خاطرات بانوی مجاهد نوفل لوشاتو از بازگشت امام خمینی به ایران:
به گزارش شبنم همدان به نقل از طنین یاس، سی و هشتمین بهار آزادی در حالی فرا می رسد که بانو ی مجاهد خستگی ناپذیر " مرضیه حدیدچی دباغ " در میان مان نیست. بانویی که به راستی لقب « مادر انقلاب » برازنده اش بود. اگر چه امسال مرضیه حدیدچی دباغ را در کنار خود نداریم اما یاد و خاطره اش در ذهن مردم قدرشناس و انقلابی ایران همیشه ماندگار است.. روایتی که در سطور پایین این صفحه می خوانید برگرفته از کتاب خاطرات وی از آخرین روزهای پرالتهاب سکونت امام خمینی(ره) در نوفل لوشتا و بازگشت ایشان به وطن است که به قلم محسن کاظمی نگارش شده است:
« اخباری مانند افزایش تعداد کسانی که از ایران به ملاقات حضرت امام به پاریس می آمدند و نیز فرار و خروج فوج فوج سرمایه داران و صاحب منصبان رژیم شاه از ایران، افزایش موج ناآرامی و اعتصابات و کنار رفتن کابینه نظامی ازهاری و روی کار آمدن دولت بختیار و دست آخر فرار شاه ... قلب ما را به شدت به تپش در آورده بود و هر آن انتظار شکست کامل رژیم را داشتیم. هر چه که ساعات و دقایق می گذشت امیدمان به پیروزی و بازگشت بیشتر وبیشتر می شد. از این رو همه آنان که در نوفل لوشاتو بودند دست اندر کار بازگشت به ایران و تهیه مقدمات آن بودند.
در رفت و آمدهای بسیاری که در روزهای آخر به آن جا می شد، شهید عراقی را به یاد دارم که خیلی پرتلاش و فعال بود. در نوفل لوشاتو با این مرد بزرگ آشنا شدم و از علاقه امام نسبت به وی آگاه شدم.
جلسات زیادی در اردوگاه نوفل لوشاتو برگزار می شد تا درباره نحوه بازگشت و چگونگی و زمان و برنامه ریزی درباره مسائل پس از پیروزی انقلاب صحبت شود.
یکی از این شب ها امام فرمودند به همه آقایانی که در آن ساختمان زندگی می کنند بگویید بیایند. همه در اتاق مصاحبه های حضرت امام جمع شدند، امام بعد از تشکر از زحمات همه آقایان فرمودند من بیعتم را از شما برداشتم. هر کدام از هر کشوری آمده اید به سر کارهای خودتان برگردید و من تنها به ایران می روم که اگر خطری باشد به زحمت نیفتید. همه یکباره گریستند و هر کسی چیزی می گفت و از گفته ها شنیده می شد که اگر هزاران جان داشته باشیم در راه شما و آمال انقلاب فدا خواهیم کرد.
بنده به یاد حسین بن علی علیه السلام و مظلومیت حضرتش در شب عاشورا افتادم. ولی یاران خالص حسین ماندند و آنان که برای دنیا آمده بودند فرار را بر قرار ترجیح دادند. اما این یاران امام در نوفل لوشاتو جز یک نفر، همه خاص بودند و ماندند و همراه امام به ایران برگشتند.
وقتی بختیار از تصمیم امام خمینی مبنی بر بازگشت به وطن آگاه شد باطرح مسائل مختلف می خواست ایشان را از این تصمیم منصرف کند و وقتی به مصر بودن نظر امام پی برد تهدید و ارعاب را آغاز کرد که اگر امام پا به فرودگاه بگذارد دستگیرش می کند و در روزهای بعد هم فرودگاه را بست.
اما سرانجام با افزونی فشارهای مردم بر پیکره ترک خورده رژیم که آخرین نفس هایش را می کشید، بختیار نتوانست کاری از پیش ببرد و به ناچار هر روز چند گام عقب رفت، آن گاه در سور دمیدند که وقت عزیمت است.
یک هفته مانده به روز تاریخی عزیمت امام به ایران، اعلام شد که بختیار فرودگاه را بسته است، خبرنگاران دنیا صبح زود در خیابان جلو منزل امام گرد آمده بودند که نظر امام را راجع به برگشت به ایران، با توجه به بسته شدن فرودگاه بدانند. حضرت امام تشریف آوردند و با خبرنگاران صحبت کردند و به سؤالات آنها جواب دادند. منتظره عجیبی بود، امام با آن صلابت و عزم جزمی که داشتند فرمودند: « من هفته دیگر به ایران خواهم رفت ولو همه فرودگاه ها بسته شده باشد.» در همین حین متوجه شدم یکی از خبرنگاران به طرز مشکوکی از دیوار بالا می آید، با شتاب خود را به آنجا رساندم و با آن فرد درگیر شده و او را پایین انداختم. ناگهان درد شدیدی در قفسه سینه ام پیچید. یک طرف بدنم بی حس و فلج شد. دوستانم که متوجه اوضاع شدند مرا به بیمارستان رساندند.
چند روزی تحت معالجه پزشکان بودم، هنگامی که از بخش مراقبت های ویژه خارج شدم، شنیدم که حضرت امام و تعدادی از دوستان و یاران انقلاب در همان روز یا فردایش به تهران عزیمت می کنند، مطمئنن بودم در صورت بهبود من نیز در این قافله خواهم بود.
ولی بیماریم نگرانم کرده بود، حاج احمدآقا در بیمارستان به عیادتم آمد و گفت: « آقا دستور داده اند که بیاییم و شما را از بیمارستان مرخص کنیم، قرار است امشب یا فردا صبح به سوی تهران حرکت کنیم، ولی الان متأسفانه پزشکان گفتند که وضع عمومی شما برای پرواز مساعد نیست و اجازه پرواز می دهند.»
با شنیدن مطلب حاج احمد آقا، خیلی ناراحت شدم برایم تحمل این جدایی و عقب ماندن از قافله سخت دشوار بود، ناگهان بی اختیار هق هق زدم زیر گریه، حاج احمداقا نیز از گریه ام اشک از چشمانش جاری شد. او گفت که دوباره از امام کسب تکلیف می کند اما امام فرموده بودند چون دستور دکتر ، اطاعتش واجب است باید بمانم و تحمل و صبر کنم.
همان روز که امام به تهران رسیدند، عصر هنگام پزشک وارد اتاق من شد، دیدم دارد تلویزیون را روشن می کند، گفتم علاقه ای به برنامه های تلویزیونی شما ندارم، لطفا روشن نکنید. او با خنده به من گفت: می خواهم شما فیلم آیت الله " خمینی" را ببینید.
از دیدن صحنه هایی از خروج امام از پاریس و ورود ایشان به تهران و استقبال شورانگیز مردم ایران از پیشوا و رهبرشان به شدت منقلب شده بغضم ترکید و زار زار گریه کردم که چرا من از این قافله نور عقب ماندم و چرا سعادت همراهی با کاروان امام را نداشتم و از پرواز انقلاب عقب ماندم. دکتر که حال زار مرا دید از کاری که کرده بود پشیمان شد و گفت: اگر می دانستم ناراحت می شوید و گریه می کنید روشن نمی کردم.
حدود ده روز بعد از بیمارستان مرخص شدم ولی نباید کارهای سخت انجام می دادم. به غیر از من چند تن از براردان دیگر از جمله برادران فرهاد، حسن و فردی با نام مستعار برادر جعفر در آنجا مانده بودند تا باقی کارها را سر و سامان بدهند ایشان آن خانه ای را که مقابل بیت امام بود تخلیه کردند و به خانه شماره سه در پاریس رفته بودند، من نیز به آنها پیوستم.
در اولین فرصت با محل اقامت امام در مدرسه رفاه تماس گرفتم و از شهید عراقی خواستم که از امام اجازه بگیرند تا من یه سوی ایران حرکت کنم که حضرت امام فرموده بودند، همان جا بمانند تا اگر یک وقت ما اینجا موفق نشدیم و یا مشکلی پیش آمد حداقل دستگاهی در آنجا برای تبلیغات و رساندن صدایمان داشته باشیم.
بی صبرانه منتظر کسب اجازه حرکت به تهران بودم، با این که هنوز در بستر بودم و دوره نقاهت را می گذراندم ولی همچنان به اخبار عربی رادیو مونت کارلو و اخبار فارسی از رادیو ایران توجه می کردم.
هر روز خبرها داغ تر و داغ تر و هیجان انگیز تر می شد و شنیدن آن آرزوی ما را بر بودن در کنار امام و مردم در این روزهای پرالتهاب مضاعف می کرد.
ر.وز 22 بهمن من در طبقه دوم ساختمان بودم و وقتی که رادیو را روشن کردم »صدای الله اکبر» ، « خمینی رهبر » شنیدم ، تعجب کردم ابتدا فکر کردم موج رادیو دست کاری شده است دکتر فرهادی با همان برادر فرهاد را صدا کردم و پرسیدم که آیا دست به رادیو زده اید؟ گفت: نه! دوباره گوش کردم جملاتی مثل « این جا ایران است»، « صدای انقلاب ایران » و یا « صدای ملت ایران» و بعد سرود پیروزی ایران پخش می شد. خدا می داند که ناگهان چه فریادی از قعر جان و با تمام وجودم کشیدم! چنان که برادران پنداشتند حادثه ای برای من روی داده و هراسان و شتابان به طبقه بالا آمدند و مرا هیجان زده و رنگ پریده دیدند. آنچه را که شنیده بودم برای آنها با نفس های بریده بریده بازگفتم در حالی که می گریستم آنها نیز غرق شادی و خنده و گریه شدند.
در این مدتی که ما سه چهار نفر در پاریس بودیم، دایم با مدرسه رفاه تماس داشتیم و اخبار و وقایع را از آنه گرفته و به رسانه ها و خبرگزاری های خارجی می دادیم.»
انتهای پیام /
دیدگاه شما