عبور از خط خودی وپشت نیزارای پد(جاده روی آب) خودمان را ازعراقی ها پنهان کرده بودیم ومنتظر دستور شروع عملیات بودیم وعراقی های بدبخت ازهمه جا بی خبر نمیدونستند این همه رزمنده دوروبرشون کمین کردند. وقتی دستور حمله که صادر شد یکباره دنیا جهنم شد. ازهرطرف فقط سرب داغ وقرمز بود که به سمتت می آمد به ما سفارش کرده بودند که به گلوله هایی که به سمت ما میاد توجه نکنیم چون ترس به آدم مستولی می شد ودیگه جرات به جلو رفتن نداشت. ولی آخه مگه میشد به آن همه تیرو ترکش سرخ رنگی که به سمتت میاد نگاه نکنی ونترسی. «ولی ولش کن خودم را می زنم به اون راه که انگاری نه من اونها را می بینم نه اونا من را» . گرمای شدید نشان ار سر رسیدن ظهر میداد و فشار و حجم شدید دشمن نشان ازشروع یک پاتک بزرگ. اکثر بچه ها شهید ومجروح شدند و چند نفری بیشتر خط را حفظ نکردند. ازنیروی کمکی هم خبری نیست. میگن نتونستند اونها را با قایق بیارند این طرف .
در روز عاشورا جزیره مجنون کربلا شد
حالا ما در محاصره هستیم و فرماندهی گردان میگه هرکسی میخواد می تونه برگرده عقب اما بدانید که امروز اینجا کربلاست و هرکس که بماند فردا پیش خداست. صدای تانکهای دشمن ازجلوی پد بلند شده و با صدای هلهله ی عراقی ها که از پشت تانکها دارند می آیند ادغام می شه و وهم عجیبی در دلها انداخته. ازحاجی اجازه گرفتیم تا یک کم عقب تر بریم و یک خط دیگه درست کنیم شاید حداقل جون بچه های مجروح را حفظ کنیم. امیدوار بودیم که نیروهای کمکی می رسند. اما یکباره محشربه پا شد. عراقی ها با سرازیر کردن گلوله های تانکها وخمپاره ها، خط را زیر و رو کردند وصدای زنجیر تانکها و بازهلهله بلند شد. حالا دیگه با چند تا از بچه ها در مسیر برگشت بودیم. مجبور بودیم نیم خیز بدویم ودرعین حال جنازه های بچه های خودی راهم شناسایی کنیم تا اگر شانس آوردیم و رسیدیم عقب خبر شهادتشون را به خانواده ها بدیم. دربین راه خیلی از دوستانمان را میدیدیم و چقدر بی شرمانه از کنارشان بدون وداع می گذشتیم. حتی فرصت نکردیم یک بار دیگه به نیابت از خانوادهاشون چهره مثل گلشون را ببوسیم وخداحافطی کنیم.
پیکر شهید حمید نظری ده روز بعد از عقدش در جزیره مجنون
حمید نظری دوست هم پایگاهی ما بود که ده روز پیش برای مراسم عقدش به منزلشون رفته بودیم. حالا جلوی پای ما بی رمق افتاده بود و هنوز توی رگهای مطهرش خونی مونده بود. کنارش نشستیم وکمی بهش آب دادیم اما هرچی اصرار کردیم راضی نشد تا روی کول ما سوار بشه و بیاریمش عقب . دیگه فاصله تانک های عراقی کمترازپنجاه متر شده بود و وحشیانه بچه ها را قتل عام میکردند. در مسیرصدای بسیم چی را می شنیدیم که درخواست نیروهای کمکی می کرد وازآن طرف جواب میدادند که مقاومت کنیم تا نیروها برسند. آخرین لحظات دیدار با شهید حسن سرهادی را فراموش نمی کنم. وسط آن محشرکبری یک قایق پر از مهمات را برداشت و با سرعت رفت به سمت جلوهفته بعد جنازه اش را از آب گرفتند. اینقدر جنازه عراقی وبچه های خودی روی پد افتاده بود که دربیشترمواقع مجبوربودیم ازروی اجساد راه بریم.
دیگه فاصله ما با تانکهایی که پشت سر می آمدند کمتر ازسی متر شده بود. حجم آتش وگرمای هوا طاقت آدم را طاق می کرد. بالاخره رسیدیم به اول پد، همانجایی که شب گذشته ازپشت نیزارهاش به دشمن حمله کردیم. وای خدا تازه ازاینجا تا خط خودمون ازلای نیزارها چند ساعت راه آبی داشتیم. و نمیدانستیم خط خودمان از کدام طرف است ؟و...
اره اینها همه اش ازجلوی چشم هام گذشت ویاد بچه ها افتادم. یاد عملیات 20 شهریور لشگر 32 انصارالحسین (ع) و شهدای غواص و گردان 154 وشهدای آن روز جزیره مجنون. اکنون بعد از 29 سال ازآن واقعه بیشترازهمیشه از رفوزه شدنم خجالت میکشم خدا هیچ مسافری را از هم سفرهاش دور نکنه.
انتهای پیام /
دیدگاه شما