به گزارش شبنم همدان به نقل از جام جم :
شما جزو اولین گروه زنان امدادگر بودید که راهی خوزستان شدید، این تجربه را تعداد معدودی داشتهاند و حتما صحنههایی را دیدهاید که کمتر کسی دیده است. آن روزها خوزستان چه حال و هوایی داشت؟
تقریبا شش ماه از آغاز جنگ میگذشت که من به همراه تعداد معدودی از خانمها از تهران راهی خوزستان شدم. وقتی به اهواز رسیدیم از شهری که انگار خاک مرده به سر و رویش ریخته بود جا خوردیم، تقریبا همه مردم از شهر رفته بودند و برخی از آنها در بیابانهای اطراف در چادر زندگی میکردند. دیدن آوارگی مردم خیلی سخت بود، اما چون اکثر قریب بهاتفاق فکر میکردند جنگ زود تمام میشود شرایط را تحمل میکردند، اما هیچکس حدس هم نمیزد جنگ هشت سال طول بکشد.
شما در این اوضاع آشفته چه میکردید؟
هر کاری که از دستمان برمیآمد. آن روزها کسی به کسی نمیگفت که چه کاری بکند چون هرکسی که به مناطق جنگی میرفت هرکاری روی زمین مانده بود انجام میداد ازپخت و پز بگیرید تا شستن لباس و جمع کردن زبالهها و تمیزکردن چادرهای مردم و پرکردن کیسههای شن.
اما شما معلم بودید و قاعدتا کارهای ویژه تری از دستتان برمی آمد؟
بله، کار اصلی من فرهنگی و آموزشی بود، اما درآن شرایط جنگزدگی، نه مردم حوصله و روحیه آموزش را داشتند و نه اصلا شرایط اجازه میداد. مسئولمان هم گفته بود شما فقط باید به مردم و رزمندهها آرامش روحی بدهید. با این حال بعد از مدتی که از بهت حضور در این مناطق بیرون آمدیم، مشغول شناسایی منطقه و شنیدن مشکلات مردم شدیم، کلاسهای درس را هم دایرکردیم تا بچهها از درس عقب نمانند.
همیشه کسانی که جزو اولینها هستند تجربههای متفاوتی از گروههای بعدی دارند. وقتی شما پا به مناطق جنگزده گذاشتید حتما واکنش رزمندهها به حضورتان چندان دلچسب نبوده، درست است؟
بله از این موضوع خاطره هم دارم. شبی که از تهران حرکت کردیم و به خرمآباد رسیدیم، دیگر شب شده بود. وارد مسجدی شدیم که مردم در آن جمع بودند و استقبال گرمی از ما کردند و چون میدانستند به جبهه میرویم، هر چیزی که درخانه داشتند برای ما آوردند. انگار ما فرشتههای آسمانی بودیم. ما نیمههای شب اما به سمت اهوازحرکت کردیم، یک مینیبوس آقا و یک مینیبوس خانم. وقتی به اهواز رسیدیم شهر در خاموشی مطلق بود و چشم چشم را نمیدید. در همین وضع وارد مقر سپاه شدیم و وقتی یکی از برادران که درآن تاریکی دیده نمیشد، فهمید که چند خانم به منطقه آمدهاند با عصبانیت فریاد میزد که اینها اینجا چه میکنند. او آنقدر عصبانی بود که برادر مسئول ما ساکت گوشهای ایستاد تا بالاخره جایی برای اسکان خانمها مشخص شد.
یعنی فکر میکردند شما دست و پا گیر هستید؟
هم این وهم این که بالاخره منطقه خطرناک بود.
ولی شما که اعزام شدید حتما آموزش هم دیده بودید؟
بله، ما اولین گروه زن بودیم که آموزش نظامی دیده بود. ما کار با اسلحه را آموخته بودیم و درمیدان تیر هم آموزش دیده بودیم، تحت نظر یک مربی خانم هم دوره دفاع شخصی را گذرانده بودیم. خوب یادم مانده که یک روز بارانی آنقدر سینهخیز رفتیم که آرنج و زانوهایمان زخم شده بود.
در نهایت توانستید اعتماد رزمندهها و فرماندهان را به خود جلب کنید؟
بله، به مرور این اتفاق افتاد و وقتی رزمندهها میدیدند ما ایام نوروز از خانه و خانواده خود گذشته و برای امداد آمدهایم، روحیه میگرفتند. به این ترتیب ما موفق شدیم تا اهواز و امیدیه و سوسنگرد هم برویم.
وقتی جنگ شروع شد شما در آلمان مشغول تحصیل بودید، چه چیزی شما را از رفاه و فرصت پیشرفت، به سمت آتش و خون کشاند؟
این موضوع ریشههای عمیق فکری دارد. من خانوادهای مذهبی داشتم، پدرم هم اهل سیاست و ازمدافعان روحانیت بود. در محله سرچشمه تهران هم که محل زندگیمان بود جو حاکم به سمت انقلابیگری و مبارزه علیه طاغوت بود. در دهه محرم همیشه در خانه ما مراسم روضه به پا میشد و خلاصه فضا برای حضور اجتماعی و سیاسیمان آماده بود. ولی درعین حال پدرم مردی روشنفکر بود که برخلاف جو حاکم در آن زمان، به دخترانش اجازه تحصیل میداد. بنابراین وقتی من به عنوان معلم از دانشسرا فارغالتحصیل شدم و قصد ادامه تحصیل در خارج ازکشور را کردم پدرم موافقت کرد و راه را برایم هموار ساخت.
در نیمههای راه تحصیل در آلمان بودم که جنگ شروع شد. تلویزیون آنجا مدام صحنههای جنگ را نشان میداد و دل در دل من نبود که الان مردم کشورم در چه وضعی هستند. سرانجام یک روز تصمیم گرفتم به ایران برگردم و به کشورم کمک کنم. وقتی این موضوع را با پدرم درمیان گذاشتم گفت اگر به خاطر ارز دانشجویی و هزینهها نگرانی، نگران نباش هرطور باشد ارز آزاد میخرم. ولی من گفتم نه دلم میخواهد به ایران برگردم و کنار ملتم باشم. پدرم هم با تصمیمم موافقت کرد.
هیچوقت ازاین تصمیم پشیمان نشدید؟
هرگز. بابت کارهایی که کردهام هم ذرهای منت یا طلبی از هیچکسی ندارم، هرچند میبینم آنهایی که آن زمان خارج کشور ماندند حالا زندگی بسیار متفاوتی دارند.
حتما پشت جبهه هم میدانستند که شما از خارج کشور آمدهاید و زندگی همراه با رفاهی داشتهاید، این موضوع در قضاوتهای آنها در مورد شما تاثیری نداشت؟
بله، همه میدانستند من از کجا آمدهام، ولی خدا را شکر توانسته بودم میان رزمندهها و امدادگران جایی برای خود بازکنم. من با این که چادری بودم اما شلوار لی میپوشیدم ولی این باعث نشده بود در جایگاهم درپشت جبهه خللی وارد شود. حتی وقتی در سومین اعزامم به جبهه در مهاباد بودم، یکی از مسئولان گفت بجز فرشته غلامی همه خانمها برگردند خانههایشان، البته هیچگاه نفهمیدم علت این انتخاب چه بود.
شاید حجاب چادر این فرصت را برایتان ایجاد کرد؟
نمیدانم اما اوایل انقلاب حجاب چادر به هرحال یک امتیاز بود. قبل از این که به آلمان بروم همین حجاب چادرباعث شد در مدرسه مذهبی تابش که متعلق به آقای فلسفی، واعظ مشهور بود مشغول به کار شوم. آن مدرسه اصلا نیروی خانم نمیگرفت. بعد از مدتی که در این مدرسه تدریس میکردم، یک روز بازرسی آمد و خواست روز بعد به اداره بروم. گویا به خاطرحجاب چادرم تصمیم گرفته بودند مدیر یک مدرسه شوم.
در مناطق جنگی و پشت جبهه رابطه رزمندهها با امدادگران زن چطوربود؟
میتوانم بگویم آنها بیشتر از خودشان مراقب ما بودند، حتی درکردستان که بشدت ناامن بود، همین مراقبتها باعث شد هیچ زنی زخمی نشود یا به اسارت نرود. بچههای جنگ غیرتی مثالزدنی داشتند.
این که مجبور بودید در مقر سپاه با هم زندگی کنید، چه حس وحالی داشت؟
برادران رزمنده آنقدر چشم پاک و صادق بودند که فضا برای کار و فعالیت خانمها امن و راحت بود. یک بار درکردستان شرایطی پیش آمده بود که مجبور شدم به همراه سه چهار رزمنده در یک فضای کوچک سربسته بدون این که صدایی از ما دربیاید به مدت 22 ساعت بمانیم. خدا شاهد است در این مدت حتی به من نگاه هم نکردند مگر وقتی که یکی ازآنها به طرفم آمد تا تکهای نان و قدری آب به من بدهد.
از رابطههای عاطفی که میان جوانان جبهه به وجود میآمد داستانهای زیادی شنیدهایم. شما هم درگیر این مساله شدید؟
بله این مسائل بود اما نه به خاطر محاسبات امروزی بلکه جوانهایی که در جبههها حضور داشتند آنقدر ملکوتی و مخلص بودند که کشش ایجاد میکرد. همسر من نیز از جوانان حاضر در جبهه بود، اما مستقیم با او کار نکرده بودم؛ بلکه کسی ما را به هم معرفی کرد.
دوست دارم بدانم وقتی با هم صحبت میکردید چه میگفتید و چه شرط وشروطی برای هم میگذاشتید؟
آن موقع معمولا شرط دخترها رفتن به نمازجمعه و دعای کمیل و ریش گذاشتن بود و شرط پسرها داشتن حجاب. من قبل از ازدواج دوبار با همسرم صحبت کردم. یک بار پرسیدم که حجاب را در چه میدانی که گفت در چادر. وقتی این را گفت خیلی خوشحال شدم، چون اگر میگفت مانتو هم حجاب است به من برمیخورد.
مهریه تان چه قدر بود؟
15 سکه که 14 تای آن به نیت 14 معصوم بود و یک سکه به نیت امام خمینی به علاوه یکسری تفسیرالمیزان.
مهریه را گرفتید؟
سکهها را تقریبا بتدریج گرفتم و همان زمان نیز تفسیرالمیزان را همسرم ازقم تهیه کرد.
حالا که نزدیک به سه دهه از پایان جنگ میگذرد نظرتان درمورد آن دوره چیست؟
به نظر من جنگ تلفیقی از تلخی و شیرینی و اشکها و لبخندها بود. دوست دارم نسل جوان که از آن روزها خیلی دور است، ماهیت واقعی جنگ را درک کند. جنگ برای نسل ما یک مساله کاملا عاطفی بود و نه خشونت یا جنگطلبی.
انتهای پیام/ص
دیدگاه شما