به گزارش شبنم همدان به نقل از مهرخانه:
فاطمه عاشورا
نویسنده: محمدرضا سنگری
انتشارات نوید شیراز؛ 1393
کمتر روایتی است که در رابطه با دیگر زنان عاشورایی نقل شده باشد و این قابل تأمل است؛ چراکه از یک سو، عظمت و جایگاه و شعاع پرنور حضور و اثرگذاری زینبکبری سلاماللهعلیها به حدی است که دیگران در سایه او قرار میگیرند و از سوی دیگر در منابع تاریخی، شرح مستند قابل عرضهای در مورد ایشان وجود ندارد و یا استخراج نشده است. در این کمبود مطلب، دیدن کتابی با عنوان «فاطمه عاشورا» غنیمت است؛ کتابی که در عین اطلاعرسانی، متنی جذاب و خواندنی دارد و شیرینی نثری شیوا و پرمحتوا را خط به خط و ورق به ورق به مخاطب منتقل میکند.
محمدرضا سنگری روایت میکند از فاطمه صغری سلاماللهعلیها، دختر امام حسین علیهالسلام؛ از روزی که به اندازه یک سال درد و رنج و غم و حرمان داشت. از بیوگی فاطمه در شهادت همسرش حسن مثنی و فرزندان به یتیمی نشستهاش.
در فرازهای مقدماتی کتاب آمده است: «این کتاب، روایت آن راوی است. روایت دختر کبرای عاشورا، فاطمه صغری. روایت مظلومهای که در غبار غفلت، از او نگفتهایم، از او نشنیدهایم و باید از او گفت، از او شنید، با او دید، با او رفت. ... این کتاب، راوی روایتگر عاشوراست. دختری که پیوندگاه عاشورا و بقیع است».
کتاب فاطمه عاشورا با شیوهای تحلیلی- تحقیقی، اما بیانی مخاطبپسند آغاز میشود. فصل ابتدایی کتاب بررسی فرزندان پسر سیدالشهدا علیهالسلام با ذکر نام و مشخصات آنهاست. در فصل بعد، دختران امام حسین علیهالسلام، به جز فاطمه صغری، به تفکیک و بادقت ذکر شده و حتی موارد نادرست و روایتهای غلط مورد بررسی قرار گرفتهاند. در انتهای هر فصل نیز منابع و مصادر ذکر شده است.
فصل سوم کتاب اختصاص به فاطمه صغری (امعبدالله)، دختر بزرگ امام و سومین فرزند بعد از علی اکبر و علیبنالحسین علیهماالسلام دارد. این فصل به بررسی اسامی و القاب و انساب و خویشاوندان فاطمه صغری سلاماللهعلیها پرداخته و در ادامه ویژگیهای او را بیان کرده است. ویژگیهای نظیر: اشبه الناس به فاطمه زهرا سلاماللهعلیها؛ بینظیر بودن در تقوا و کمال و فضایل؛ نگاهبانی ودایع امامت و برخی وصایای امام علیهالسلام؛ اندیشور و زاهد و عابد و کریمه بودن؛ ممتاز در بلاغت و خطبهخوانی و فصاحت و شجاعت و روایتدانی؛ راوی و مورد وثوق بودن؛ ادب و حیا و...؛ بهطوریکه از تعدد راویان و روایات و دیدارها و گفتوگوها مشخص میشود که فاطمه صغری، مرجع، ملجأ و نقطه امید و اتکا و اعتماد مردم بوده است و علیرغم فضای مسموم تبلیغاتی علیه اهلبیت، مردم به دیدارش میشتافتند و از محضر او که سرشار از آموزهها و هدایتهای قرآنی و نبوی و علوی بود، بهره میگرفتند.
فصل بعدی کتاب، دستهبندی و بیان روایاتی است که راوی آن فاطمه صغری سلاماللهعلیها بوده است. این روایات در سه دسته: مسائل اعتقادی، اخلاقی و احکام؛ بیان شأن و منزلت اهلبیت بهویژه امیرالمؤمنین علیهالسلام و فاطمه زهرا سلاماللهعلیها؛ و بیان رخدادها و حوادث نهضت حسینی از مدینه تا کربلا و عاشورا و کوفه و شام و بازگشت کاروان به مدینه بود، که بخش عمدهای از آنها مشاهداتی است که خود، حاضر و ناظر بوده است.
در ادامه ازدواج و فرزندان فاطمه صغری سلاماللهعلیها شرح داده میشود. بیان ازدواج او با حسن مثنی (حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب) که در کربلا جنگید و زخمی و بیهوش شد و به اسارت درآمد و بعدها مسموم شده و به شهادت رسید و فاطمه بنت الحسین علیهالسلام بر مزار او خیمه زد و به مدت یکسال عزاداری کرد.
مؤلف کتاب، در کنار بیان مستندات، افسانهها و انحرافات تاریخی رخداده را نیز بیان کرده و بهطور مستدل بررسی و رد میکند. در ادامه فصل نیز فرزندان فاطمه صغری سلاماللهعلیها با بیان سرنوشت و سرانجامشان ذکر میشود: عبدالله بن حسن بن حسن (عبدالله محض)، حسن مثلث (سومین حسن در این خانواده)، ابراهیم غمر، زینب، و فرزندان دیگری که از ازدواج دیگر فاطمه صغری سلاماللهعلیها است که چندان سندیت تاریخی ندارد.
در ادامه نیز زمان و مکان وفات فاطمه صغری مورد تحقیق قرار گرفته و شقوق و اقوال مختلف بررسی شده و آنچه معتبر دانسته شده، 9 محرم سال 383 است.
ادامه فصل بیان گزارشهایی از زبان خود این بانو یا دیگر گزارشگران کربلا و گزارشهایی است که از یک سالی که فاطمه صغری سلاماللهعلیها بر سر مزار همسرش به عزاداری مشغول بود، بیان شده است.
بخش پایانی کتاب، شاید جذابترین بخش آن باشد؛ دلگویهها و مادرانههای فاطمه صغری در قالب خاطراتی برای فرزندانش که برخی بر اساس اسناد، و برخی با ذوق نویسنده کتاب نوشته شده است و مخاطب را با اتفاقات تاریخی گذشته بر این خاندان، خصوصاً اتفاقات عاشورا از منظر یک شاهد عینی، آشنا میسازد.
در فرازهایی از این بخش چنین آمده: «پسرم عبدالله! امروز خواستی از پدرت بگویم. از پدر شهیدت که همینجا در کنار ما زیر این خاک خدایی خفته است.
پدرت عارف بود و عاشق! شیفته و دلداده عمویش حسین. ندیدم نام علی و فاطمه بر زبان بیاورد و لرزش شوق در صدایش نباشد. هرچه سخن از پیامبر و علی و فاطمه شنیده بود و خوانده بود، به اشتیاق مینوشت، عاشقانه میگفت و در همهگاه و همهجا باز میگفت. راوی صادق و عاشق حق بود. راه رفتنش، سخن گفتنش و رفتارش، مثل پدرش بود؛ کریمانه، متواضعانه، صمیمانه و مهربانانه. مثل امام مجتبی، زیبا بود و سخاوتمند و مردمی و پارسا و دریغا که زود رفت. زود. چقدر زود. گریه نکن عبدالله! ...
... سر بر زانویم بگذار ابراهیم، عزیزم صبور باش تا روایت تنهایی پدر و وداع او را بازگویم. دیگر هیچکس نبود، میدان بود و قهقهه و غبار و غوغا و غربت پدر. ...پدر رفت. عمهام زینب در پیاش میدوید و پدر هر چند گام برمیگشت و عمه را که در پی او بود مینگریست. اسب را كه شتاب داد، عمه از نفس افتاد. میافتاد و برميخاست و ميگفت: برادر آرامتر زينب از نفس افتاد! و ناگهان عمه افتاد... پدر برگشت، او را از خاك داغ و خونآلود برداشت. دست بر سينهاش گذاشت و صبوري در قلبش ريخت و بازگرداند و خود رهسپار ميدان شد. دور شد و تنها صداي تكبيرش ميآمد...
...بگذارید نگویم چه گذشت. ساعتی بعد، اسب پدر گریان و شیههزنان، با یالهای خونین و زین واژگون بازگشت. هفت بند خیمهها میلرزید، هفت ستون آسمان، هفت پشت خاک؛ و اشک که لرزان و ریزان گونههای کودکان و زنان را بارانی میکرد...
...غبار، گستره میدان را پرکرده بود. گردبادی سهمگین گرداگرد گودال میچرخید. برادرم سیدالساجدین علیهالسلام و عمهام زینب سلاماللهعلیها مینگریستند و میگریستند... هنوز چشم بر میدان داشتم که دشمن نزدیک شد. شعله بر خیمهها افکندند. حریق دامنگستر و تازان، چنگ بر خیمهها میزد، غارت آغاز شده بود. همه میگریختند، من نیز تشنه، خسته، داغدار بر خارزار میدویدم، میافتادم و برمیخاستم و فریاد میزدم: واجداه، وا ابتاه، وا علیاه، واقله ناصراه، وا حسیناه. صدایم در عربده و شیهه و قهقهه و زخم و صفیر تازیانه گم میشد. ...ناگهان سواری قصد من کرد. او سوار، گستاخ، بیشرم و تازیانه و نیزه در دست و من پیاده، تنها، ناتوان، تشنه و سوگوار.
دو خلخال در پایم بود. فرصت نشد از خودم جداکنم. سوار به من رسید. نیزه در میانه کتفم فرونشاند، به رو بر زمین افتادم. خلخال بیرون کشید. گوشواره از گوشم کشید. خون روی چهرهام دوید. چنگ زد مقنعه از سرم بیرون کشد. گفتم: دختر پیامبرم، دست بردار! ضربتی زد و بیهوش شدم...
...عمه زینب رسید، دست چند کودک در دست. خطی کبود بر گونههایش و نمیدانم چند خط کبود دیگر بر بدن. به جای همه تازیانه خورده بود...»
انتهای پیام/ص
دیدگاه شما