22. بهمن 1399 - 16:53   |   کد مطلب: 15081
آنچه در ادامه می‌آید تلاشی است جهت یادآوری زنان بی‌نام و نامداری که در متن قیام مردمی ‌سال 1357 صادقانه و مخلصانه دست به یک حرکت جمعی زدند برای تغییر رژیمی ‌که ظلم و ستمش بر همگان واضح و مبرهن شده بود و حضورشان گرچه خوب یه یادها نماند و امروزه گاهی در حقشان کم‌لطفی هم می‌شود، اما همین مناسبت‌های تاریخی و شکوهمند می‌تواند بهترین موقعیت باشد برای یادآوری دوباره آنها و ارزش‌گذاری بر فداکاری‌ها و ایثارهایشان طی سال‌های مبارزه برای پیروزی انقلاب.
 زنان,انقلاب اسلامی,زنان و انقلاب اسلامی,تاریخ معاصر,دهه فجر,12 بهمن,22 بهمن,shabnamha.ir,شبنم همدان,afkl ih,شبنم ها

به گزارش شبنم همدان به نقل از مهرخانه : مناسبت‌هایی همچون دهه فجر انقلاب اسلامی، بهترین زمان برای ورق زدن نقش زنان در روزهای سرنوشت‌ساز و تاریخی است. تاریخ اغلب با نگاه مردانه در حال بررسی و تحلیل بوده است. گرچه حضور مردان و رشادت‌ها و فعالیت‌های انقلابی و سیاسی‌شان غیرقابل انکار و چشم‌پوشی است، اما این انتقاد همیشه بر تاریخ وارد است که تاریخ شفاهی آن‌چه در برهه‌های حساسی چون جنگ‌ها یا انقلاب‌ها بر زنان رفته است را اغلب نادیده انگاشته و گرچه نیروی بالقوه زنان در آن بزنگاه‌های تاریخی فعال شده، اما پس از اتمام حادثه، نقش فعال آنان در تاریخ ثبت نشده و مغفول مانده است. در ایران نیز در طول سالیان دراز، رویه فوق کمابیش حاکم بوده است. تنها در سال‌های اخیر و با هزار مشقت، از لابه‌لای اسناد تاریخی دسته اول و غبارگرفته یا گفت‌وگو با آنان که بازمانده‌اند یا بازماندگان آنهایی که در دوران پهلوی فعالیت‌های مبارزاتی داشته‌اند، تاریخ مکتوب و تقریباً روشنی از حضور زنان در سال‌های انقلاب اسلامی ‌به دست آمده، اما باز آنچنان ناچیز و اندک است که همچنان اکثریت مردم عادی حتی نمی‌توانند نام چند تن از این زنان مبارز و فعال در هر یک از برهه‌های تاریخی را بر زبان بیاورند. گرچه نفس انقلاب و اندیشه‌های امام خمینی (ره) در باب مشارکت سیاسی و اجتماعی زنان، خود نقطه‌ای نورانی در دل این سیاهی تاریخ بود، تا شاهد حضور پررنگ‌تر زنان هم در عرصه‌های اجتماعی و هم در عرصه تاریخ شفاهی و مکتوب این سرزمین باشیم.

 این همه ازاین‌رو مورد تأکید قرار گرفت که آنچه در ادامه می‌آید تلاشی است جهت یادآوری زنان بی‌نام و نامداری که در متن قیام مردمی ‌سال 1357 صادقانه و مخلصانه دست به یک حرکت جمعی زدند برای تغییر رژیمی ‌که ظلم و ستمش بر همگان واضح و مبرهن شده بود و حضورشان گرچه خوب یه یادها نماند و امروزه گاهی در حقشان کم‌لطفی هم می‌شود، اما همین مناسبت‌های تاریخی و شکوهمند می‌تواند بهترین موقعیت باشد برای یادآوری دوباره آنها و ارزش‌گذاری بر فداکاری‌ها و ایثارهایشان طی سال‌های مبارزه برای پیروزی انقلاب. 

بر همین اساس در سه دسته‌بندی، حضور زنان در مبارزات سال‌های انقلاب را مورد بررسی قرار خواهیم داد.

زنان بی‎نام و نشان، زنانی که معمولی نبودند
گرچه امروزه خانه‌داری به عنوان یک شغل کمتر به رسمیت شناخته می‌شود و با وجود تبلیغاتی که برای آن صورت می‌گیرد، به دلیل نداشتن حقوق و مزایای رسمی ‌و عدم جدی گرفته شدن از طرف مردم و سازمان‌های مختلف، همچنان تبلیغاتش در حد شعار باقی مانده است و در مقایسه با زنان تحصیلکرده و در مشاغل سطح بالا و دارای فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی، زنان خانه‌دار، زنان معمولی خوانده می‌شوند، اما تاریخ گواه است که این زنان هرگز معمولی نبوده‌اند؛ چه آن زمان که در دوران مشروطه، جواهرات و زینت‌آلات خود را برای تأسیس اولین بانک ملی ایران فروختند و پولش را سهام خریدند، چه آن زمان که در سال 57 به‌رغم همه خشونت‌ها و حکومت نظامی‌ها به خیابان آمدند تا شعار بدهند و مخالفتشان را با سلطنت پهلوی شجاعانه ابراز کنند و چه در طول جنگ 8 ساله ایران و عراق که هم پشت جبهه‌ها پرستاری کردند و هم پشتیبان و مشوق همسران و پسرانشان برای مبارزه و رفتن به جبهه بودند. آنها هرگز معمولی نبودند، گرچه نام و نشانی از خودشان بر جا نگذاشتند و پس از رسیدن به هدفشان، متواضعانه و بی‌چشمداشت به خانه‌هایشان بازگشتند.

با چند تن از همین زنان به گفت‌وگو نشستیم. خاطراتشان از آن روزها برای ما دهه‌شصتی‌ها، که تنها عکس و فیلم‌هایش باقی مانده، در چند دسته خلاصه می‌شود: حضور زنان در راهپیمایی‌ها و تظاهرات، فعالیت آنها در تکثیر و پخش اعلامیه، زنان به عنوان پوشش فعالان مبارز و در نهایت سهم آنان در تشویق و حمایت از مردانشان برای مبارزه.

سیمین زمان انقلاب 28 ساله بوده و مادر یک دختر. همراه خواهرش در اکثر تظاهرات شرکت می‌کرده و گاهی که شوهرش هم سر کار نمی‌رفته، همراهش می‌آمده است. «در همه راهپیمایی‌هایی که شرکت کردم، دختر 7 ساله‌ام را می‌بردم. شوهرم مشکلی با رفتنم نداشت فقط می‌گفت تنها نرو. به همین خاطر هم حتماً خواهرم با من می‌آمد، گاهی هم که می‌توانست، خودش می‌آمد. خوشحال بودم که سهمی ‌در آن همه شور و شوق و تلاش مردم داشتم. برای من آن زمان جالب‌ترین چیز، همراهی همه مردم از هر قشر و طبقه‌ای با هم بود. زنان با هر نوع پوششی در کنار هم فریاد مرگ بر شاه سر می‌دادند و مردانی که مشخص بود شغل‌های متفاوتی دارند، همدوش هم تظاهرات می‌کردند. هدف همه یک چیز بود. اتحاد مردمی‌که کل یک سرزمین را دربرگرفته بود، بهترین خاطره از آن روزهاست».

معصومه نیز در زمان انقلاب دختری دبیرستانی بوده و اوایل بدون اطلاع پدرش در تظاهرات شرکت می‌کرده است: «اوایل پدرم نمی‌دانست و اصلاً اجازه نمی‌داد. گرچه خودش گاهی شرکت می‌کرد، اما به من و مادرم اجازه رفتن به تظاهرات نمی‌داد و همیشه از گیر افتادن ما نزد ساواک می‌ترسید. ابتدا مادرم متوجه شد که یکی دو بار با دوستان مدرسه‌ام به تظاهرات رفته‌ام. شور و اشتیاق من را که دید، خودش اجازه هر دویمان را از پدرم گرفت و از آن به بعد ما هم همراه با پدرم به تظاهرات می‌رفتیم. با این وجود پدرم همیشه نگران من و مادرم بود که برایمان اتفاقی نیفتد. اعتماد عجیبی در آن روزها بین مردم حاکم بود. یادم می‌آید یکبار وسط راهپیمایی، با حمله مأموران، راهپیمایی به هم ریخت و هرکس به سویی می‌دوید. من هم با چند نفر به داخل کوچه‌ای دویدیم و زن میانسالی که دم در خانه‌اش ایستاده بود، با دیدن ما، در را برایمان باز کرد و چند ساعتی تا آرام شدن اوضاع مهمانش بودیم».

انسیه درباره همراهی با برادرش برای تکثیر و پخش سخنرانی‌های امام خمینی(ره) چنین می‌گوید: «من آن زمان دانشجوی سال اول دانشگاه بودم و از دوران دبیرستان اخبار و اتفاقات مربوط به مبارزات امام خمینی (ره) را از طریق برادرم پیگیری می‌کردم. تا این‌که با ورود به دانشگاه احساس کردم می‌خواهم من هم نقشی در این مبارزات داشته باشم. برادرم با دوستانش دستگاه چاپی تهیه کرده بودند و به‌صورت مخفیانه، سخنرانی‌های امام خمینی(ره) و اعلامیه‌های هماهنگی برای راهپیمایی را تکثیر و در مکان‌های شلوغ پخش می‌کردند. من هم پخش اعلامیه‌ها در دانشگاه (کلاس و کتابخانه و ...) را به‌عهده گرفتم و در ماه‌های پایانی پیروزی انقلاب، حتی به چاپخانه مخفی آنها می‌رفتم و اعلامیه‌ها را خودم تکثیر می‌کردم».

از او در مورد احساس ترس و نگرانی بابت دستگیر شدن سؤال می‌کنیم: «واقعیت این است که یک دختر 18 ساله باید از سیستمی‌به نام ساواک که در مورد شقاوتش بسیار هم شنیده بترسد، اما در آن دوران، دیدن خون شهدا و جان بر کفی مبارزانی که هر روز بازداشت یا اعدام می‌شدند، جای ترسی باقی نمی‌گذاشت. تنها انسان را در هدف خویش مصمم‌تر می‌کرد؛ چراکه با تمام وجود به درستی راهم ایمان داشتم».

سعیده زن دیگری است که ماجرای راضی کردن همسرش برای شرکت در فعالیت‌های انقلابی شنیدنی است: «سال 56، من دو فرزند 3 و 5 ساله داشتم و خیلی با جریانات انقلابی مردم آشنایی نداشتم. همسرم معتقد بود با این همه سیستم امنیتی شاه و قساوت مأمورانش در اعدام جوانان، این فعالیت‌ها به جایی نمی‌رسد و برای افراد زن و بچه دار خطرناک است. خودش وارد این قبیل بحث‌ها نمی‌شد و به روند امور برای رسیدن به پیروزی خیلی خوشبین نبود. به همین دلیل من هم آشنایی چندانی با این قبیل قضایا نداشتم. تا این‌که پسر همسایه مادرم در یک تعقیب و گریز با نیروهای امنیتی، تیر خورد و خبرش به گوش من رسید. خواهرم کم‌کم با دختر همان همسایه‌مان رفت و آمدهایش بیشتر شد و آگاهی‌های جالب و جدیدی از اوضاع و اندیشه‌های امام و دیگر مبارزین آن زمان به دست آورد که هر وقت من را می‌دید از آنها صحبت می‌کرد. احساس عقب‌ماندگی می‌کردم، وقتی خواهرم که 8 سال از من کوچک‌تر بود به جلسات بحث و سخنرانی می‌رفت و این همه اطلاعات داشت. همچنین تیر خوردن یک پسر 16 ساله که از نزدیک می‌شناختم، آن هم بخاطر پخش چند اعلامیه، برایم تأثربرانگیز بود. شروع به تعریف وقایع برای همسرم و اجازه خواستن برای همراهی خواهرم در جلسات سخنرانی کردم. شوهرم به شدت مخالف بود و می‌گفت مسئولیت ما فعلاً در قبال 2 بچه کوچکمان است. با کمک خواهرم و مطالعه برخی جزوات و اطلاع از این‌که مبارزه در شرایط ظلم طاغوت برای همه تکلیف شرعی است، شروع به راضی کردن همسرم کردم. از بحث و صحبت منطقی تا گریه و خواهش و تعریف آن‌چه شنیده بودم در زندان بر جوان‌ها رفته و این‌که فعالیت ما اتفاقاً به خاطر آینده فرزندانمان است، همگی نهایتاً چاره‌ساز شد تا همسرم با همراهی خودش اجازه رفتن به جلسات سخنرانی را داد و کم‌کم شروع به رونویسی از اعلامیه‌ها و شعارها و سخنرانی‌هایی که می‌رفتیم، کردیم و جالب این‌که همسرم خودش داوطلب پخش آنها می‌شد».

عاطفه هم که در آن زمان دانش‌آموز کلاس ششم بود، از خاطرات مادرش تعریف می‌کند که چگونه خانه‌اش را سخاوتمندانه در اختیار مبارزین برای مخفی‌شدن قرار می‌داده است: «خانه ما معمولاً محل امن دوستان فعال و سیاسی پدرم و گاهی خواهران یا همسرانشان بود که برای چند روز مخفی ماندن یا در حال فرار از دست مأموران ساواک به آن‌جا می‌آمدند و مادرم نه تنها گله و شکایتی نداشت، بلکه مشوق پدرم برای حمایت از دوستانش یا فعالیت همراه با آنان بود. این امر این‌قدر در خانه ما عادی بود و به ما بچه‌ها یاد داده بودند که حرفی از اتفاقات خانه‌مان در بیرون از خانه یا مدرسه نزنیم، که برادر و خواهر کوچکم، اگر چند هفته‌ای می‌گذشت و ما مهمانی برای اقامت چند روزه در خانه‌مان نداشتیم، از مادرم سراغ خاله‌ها و عموها را می‌گرفتند. درواقع زندگی خانوادگی ما و وجود چند بچه، بهترین پوشش برای جلوگیری از شک و لو رفتن مبارزان بود».

 برخی زنان، گرچه خود در متن انقلاب درگیر بوده‌اند، اما فعالیتشان به واسطه عضوی از اعضای خانواده بوده و درواقع تربیت و زندگی در یک چارچوپ ایدئولوژیک همراه با اعتقاد به مبارزه با ظلم، برایشان مسیری دیگر رقم زده است. این زنان حتی اگر خود مستقیماً مبارزه نمی‌کردند، هرگز نمی‌توانستند در آن دوران یک زندگی تقریباً عادی داشته باشند؛ چراکه به‌واسطه همسر، دختر یا خواهر یک مبارز بودن، همواره سایه بازداشت و شکنجه و اعدام عزیزانشان در خانواده همراهشان بوده و حتی گاهی خودشان ابزار دست نظامیان و ساواک برای شکنجه عزیزانشان می‌شدند.

زنان در نقش خانواده یک مبارز
پروین سلیحی یکی از همین زنان است. همسر شهید لبافی‌نژاد، از شهدای انقلاب در سال 13544 که به جرم مشاركت در ترور پنج نفر از مستشاران آمريكايي و سران ساواك محكوم به هفت بار اعدام شده بود. سلیحی پيش از انقلاب در سال  1351 وقتي كه فقط 15 سال داشت، با دکتر لبافی‌نژاد ازدواج كرد و زمانی‌که 18 ساله بود و يك فرزند داشت، به خاطر همراهي با همسرش در فعاليت‌هاي سياسي و انجام مبارزات انقلابی، دستگير و محكوم به اعدام شد.

اما محکومیت سليحي با توجه به سن كم او با نظر پزشك قانوني، از اعدام به حبس ابد، و سپس به 2 سال حبس تخفيف يافت. 2 سال را هم در زندان انفرادي به‌سر برد. او بر اثر فشارهاي صليب سرخ در سال 56 آزاد شد. با توجه به اين‌كه در زمان دستگيري دانش‌آموز بود، بعد از آزادي از زندان موفق به اخذ ديپلم شد و تحصيلات دانشگاهي را نيز پس از انقلاب ادامه داده است. 

سلیحی از دوران كوتاه زندگي مشترك خود با شهید لبافی‌نژاد خاطراتي بسيار شنيدني دارد و آن دوران را به لحاظ معنوي هنوز بهترين بخش زندگي خود مي‌داند: «من در شرایطی با ایشان قبل از انقلاب ازدواج کردم که طاغوت حاکم بود و در سال‌های ابتدایی دهه 50 تنها عده اندکی آگاهی‌های سیاسی همراه با معرفت دینی برای مقابله با رژیم طاغوت را داشتند که شهید لبافی‌نژاد هم جزو همین دسته از افراد بودند. ایشان که مقلد امام خمینی(ره) بودند، با توجه به دستورات امام، مبارزه را تکلیف شرعی خود می‌دانستند و حتی در سال 1354 که به خاطر فارغ‌التحصیل نمونه بودن در رشته پزشکی دانشگاه تهران، بورس ادامه تحصیل در کشور آمریکا بهشان تعلق گرفت، با استفتا از امام(ره) ترجیح دادند در داخل کشور به مبارزات خود ادامه دهند که فعالیت‌های سیاسی‌شان هم در آن زمان اوج گرفته بود».

«با وجود همه این مسائل بنده نیز در زمان ازدواج می‌دانستم، زندگی با شهید به هیچ‌وجه یک زندگی عادی نیست و با علم به عقاید سیاسی و مبارزات انقلابی شهید لبافی‌نژاد دست به انتخاب زدم. زندگی ما در همان 2 سال و نیمی‌ که ایشان حضور داشتند، همواره نیمه‌مخفی و از این شهر به آن شهر می‌گذشت. به خاطر فضای خفقان و دیکتاتوری حاکم بر کشور که داشتن یک کتاب با رنگ و بوی دینی و واقعیت، جرم محسوب می‌شد و مجازات حبس و اعدام داشت، ما همواره در حال مبارزه و گریز از دست ساواک بودیم».

«همچنین پس از دستگیری خودم در سال 54 که 2 سال به طول انجامید، فرزندم که در همان سال پدرش را نیز از دست داده بود، نزد مادربزرگ و پدربزرگش رفت و چون تنها یک سال‌ونیمه بود، تقریباً هیچ خاطره‌ای از مادر و پدرش برایش نماند؛ به‌طوری‌که مادربزرگ و پدربزرگش را مادر و پدر خود می‌دانست. اما پیروزی انقلاب در سال 57، همه این مشکلات و خصوصاً خون شهدا را نتیجه‌بخش کرد و ثمره آن مبارزات شهدا و انقلابیون به بار نشست. امروزه نیز ما نیازمند وجود وحدت، اتحاد و همدلی در مقابل دشمن برای حفظ انقلاب و خون شهدا هستیم».

حمیده نانکلی خواهر شهید مراد نانکلی یکی دیگر از زنانی است که از اعضای خانواده‌های مبارز و انقلابی محسوب می‌شود  و در همین راستا خودش نیز وارد فعالیت‌های مبارزاتی شده است. او در مورد ورود برادرش به فعالیت‌های سیاسی و چگونگی آشنایی خودش با این راه چنین می‌گوید: «سال 42 تقریباً شاید 6-7 سالم بود، ولی یادم است که برادرم آن‌موقع در یک چراغ‌‌سازی در خیابان پیروزی کار می‌کرد. همین که برادرم می‌‌آمد و می‌‌رفت، خبر می‌داد که شیشه اتوبوس‌‌ها را شکستند یا چپ کردند و در خیابان پیروزی آتش زدند که آن زمان خیابان فرح‌ آباد میدان ژاله بود و خیلی شلوغ شده بود. من یک خانواده مذهبی داشتم. برادرم بزرگتر بود و زودتر وارد آن مسائل شد و تأثیر بیشتری در خانواده گذاشت و خود به خود دنبال رو برادر شدیم».

«مراد تقریباً تا ششم دبستان را در تویسرکان خواند. آن زمان پدر در تهران کار می‌کرد، او هم پیش پدر رفت و دیگر برنگشت. تقریباً یکی دو سالی آن‌جا ماند و دوباره مشغول به تحصیل شد. هم تحصیل و هم کار می‌‌کرد. بعد فکر می‌کنم در کارخانه‌ ارج با برادران آشنا شد که بیشتر مقرشان در میدان خراسان و حوالی آن‌جا بود، برادرهایی که همیشه صحبتشان بود مانند آقای مطهری یا آقای شاهی و آقای کچویی را در منزل می‌‌گفت که الان به فلان جا می‌روم، الان فلانی می‌خواهد بیاید، یا من می‌روم و اسم آنها از همان موقع در ذهنم مانده است. با این‌که آنها را هیچ‌وقت ندیده بودم، ولی همیشه نامشان در ذهنم بود و بعد از آن‌که برای ملاقات به زندان می‌‌رفتم، گاهی خانواده‌‌های آنها را می‌دیدم، تازه می‌دانستم با چه خانواده‌‌هایی رابطه داشته است. او در حین آن که هم تحصیلات خود را ادامه می‌داد و هم کار می‌کرد، با آنها آشنا می‌شد و به هیأت‌‌هایی می‌‌رفت و برنامه‌‌هایی داشت و از طریق همان برادران بود که داخل فعالیت می‌شد».

«قبل از آن‌که برادرم را دستگیر کنند، با او به مسجد هدایت می‌‌رفتم و از آن زمان می‌‌دانستم کجاست و چه برنامه‌‌هایی دارد یا حسینیه ارشاد تازه آن زمان تأسیس شده بود و مادرم من را همیشه با خودش می‌‌برد. روی همین حساب، بعضی خانواده‌‌ها را دیده بودیم. بالاخره وقتی آدم هم ردیف را می‌‌بیند کشش بیشتری پیدا می‌کند. با آنها آشنا شده بودیم تا آن‌که برادرم دستگیر شد و ما به ملاقات می‌‌رفتیم. در زندان برنامه‌‌های سالگردهایی را می‌گرفتند و کم‌کم آشنا شدیم و بعد از آن هم تظاهرات و راهپیمایی و برنامه‌‌هایی بود. خلاصه خود به خود وارد کار شدیم. کارهایی که به فرض از دست خانم‌ها برمی‌‌آمد که انجام بدهند، مثل سر زدن به خانواده‌ها یا بردن چیزی و انجام دادن کاری برای آنها بود».

«من خودم بعد از شهادت برادرم، تقریباً در آذر ماه سال 53 دستگیر شدم. ایشان بعد از تقریباً یکسال و نیمی‌که در زندان بود، پرونده‌شان بنا به دستگیری بعضی برادران دوباره آمده بود و زیر شکنجه قرار گرفت و بنا به آن پرونده‌‌ای که به اصطلاح رو شده بود، دستگیری ما هم بر آن مبنا شد. چون هنگام دستگیری من شانزده سالم بود، در دادگاه اطفال به 2 سال و نیم حبس محکوم شدم که سال 53 دستگیر و 56 آزاد شدم. بیشترین دلیل دستگیری من رابط زندان بودن با گروه بود. وقتی می‌خواستم پیام یکی از خانواده‌های زندانی را که در پاکت دربسته‌ای بود، به برادرم برسانم، پیام لو رفت و ساواک مرا دستگیر کرد. چون مخاطب پیام من شخص بسیار مهم و از اعضای کادر مرکزی بود، بعد از محاکمه در دادگاه به دو سال و نیم زندان محکوم شدم. من در ملاقات‌هایی که با برادرم در کمیته مشترک داشتم با خانواده‌های دیگر زندانی‌ها آشنا می‌شدم، این آشنایی‌ها باعث می‌شد که ما از مراسم‌های ختم افرادی که در مبارزات شهید شده بودند، آگاه شویم و بتوانیم در این تجمع‌ها شرکت کنیم و با شرکت در هر یک از این تجمع‌ها از محل و زمان مراسم دیگر آشنا می‌شدیم، این تجمعات باعث انسجام بیشتر افراد بود و اگر هم ساواک برای دستگیری افراد می‌آمد، چون در پوشش ختم بود نمی‌توانست کاری کند».

در کنار زنانی که برای پخش اعلامیه و تظاهرات به خیابان آمدند و خانه‌شان را در اختیار مبارزان قرار دادند، و یا آنان که حامی ‌و مشوق همسران و برادرانشان در جریان فعالیت‌های سیاسی و انقلابی سال‌های دهه 50 بودند، گروه سومی ‌از زنان نیز حضور داشتند که با وجود همه موانع، خود وارد عرصه سیاست و مبارزه شدند و مقابل رژیم ظلم و ستم شجاعانه ایستادند. آنها بارها بازداشت شدند و نه تنها مورد شکنجه و آزارهای روحی و جسمی ‌قرار گرفتند، بلکه بخاطر جنسیتشان از آزارهای جنسی و تهدید و ارعاب نیز در امان نبودند. این زنان که در ادامه به بخش‌هایی از زندگی مبارزاتیشان خواهیم پرداخت، آسایش و رفاه شخصی خود و خانواده شان را در راه اعتقادات و مقدسات خود قربانی کرده و چه بسیار از آنها که در این راه به شهادت نیز رسیدند.

زنان مبارز و انقلابی در سال 57
مرحوم مرضیه حدیدچی (دباغ)
ﻣﺒﺎرزات و ﻓﻌﺎﻟﻴﺖ‌هاﯼ ﺳﻴﺎﺳﯽ دباغ از ﺳﺎل ١٣٤٠ ﺁﻏﺎز ﻣﯽ ﺷﻮد. او دورادور ﺷﻴﻔﺘﻪ ﺷﺨﺼﻴﺖ ﻣﻌﻨﻮﯼ اﻣﺎم (ره) ﻣﯽ‌شود و ﺑﺎ هداﻳﺖ ﺷﻬﻴﺪ ﺳﻌﻴﺪﯼ ﺑﻪ ﺗﺸﮑﻴﻼت ﺳﻴﺎﺳﯽ وارد ﻣﯽﺷﻮد. ﺑﺎ داﻧﺸﺠﻮﻳﺎن ﻣﺒﺎرز داﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮان، داﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﻠﯽ(ﺷﻬﻴﺪ ﺑﻬﺸﺘﯽ)، ﺁرﻳﺎﻣﻬﺮ (ﺻﻨﻌﺘﯽ ﺷﺮﻳﻒ) و ﻋﻠﻢ و ﺻﻨﻌﺖ همکارﯼ و ﺗﻌﺎﻣﻞ داﺷت. روﻧﻮﻳﺴﯽ از ﮐﺘﺎب اﻣﺎم (ره) و ﭘﺨﺶ ﺁن، ﮔﺮﻓﺘﻦ اﻋﻼﻣﻴﻪ‌ها و ﺑﻴﺎﻧﻴﻪ‌هاﯼ ﺁﻳﺎت ﻋﻈﺎم از ﺟﻤﻠﻪ اﻣﺎم (ره) و ﺗﻮزﻳﻊ ﺁن در ﺗﻬﺮان و ﺷﻬﺮﺳﺘان‌ها، ﺗﺸﮑﻴﻞ اردوهاﯼ ﺧﺎﻧﻮادﮔﯽ و ﮐﺎﻧﻮن ﻓﻌﺎﻟﻴﺖ‌هاﯼ ﺳﻴﺎﺳﯽ، ﮐﻪ زنان و مردان در ﺟﻠﺴﺎت ﺑﺤﺚ و ﺗﺸﺮﻳﺢ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺳﻴﺎﺳﯽ ﺷﺮﮐﺖ ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ و ﺑﻪ رﻓﻊ اﺷﮑﺎﻻت ﺳﻴﺎﺳﯽ و دﻳﻨﯽ ﻣﺒﺎدرت ﻣﯽورزﻳﺪﻧﺪ، از ﺟﻤﻠﻪ ﻓﻌﺎﻟﻴت‌هاﯼ اﻳﺸﺎن ﺑﻮد. ﭘﺲ از ﺷﻬﺎدت ﺁﻳﺖ‌اﷲ ﺳﻌﻴﺪﯼ در ﺳﺎل ١٣٤٩ ﺑﻪ ﻣﺒﺎرزﻩ و ﺗﺒﻠﻴﻎ ﺧﻮد ﻋﻠﻴﻪ رژﻳﻢ ﺷﺎﻩ ﺷﺪت ﻣﯽﺑﺨﺸﺪ و در ﺳﺎل ١٣٥٢ دﺳﺘﮕﻴﺮ ﻣﯽﺷﻮد.

ﭘﺲ از ﺷﮑﻨﺠﻪ‌هاﯼ ﺑﺴﻴﺎر در ﮐﻤﻴﺘﻪ ﻣﺸﺘﺮﮎ ﺑﻪ ﻣﺪت ٤٠ روز و ﺑﺎزﯼ‌ﮐﺮدن ﻧﻘﺶ ﻳﮏ زن ﻋﺎﻣﯽ و ﺑﻴﺴﻮاد، زﻧﺪاﻧﯽ ﻣﯽشود. دردﻧﺎﮎ‌ﺗﺮﻳﻦ ﺧﺎﻃﺮﻩ، هنگاﻣﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ دﺧﺘﺮ ﻧﻮﺟﻮاﻧﺶ (رﺿﻮاﻧﻪ) را ﺷﮑﻨﺠﻪ ﻣﯽدهند و از ﻣﺎدر ﺟﺪا ﻣﯽﺳﺎزﻧﺪ. در ﺧﺎﻃﺮاﺗﺶ ﻣﯽﮔﻮﻳﺪ ﺑﻴﺶ از همیشه درد ﮐﺸﻴﺪ، ﻓﺮﻳﺎد ﮐﺸﻴﺪ، ﺧﻮد را ﺑﻪ در و دﻳﻮار ﮐﻮﺑﻴﺪ و ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎ ﺷﻨﻴﺪن ﺁﻳﺎت اﻟﻬﯽ ﺗﻮﺳﻂ ﺁﻳﺖ‌اﷲ رﺑﺎﻧﯽ‌ﺷﻴﺮازﯼ ﮐﻪ ﻧﺰدﻳﮏ ﺳﻠﻮل او ﺑﻮد، ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺁرام شود. او به تقابل اندیشه‌های مختلف در زﻧﺪان از ﮔﺮوﻩ‌هاﯼ ﺳﻴﺎﺳﯽ ﻣﺨﺘﻠﻔﯽ که دﺳﺘﮕﻴﺮ ﺷﺪﻩ‌اﻧﺪ، نیز اشاره می‌کند. در ﺁﻧﺠﺎ ﻧﻴﺰ ﺳﻌﯽ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺑﻪ دﺧﺘﺮان ﭼﭙﯽ (ﻣﺎرﮐﺴﻴﺴﺘﯽ) اﻃﻼﻋﺎت درﺳﺖ دﻳﻨﯽ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ و ﺑﺎ ﺁﻧﻬﺎ اﻳﺠﺎد راﺑﻄﻪ ﻣﻌﻨﻮﯼ ﮐﻨﺪ.

در زﻧﺪان ﺑﻪ ﺗﻘﺎﺑﻞ اﻳﺪﺋﻮﻟﻮژﻳﮏ ﺑﺎ ﮔﺮوﻩ‌هاﯼ ﻣﺎرﮐﺴﻴﺴﺘﯽ ﺑﺮﻣﯽﺧﻴﺰد و زﻧﺎن ﻣﺴﻠﻤﺎن زﻧﺪاﻧﯽ را ﭘﻴﺮاﻣﻮن ﺧﻮد ﺟﻤﻊ ﻣﯽﮐﻨﺪ و ﻣﯽﮐﻮﺷﺪ ﮐﻪ دﺧﺘﺮان ﻧﻮﺟﻮان اﺳﻴﺮ در زﻧﺪان، اﺳﻴﺮ ﻋﻘﺎﻳﺪ ﻧﺎدرﺳﺖ هم‌بندان ﺧﻮد نشوند. ﻋﻔﻮﻧﺖ ﺷﺪﻳﺪ ﺑﺪن اﻳﻦ زن ﻣﺒﺎرز و ﺷﮑﺎﻳﺖ هم‌بندی‌ها و اراﺋﻪ ﮔﺰارش ﭘﺰﺷﮑﺎن، ﻣﺪت زﻧﺪان را از ١٥ ﺳﺎل ﺑﻪ ﻳﮏ ﺳﺎل و ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻩ (ﻣﻘﺪارﯼ ﮐﻪ تحمل کرده بود) ﺗﻘﻠﻴﻞ ﻣﯽدهد. ﺑﻪ ﻗﻮل ﺁﻧﻬﺎ: «اﻳﻦ زن ﮐﻪ ﻗﺮار اﺳﺖ ﺑﻤﻴﺮد، ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ ﺧﺎرج از زﻧﺪان ﺑﺎﺷﺪ».

ﭘﺲ از ﺁزادﯼ ﺑﺎ وﺟﻮد ﺑﻴﻤﺎرﯼ ﺟﺴﻤﯽ، دﺳﺖ از ﻣﺒﺎرزات ﺧﻮد ﻧﻤﯽﮐﺸﺪ و ﺷﺠﺎﻋﺎﻧﻪ اداﻣﻪ ﻣﯽدهد. در ﺳﺎل ١٣٥٣ ﺧﺒﺮ از دﺳﺘﮕﻴﺮﯼ ﻣﺠﺪد او اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ همیارﯼ ﺑﺮﺧﯽ از دوﺳﺘﺎن ﺑﻪ ﺧﺎرج از ﮐﺸﻮر ﻣﯽﮔﺮﻳﺰد( ﺑﻪ اﻧﮕﻠﺴﺘﺎن) و اﻳﻦ ﺁﻏﺎز ﻓﻌﺎﻟﻴﺖ‌هاﯼ دﻳﮕﺮﯼ ﺑﺮاﯼ اوﺳﺖ. در ﭘﺎﻳﮕﺎﻩ‌هاﯼ ﻧﻈﺎﻣﯽ، واﻗﻊ در ﻣﺮز ﻟﺒﻨﺎن و ﺳﻮرﻳﻪ ﺁﻣﻮزش ﭼﺮﻳﮑﯽ و رزﻣﯽ را ﻣﯽﺑﻴﻨﺪ و ﺑﺎ ﮔﺮوﻩ روﺣﺎﻧﻴﺖ ﻣﺒﺎرز ﺧﺎرج از ﮐﺸﻮر زﻳﺮ ﻧﻈﺮ ﺷﻬﻴﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻨﺘﻈﺮﯼ هﻤﮑﺎرﯼ ﻣﯽﮐﻨﺪ. دباغ در ﺑﺴﻴﺎرﯼ از ﺣﺮﮐت‌ها و ﻓﻌﺎﻟﻴﺖ‌هاﯼ ﻣﺒﺎرزان ﺧﺎرج از ﮐﺸﻮر (ﺗﻈﺎهرات و اﻋﺘﺼﺎﺑﺎت) ﺷﺮﮐﺖ ﻓﻌﺎل داﺷت. ﺑﺮاﯼ ﺗﺒﻠﻴﻎ ﺣﺮﮐﺖ امام ﺧﻤﻴﻨﯽ (ره)، در ﻣﺮاﺳﻢ ﺣﺞ ﺑﻪ ﻋﺮﺑﺴﺘﺎن رفت و اﻋﻼﻣﻴﻪ‌ها و کتاب‌های ﻣﻮردﻧﻈﺮ را ﺑﻴﻦ ﺣﺠﺎج ﭘﺨﺶ کرد، ﺗﺎ ﺁواﯼ اﻧﻘﻼب ﺑﻪ ﮔﻮش ﺣﺠﺎج ﺑﺮﺳﺪ. ﺳﻔﺮﯼ ﺑﻪ ﻧﺠﻒ ﻣﯽکند و دﻳﺪار ﺑﺎ اﻣﺎم داشت. ﭘﺲ از ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﻟﺒﻨﺎن ﺑﺎ اﻣﺎم ﻣﻮﺳﯽ ﺻﺪر و ﭼﻤﺮان دﻳﺪار ﻣﯽکند. ﭘﺲ از هجرت اﻣﺎم ﺑﻪ ﻧﻮﻓﻞ ﻟﻮﺷﺎﺗﻮ، همراﻩ ﮔﺮوهی از هم‌رزﻣﺎن ﺑﻪ ﺁن دهکده رﻓﺖ. وﻇﻴﻔﻪ او ﻣﺮاﻗﺒﺖ از اﻣﺎم (ره) و اﻧﺠﺎم ﺑﺮﺧﯽ ﮐﺎرهاﯼ ﻣﻨﺰل و ﺑﺎزرﺳﯽ ﻧﺎﻣﻪ‌هاﯼ ﺁﻣﺪﻩ (ﺑﺮاﯼ اﻣﻨﻴﺖ ﺟﺎن اﻣﺎم(ره)) ﺑﻮد.

او معتقد بود که آن روزها ﺷﻴﺮﻳﻦ‌ﺗﺮﻳﻦ ﻟﺤﻈﺎت زﻧﺪﮔﯽ‌اش بوده که می‌توانستند ﺁﻣﻮزش ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ از رﻓﺘﺎر و ﮐﺮدار اﻣﺎم ببینند. از ﻃﺮف اﻣﺎم ﺑﻪ ﺧﻮاهر ﻃﺎهرﻩ ﻣﻌﺮوف ﻣﯽشود و ﭘﺲ از ﺳﻪ ﺳﺎل و هفت ﻣﺎﻩ دورﯼ از وﻃﻦ در ﺳﺎل 1357 ﺑﻪ اﻳﺮان ﺑﺎزمی‌گردد.

مرحوم دباغ دلیل معروف بودن خود و دخترش در ﮐﻤﻴﺘﻪ ﺑﻪ «ﻣﺎدر ﭘﺘﻮﻳﯽ، دﺧﺘﺮ ﭘﺘﻮﻳﯽ» را این‌چنین عنوان می‌کند: «ﻣﺄﻣﻮران ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺟﻠﻮﮔﻴﺮﯼ از ﺧﻮدﮐﺸﯽ و ﺣﻠﻖ‌ﺁوﻳﺰ ﺷﺪن، ﭼﺎدر از ﺳﺮﻣﺎن ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ. ﺑﺮاﻳﻢ ﺧﻴﻠﯽ روﺷﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ اﻧﮕﻴﺰﻩ و هدف واﻗﻌﯽ ﺁﻧﻬﺎ از اﻳﻦ ﮐﺎر، درﻳﺪن ﺣﺠﺎب (ﻧﻤﺎد زن ﻣﺆﻣﻦ و ﻣﺴﻠﻤﺎن) و ﺷﮑﺴﺘﻦ روﺣﻴﻪ ﻣﺎ ﺑﻮد. ازاﻳﻦ‌رو ﻣﺎ ﻧﻴﺰ از ﭘﺘﻮهاﯼ ﺳﺮﺑﺎزﯼ ﮐﻪ در اﺧﺘﻴﺎرﻣﺎن ﺑﻮد، ﺑﺮاﯼ ﭘﻮﺷﺶ و ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﭼﺎدر اﺳﺘﻔﺎدﻩ ﻣﯽﮐﺮدﻳﻢ. ﻋﻤﻞ ﻣﺎ در ﺁن ﺗﺎﺑﺴﺘﺎن ﮔﺮم، ﺑﺮاﯼ ﻣﺄﻣﻮران، ﺧﻴﻠﯽ ﺗﻌﺠﺐ‌ﺁور ﺑﻮد. ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ اﺳﺘﻬﺰاء و ﻣﺴﺨﺮﻩ، ﻣﺎ را «ﻣﺎدر ﭘﺘﻮﻳﯽ، دﺧﺘﺮ ﭘﺘﻮﻳﯽ» ﺻﺪا ﻣﯽ‌ﮐﺮدند». مرضیه حدیدچی دباغ، امسال درگذشت و به دیار باقی شتافت.

رضوانه دباغ
رضوانه دباغ دختر مرحوم مرضیه حدیدچی متولد سال 1336 است. او در مورد خاطرات مبارزات و دستگیریش چنین عنوان می‌کند: «شب‌ها دوﺳﺘﺎن ﻣﺪرﺳﻪ‌ام ﻣﻄﺎﻟﺒﯽ را ﮐﻪ رادﻳﻮ ﻋﺮاق ﭘﺨﺶ ﻣﯽﮐﺮد، ﻣﯽﻧﻮﺷﺘﻴﻢ و ﺗﮑﺜﻴﺮ ﻣﯽﮐﺮدﻳﻢ و صبح‌ها ﭘﻨﻬﺎﻧﯽ ﺁﻧﻬﺎ را در داﺧﻞ ﻣﻴﺰ همه ﺑﭽﻪ‌ها ﻗﺮار ﻣﯽدادﻳﻢ. ﭘﺲ از دﺳﺘﮕﻴﺮﯼ ﻣﺎدرم در جست‌وجوی ﺧﺎﻧﻪ، دﺳﺖ‌ﻧﻮﺷﺘﻪ‌هاﯼ ﻣﻦ ﺑﻪ دﺳﺖ ﺁﻧﻬﺎ اﻓﺘﺎد. در ﻣﻬﺮ 1352، ﻣﺮا هم دﺳﺘﮕﻴﺮ ﮐﺮدﻧﺪ و ﺑﻪ ﮐﻤﻴﺘﻪ ﻣﺸﺘﺮﮎ اﻧﺘﻘﺎل دادند».

«شاید الان گفتن نوشتن اعلامیه راحت باشد، اما آن زمان به خاطر شرایط موجود این‌گونه نبود که ما به راحتی مطلبی از سخنان امام (ره) بنویسیم. باید حواسمان بود این برگه‌ها را در جامیز بچه‌ها و قبل از حضورشان در کلاس بگذاریم. این فعالیت خیلی کار سختی بود و در آن زمان تنها لطف خداوند بود که ما توانستیم وارد این فعالیت‌ها شویم. من شب‌ها زیر لحاف می‌رفتم و اعلامیه‌ها را می‌نوشتم. ما خانواده پرجمعیتی بودیم و در یک اتاق نفرات زیادی وجود داشتند. گاهی به آن زمان فکر می‌کنم، اصلاً نمی‌دانم شب‌ها چگونه این کار را انجام می‌دادم، بدون آن‌که کسی متوجه شود».

طاهره سجادی
طاهره سجادی از ﺳﺎل ١٣٣٤ در ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ‌هاﯼ ﻣﺬهبی ﺷﺮﮐﺖ کرد و ﻣﺸﻐﻮل ﻓﺮاﮔﻴﺮﯼ دروس ﻣﺬهبی، ﺑﺨﺼﻮص ﻋﺮﺑﯽ شد. در ﺳﺎل ١٣٣٨ ازدواج ﺑﺎ ﺁﻗﺎﯼ ﻏﻴﻮران، او را وارد ﻃﻴﻒ ﮔﺴﺘﺮدﻩ‌اﯼ از ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺳﻴﺎﺳﯽ، ﻣﺒﺎرزﻩ و اداﻣﻪ ﺗﺤﺼﻴﻞ ﺗﺎ دﻳﭙﻠﻢ ﻣﺘﻮﺳﻂ ﻣﯽﮐﻨﺪ. از ﺳﺎل ١٣٤٢، ﺑﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ اﻋﻼﻣﻴﻪ‌ها و ﮐﺘاب‌هاﯼ اﻣﺎم (ره) و ﺗﺄﺛﻴﺮﭘﺬﻳﺮﯼ ﺷﺪﻳﺪ از ﺁﻧﻬﺎ و ﺁﺷﻨﺎﻳﯽ ﺑﺎ روﺣﺎﻧﻴﻮن ﻣﺒﺎرز، ﻣﺒﺎرزات اﺻﻠﯽ او ﺁﻏﺎز ﻣﯽشود.

ﭘﺲ از دﺳﺘﮕﻴﺮﯼ ﺁﻗﺎﯼ ﻏﻴﻮران در ﺳﺎل ١٣٥٤، ﺧﺎﻧﻢ ﺳﺠﺎدﯼ نیز دﺳﺘﮕﻴﺮ شد. اﺑﺘﺪا ﺑﺎ ﻋﺎﻣﯽ ﻧﺸﺎن دادن ﺧﻮد و ﺑﯽاﻃﻼﻋﯽ از ﮐﻤﻴﺘﻪ رهاﻳﯽ یافت، اﻣﺎ ﭘﺲ از به دست آﻣﺪن ﻣﺪارﮎ ﺟﺪﻳﺪ ﺗﻮﺳﻂ ﺳﺎواﮎ، دﺳﺘﮕﻴﺮ و ﺑﺮاﯼ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺑﻪ ﮐﻤﻴﺘﻪ ﻓﺮﺳﺘﺎدﻩ شد. هر دو همسر زﻳﺮ ﺷﮑﻨﺠﻪ‌های ﺳﺨﺖ ﻗﺮار ﻣﯽﮔﻴﺮﻧﺪ و ﺧﺎﻧﻢ ﺳﺠﺎدﯼ ﺑﺎ دﻳﺪن ﻋﻤﻖ ﺁﺳﻴﺐ‌هاﯼ ﺟﺴﻤﺎﻧﯽ همسرش و ﺑﺎ ﺷﻨﻴﺪن ﺧﺒﺮ ﮐﺬب ﺷﻬﺎدت او، ﺧﻮﺷﺤﺎل ﻣﯽشود ﮐﻪ دﻳﮕﺮ ﻏﻴﻮران ﻣﺠﺒﻮر ﺑﻪ ﺗﺤﻤﻞ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﻧﻴﺴﺖ.

در ﺳﺎل 1355 ﺑﻪ زﻧﺪان اوﻳﻦ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻣﯽﺷﻮد. در اواﺳﻂ ﺳﺎل 1356 ﺑﻌﺪ از ﺑﺎزدﻳﺪ هیأت ﺻﻠﻴﺐ ﺳﺮخ، وﺿﻌﻴﺖ زﻧﺪاﻧﻴﺎن ﮐﻤﯽ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﭘﻴﺪا ﮐﺮد و ﺁﻣﺪن ﺁﻧﻬﺎ ﻣﻨﺸﺄ اﺛﺮﯼ ﺑﺮاﯼ زﻧﺪاﻧﻴﺎن شد. ﮔﺮﭼﻪ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﭘﻬﻠﻮﯼ، ﺑﺮﺧﯽ زﻧﺪاﻧﻴﺎن را از ﭼﺸﻢ ﺻﻠﻴﺐ ﺳﺮخ دور ﻧﮕﻪ ﻣﯽداشت و دﺳﺘﮕﻴﺮﺷﺪﮔﺎن ﮐﻤﻴﺘﻪ ﻣﺸﺘﺮﮎ را ﺟﺎﺑﻪﺟﺎ ﻣﯽکرد، اما ورود ﮐﺘﺎب و وﺳﺎﻳﻞ ﺑﺎﻓﺘﻨﯽ، ﮔﻠﺪوزﯼ و ﻧﻘﺎﺷﯽ، از ﻃﺮﻳﻖ ﺧﺎﻧﻮادﻩ‌ها ﺑﻪ زﻧﺪان ﺁﻏﺎز ﻣﯽﺷﻮد. ﺳﺠﺎدﯼ ﺑﺮاﯼ ﻓﺮزﻧﺪاﻧﺶ ﻧﻘﺎﺷﯽ می‌ﮐﺸﻴﺪ، ﺑﻠﻮز ﮔﻠﺪوزﯼ می‌ﮐﺮد و ﺷﺎل می‌ﺑﺎﻓﺖ. ﮔﺬﺷﺘﻪ از ﻣﺴﺎﺋﻞ همگانی ﻣﺎﻧﻨﺪ دورﯼ از ﺧﺎﻧﻮادﻩ، ﺗﺮس از ﻓﺮاﻣﻮش ﮐﺮدن، ﺧﻮاﻧﺪن و ﻧﻮﺷﺘﻦ و ﺣﺮف زدن، ﻋﺪم ارﺗﺒﺎط ﺑﺎ ﺑﻴﺮون از زﻧﺪان، درون زﻧﺪان هم ﻣﺴﺎﺋﻞ و ﻣﺸﮑﻼت ﺧﺎص ﺧﻮد را داﺷﺖ. ﺗﺤﻤﻞ ﮐﺮدن ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ اﻓﮑﺎر و ﻋﻘﺎﻳﺪ و ﺧﺼﻠﺖ‌هاﯼ ﻣﺘﻔﺎوت داﺷﺘﻨﺪ، در ﻳﮏ ﭼﻬﺎردﻳﻮارﯼ ﻣﺤﺪود، ﮐﺎرﯼ دﺷﻮار ﺑﻮد.

«ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪم در زﻧﺪان، ﻣﻌﻠﻮﻣﺎﺗﻢ ﺑﺮاﻳﻢ ﮐﺎﻓﯽ ﻧﻴﺴﺖ؛ ﺑﺎ ﻳﮏ‌ﺳﺮﯼ اﻓﮑﺎر ﺟﺪﻳﺪ و ﻣﺨﺎﻟﻒ روﺑه‌رو ﺑﻮدﻳﻢ ﮐﻪ ﺣﺲ ﻣﯽﮐﺮدم آن‌چه ﻣﯽداﻧﻢ ﺑﺮاﻳﻢ ﺑﺴﻴﺎر ﻧﺎﮐﺎﻓﯽ اﺳﺖ و ﺁن ﻣﺎﻳﻪ‌هاﻳﯽ ﮐﻪ ﻣﺎ را ﺣﻔﻆ ﮐﻨﺪ، ﻧﺪارﻳﻢ. ﻳﻌﻨﯽ ﺁن ﭼﻴﺰﯼ را ﮐﻪ ﻻزم اﺳﺖ ﺑﻪ ﺁن ﺗﮑﻴﻪ ﮐﻨﻴﻢ و ﺟﻮاﺑﮕﻮ ﺑﺎﺷﺪ، ﻧﺪارﻳﻢ. اﻓﺮادﯼ در زﻧﺪان ﺑﻮدﻧﺪ ﺑﺎ اﻳﺪﺋﻮﻟﻮژی‌هاﯼ ﺿﺪاﺳﻼﻣﯽ، ﺧﺎﻧﻢ‌هاﻳﯽ اﮐﺜﺮاً ﺗﺤﺼﻴﻞﮐﺮدﻩ و ﻋﻀﻮ ﺟﺒﻬﻪ ﺁزادﯼ ﺑﺨﺶ ﺧﺎرج از ﮐﺸﻮر در ﻣﺤﺪودﻩ ﻣﻄﺎﻟﻌﺎﺗﯽ ﺧﻮدﺷﺎن ﻣﻄﺎﻟﺒﯽ را ﻣﻄﺮح ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺮاﯼ ﻣﺎ مسألهﺳﺎز ﺷﺪﻩ ﺑﻮد. ﺑﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﮐﺘﺎب‌هاﻳﯽ ﮐﻪ ﺑﺮاﯼ ﻣﺎ ﺁوردﻧﺪ، ﻣﺎﻧﻨﺪ اﺻﻮل ﻓﻠﺴﻔﻪ و روش رﺋﺎﻟﻴﺴﻢ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻋﻼﻣﻪ ﻃﺒﺎﻃﺒﺎﻳﯽ ﺑﺎ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﺷﻬﻴﺪ ﻣﻄﻬﺮﯼ، اﻓﻖ ﺟﺪﻳﺪﯼ ﺑﺮ روﯼ ﻣﺎ ﺑﺎز ﺷﺪ».

ﺑﺎز ﺷﺪن ﻓﻀﺎﯼ ﺳﻴﺎﺳﯽ در زﻧﺪان ﺑﺎ ﺗﻐﻴﻴﺮاﺗﯽ همراﻩ ﺑﻮد؛ اﻓﺮاد، ﻋﻘﺎﻳﺪ و اهداف ﺧﻮدﺷﺎن را در ﮔﻔﺖوﮔﻮ و ﺑﺤﺚ‌ها ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺁﺷﮑﺎر ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ و از همینﺟﺎ ﺑﻮد ﮐﻪ دﺳﺘﻪﺑﻨﺪﯼ‌هاﻳﯽ در ﺑﻴﻦ زﻧﺪاﻧﻴﺎن اﻳﺠﺎد ﺷﺪ. ﺗﺎ ﻗﺒﻞ از ﻓﻀﺎﯼ ﺑﺎز ﺳﻴﺎﺳﯽ، ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ زﻧﺪاﻧﻴﺎن در ﺗﻨﻈﻴﻢ اﻣﻮر زﻳﺴﺘﯽ و ﻧﻴﺎزهاﯼ روزﻣﺮﻩ ﺑﻮد و ﻳﺎدﮔﻴﺮﯼ زﺑﺎن ﺑﻪوﺳﻴﻠﻪ ﺧﺮدﻩ‌هاﯼ ﺻﺎﺑﻮن و ﭘﺘﻮهاﯼ ﺳﺮﺑﺎزﯼ از دﻳﮕﺮ زﻧﺪاﻧﻴﺎن. همچنین او، ﭘﺲ از 17 ﺷﻬﺮﻳﻮر ﺑﺎ ﺷﻨﻴﺪن ﺧﺒﺮ ﺷﻬﺎدت ﻣﺤﺒﻮﺑﻪ داﻧﺶ، از داﻧﺶﺁﻣﻮزان ﻣﺪرﺳﻪ رﻓﺎﻩ، ﺑﺮاﯼ همبستگی ﺑﺎ ﻣﺮدم و زﻧﺪاﻧﻴﺎن ﺗﺼﻤﻴﻢ ﻣﯽگیرد اﻋﺘﺼﺎب ﻏﺬا کند. ﺳﻪ روز اﻋﺘﺼﺎب ﻏﺬا ﮐﻪ در روز، دو ﺳﻪ ﺣﺒﻪ ﻗﻨﺪ و ﮐﻤﯽ ﺁب ﻣﯽ خورد و ﻗﺒﻮل ﻧﮑﺮدن ﻣﻼﻗﺎﺗﯽ، از دﻳﮕﺮ ﻓﻌﺎﻟﻴﺖ‌هاﯼ ﺳﺠﺎدﯼ در زﻧﺪان بود.

سجادی 22 ﺁذر ﻣﺎﻩ 1357 از زﻧﺪان ﺁزاد شد و ﻓﻀﺎﯼ ﺷﻬﺮ را ﮐﺎﻣﻼً ﺗﻐﻴﻴﺮ دادﻩ ﺷﺪﻩ دید. ﻣﺒﺎرزات، ﺳﺮاﺳﺮﯼ ﺷﺪﻩ ﺑﻮد و انجام ﺗﻈﺎهرات، ﺑﺪون ﺗﺮس از اﻗﺪام ﺣﮑﻮﻣﺖ ﭘﻬﻠﻮﯼ و ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺷﻌﺎر «ﻣﺮگ ﺑﺮ ﺷﺎﻩ» ﺑﺮ دﻳﻮار کاملاً عمومی‌ و فراگیر شده بود.

صدیقه قنادی
این استاد حوزه درخصوص نحوه حضورش در فعالیت‌های سیاسی زمان قبل از پیروزی انقلاب می‌گوید: «به خاطر فضای آلوده مدارس، خانواده به من اجازه نمی‌دادند به دبیرستان بروم. من به مکتب نرجس که اولین حوزه علمیه خواهران بود رفتم. از شاگردان استاد طاهایی بودم. در کلاس‌های ایشان با فعالیت‌های سیاسی آشنا شدم.‌ سال 55 و بعد از ازدواجم با یک روحانی مبارز که از تبعیدی‌ها بود، به طور رسمی ‌وارد مبارزه شدم؛ اما ساواک حوزه را تعطیل کرد و من به صورت مخفیانه، با ایشان در ارتباط بودم».

«ما اعلامیه‌های امام(ره) را پخش می‌کردیم، در خانه به ضبط نوار و سخنرانی می‌پرداختیم و آنها را در اختیار دیگر مبارزین قرار می‌دادیم. در سال 56 که باردار بودم، از این حالت برای جابه‌جایی اعلامیه‌ها و نوارها استفاده می‌کردم. چون کسی به من که باردار بودم شک نمی‌کرد. امکانات کم و خیلی هم سخت بود، وقتی من و همسرم از هم خداحافظی می‌کردیم، فکر می‌کردیم دیدار بعدی ما پشت میله‌های زندان باشد. این امید را که دوباره همدیگر را در خانه ببینیم، نداشتیم. از خانه که بیرون می‌رفتیم، دیگر به فکر برگشت به خانه نبودیم و فقط تمام تلاش ما این بود که انقلاب به پیروزی برسد».

«یکی از درس‌هایی که داشتیم اقتصاد اسلامی‌ بود، که اگر دفترهای این بحث را می‌گرفتند، حکم سنگینی برای ما داشت. ما اکثراً بعد از درس، دفترها را امحا می‌کردیم. جلسات ما خیلی محدود بود و در خانه‌هایی در کوچه پس کوچه‌های مشهد تشکیل می‌شد. جالب بود که وقتی جلسه آن روز تمام می‌شد و می‌خواستند مکان جلسه را عوض کنند که مبادا آدرس لو رفته باشد، به من مخفی گفته می‌شد که جلسه بعد بیا فلان جا و به خاطر شرایط خفقان آن زمان من جرأت نداشتم از دوستم که با من در جلسه شرکت کرده بود، بپرسم که به جلسه بعدی می‌آید یا نه و وقتی جلسه بعد می‌رفتم و او را می‌دیدم می‌فهمیدم که به او هم گفته‌اند، آن زمان آن‌قدر خفقان بود که هیچ کس به دیگری اعتماد نمی‌کرد. یکی از کارهایی که ما به غیر از کارهای اعتقادی و ایدئولوژی انجام می‌دادیم، این بود که در کنار پرستاران بیمارستان آموزش دیدیم برای روزهایی که نیاز بود در بیمارستان برای رسیدگی به مجروحین حضور پیدا می‌کردیم، البته تنها بیمارستان‌هایی که دکترهای انقلابی داشت».

اختر رودباری
اختر رودباری بار اول در ماه رمضان، روز جمعه 19 شهريور 1355 به وسيله گشت ساواک، در حوالي ميدان فوزيه (ميدان امام حسين علیه‌اسلام فعلي) دستگیر شد. او از خاطراتش در مورد روزهای مبارزه و بازجویی چنین می‌گوید: «چون به من مشکوک شده بودند. مرا به کميته مشترک -به اصطلاح- ضدخرابکاري منتقل کردند و حدود 20 ساعت در آنجا زنداني شدم. بعد از اين مدت، آزاد شدم. قبل از آزادي، بازجو مرا به طبقه همکف و به اتاق عکاسي عباس‌آقا برد و درحالي‌که سعي داشت من شماره را نبينم، دو عکس نيمرخ و يک تمام‌رخ از من گرفت و بعد مرا آزاد کرد. اين آزادي موقت، مقدمه تعقيب و مراقبت و کنترل من و خانه و خانواده شد. اين کنترل‌ها البته از شدت و ضعف برخوردار بود و تا دستگيري بعدي که 18 ارديبهشت 56 بود، ادامه داشت. علت اين تعقيب‌ها هم اين بود که شايد ساواک بتواند به دوستاني که احتمال مي ‌داد من با آنها مرتبط باشم، دسترسي پيدا کند».

در این زمان رودباری در شهرستان نوشهر معلم بود. درواقع بخاطر لو رفتن دوستانش، خود را به شهرستان منتقل کرده بود. او را در کلاس درس دستگیر و به تهران اعزام کردند. ﺗﻮزﻳﻊ و ﭘﺨﺶ اﻋﻼﻣﻴﻪ‌هاﯼ اﻣﺎم (ره) و اﻋﻼﻣﻴﻪ‌هاﯼ ﮔﺮوﻩ‌هاﯼ ﻣﺬهبی، اﻋﻼﻣﻴﻪ‌هاﯼ ﮔﺮوﻩ ﻣﻬﺪﻳﻮن، ﻧﻮﺷﺘﻦ ﻣﻄﺎﻟﺒﯽ در ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ‌هاﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ و اﻧﺘﺸﺎر ﺁن در داﻧﺸﮕﺎﻩ، همگی از موارد اتهامی‌ او بود. رودباری همچنین مسائلی را ﺗﺄﺛﻴﺮﮔﺬار ﺑﺮ ﻣﺒﺎرزﻩ ﺧﻮد می‌داند: «ﭘﺎﻳﺒﻨﺪﯼ‌هاﯼ ﻣﺬهبی در ﺧﺎﻧﻮادﻩ‌های ﺳﻠﻄﻨﺘﯽ نبود و ﺳﻠﻄﻨﺖ، ﻣﺨﺎﻟﻒ رﻋﺎﻳﺖ ﺣﻴﻄﻪ‌هاﯼ دﻳﻨﯽ در زندگی افراد بود. همچنین ﺷﺮﮐﺖ در ﺟﻠﺴﺎت ﻗﺮﺁن یا ﺗﺒﻌﻴﺪ اﻣﺎم و ﺳﺨﻨﺎن ایشان درﺑﺎرﻩ ﻋﺪم دﺧﺎﻟﺖ‌هاﯼ دوﻟﺖ‌هاﯼ ﺑﻴﮕﺎﻧﻪ ﺑه‌ﺨﺼﻮص آﻣﺮﻳﮑﺎ در اوﺿﺎع اﻳﺮان، همگی بر اعتقادات مبارزاتی‌ام مؤثر بود. در زﻧﺪان، ﺳﺎواﮎ ﺳﻌﯽ ﻣﯽﮐﺮد ﮔﺮوﻩ‌هاﯼ ﻣﺬهبی ﺑﻪ ﻧﻮﻋﯽ از هم ﭘﺎﺷﻴﺪﻩ ﺷﻮد. هماﻧ‌ﻄﻮر ﮐﻪ ﺗﻮﺳﻂ ﺗﻘﯽ ﺷﻬﺮام، ﺳﺎزﻣﺎن ﻣﺠﺎهدﻳﻦ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﺎرﮐﺴﻴﺴﻢ ﮐﺸﺎﻧﺪﻩ ﺷﺪ».

این گزارش تلاشی بود جهت یادآوری زنان بی‌نام و نامداری که در متن قیام مردمی ‌سال 1357 صادقانه و مخلصانه دست به یک حرکت جمعی زدند برای تغییر رژیمی‌که ظلم و ستمش بر همگان واضح و مبرهن شده بود و حضورشان گرچه خوب یه یادها نماند و امروزه گاهی در حقشان کم‌لطفی هم می‌شود، اما همین مناسبت‌های تاریخی و شکوهمند می‌تواند بهترین موقعیت باشد برای یادآوری دوباره آنها و ارزش‌گذاری بر فداکاری‌ها و ایثارهایشان طی سال‌های مبارزه برای پیروزی انقلاب.

 

انتهای پیام/ص

دیدگاه شما

آخرین اخبار