به گزارش شبنم ها به نقل از ساجده، بابایت حسین می دانست چه مقام بلندی نزد خدا پیدا میکنی که نامت را رقیه نهاد، یعنی کسی که دارای مقامات عالیه است و وسیله بالا بردن افراد میشود و تویی که حالا باب حوائج همه شدهای..تویی که حالا رسول شدهای برای رساندن پیام بابایت حسین...
و تو حالا سه سالهی حسین که عمر کوتاهت را در ناز و نوازش پدرت سر کردهای، یک شبه در کربلا یتیم میشوی..یتیمیات یک طرف و سیلی خوردنت یک طرف....مگر چقدر سه سالگی کرده بودی؟ هنوز قرار بود سه ساله باشی مثل همهی سه سالهها...دست در دست بابایت حسین...سهساله بودن حس قشنگیست وقتی که روی دوش بابایت سوار میشوی و دلش از خندههایت غنج میرود...اما تو سه سالگی نکردی، تو زود بزرگ شدی تو زود فهمیدی که کربلا آمدهای برای چه؟
تو زودتر از تمام روزهایی که هنوز نگذارنده بودی فهمیدی که این کارزار یک طرفش، همه ظلم و بی حیایی ست و یک طرفش تمام حق بابایت حسین...
سه ساله بودن قشنگ است وقتی تو باشی و بابایت و یک دنیا بازی و بی خیالی...وقتی سه سالهای یعنی تمام دنیایت بازی وسرگرمی و آغوش بابا، اما سه ساله بودن برای تو یک جور دیگر بود،تو فهمیدی که مسئولی! تو مسئولیت داری تو فهمیدی که فرق داری با همه سه سالهها، آمدهای کربلا که ببینی، تو آمدهای که کارزار تمام حق علیه تمام باطل را ببینی و بشنوی و با رفتن سوزناکت برای ما بگویی همهی آنچه را که دیدهای...امروز روز تو است، تو که با برادر کوچکت علی اصغر حماسه خلق کردی و نامت همردیف صف اول مریدان امامت ثبت شد، تو آنقدر یک شبه بزرگ شدی که وقتی غروب عاشورا برایت آب آوردند، دوان دوان به سمت قتلگاه رفتی تا آب به پدرت برسانی..اما به تو گفتد پدرت دیگر شهید شده و تو گفتی من هم آب نمی نوشم..تو زود فهمیدی یتیمی چیست و آوارگی و اسیری چیست.
در سه سالگی سر بابایت حسین را به دامن گرفتی و تحمل گریههای سوزناکت بر بدنت سخت آمد و تو شدی شهید سه ساله.تو با شهادتت و مظلومیتت تاریخ را نشانه گرفتی و شدی خرابه شنین کوچک تاریخ که با همین خرابه نشینی ات فریاد اعتراضت را سر دادی.
تو در سه سالگی شدی مدافع آل طه.تو شدی آیینه تمام نمای تاریخ تا روزگار ما قصه کربلا را این طور بفهمد که امروز فهمیده است اگرچه ما هنوز نرسیده ایم به فهم کربلا. تو در گوشه خرابه و با سر حسین بابایت بر دامنت، در شهر و دیاری که مردمانش بویی از مردانگی نبرده بودند آرام گرفتی و با رفتنت داستان حق بابایت را برای ما به یادگار گذاشتی.
تو که یا همه کوچکی و کودکی ات اما مسئولیت گوشه ای از این قیام بزرگ و تاریخ ساز را بر عهده گرفتی تو که کودکی نکردی و یک شبه یک داستان عظمت و عزت را به ما رساندی...
قبول کن رقیه بودن سخت است. مثل تو بودن سخت است اما نه که نشود... وقتی در مراسم روضه ات سه ساله را می بینم که با همه کوچکی شان با همان چادر مشکی کوچک شان شده اند عزادار غم تو، درست است نمی فهمند هنوز، تو را نمی شناسند هنوز، اما همین کوچک ها فردا بزرگ می شوند و زینبی و زهرایی زندگی می کنند، می بینی تو حالا هم مسئولیت دینت را هنوز هم بر دوشت داری و هنوز هم آموزگار دینی سه ساله هایی...سه ساله ها اینجا زیر لوای عزای تو بزرگ می شوند و مادرانشان می دانند تو هوای بزرگ شدن دختران کوچک شان را داری....
حالا تاریخ آنقدر ورق خورده تا رسیده به امروز و شام و حرم تو و مدافعین حرمت.
گفتم مدافع حرم، یاد دخترانشان افتادم. که شاید مثل تو سهساله باشند آنها هم میخواهند مثل تو سه سالگی کنند اما حالا مثل تو در رثای بابای مدافعشان گریه می کنند و شده اند رقیه های سه ساله ایران..
چه خوب گفت شاعر که رقیه بانو!
دخترکان شام بازی ندادند رقیه را....حیف دیر رسیدند دختر بچههای ایران....
حالا سه سالگی توست که در ویرانه ای کنار کاخ سبز، به اهتزاز درآمده و مکر خاندان سیاه ابوسفیان را به زانو در آورده است...
انتهای پیام/
دیدگاه شما