به گزارش شبنم ها به نقل از خبرگزاری تسنیم، از در بیرونش میکردی از پنجره میآمد. میگفت: «دایی! اگر قبول نکنی و من را بیرون کنی، از پشت بام خودم را به حیاط میاندازم و آنقدر التماس میکنم تا قبول کنی.» آنقدر پافشاری کرد تا توانست با دختر دایی ازدواج کند. عاشق خانوادهاش بود. اما این باعث نشد تا فعالیتهای بسیارش در عرصه توپخانه، مهندسی-رزمی و موشکی را کنار بگذارد. همه چیز در کنار زندگی ادامه داشت. حتی شاید کار جهادی خیلی پررنگ تر از زندگی خانوادگی در زندگی او خودنمایی میکرد آنقدر که در ماموریتهایش گاهی پیش میآمد که ماهها فرصت نمیکرد به خانه بیاید. وقتی هم که پیش خانواده بود به خاطر حساسیتها و استرسهای کاری معمولا چیزی از جزئیات شغلش برای همسر و فرزندان تعریف نمیکرد. اما شوخ طبعی، مهربانی و خانواده دوستی او همه نبودنهایش را از یاد دیگران میبرد.
سالها کار با مواد شیمیایی او را جانباز شیمیایی ریوی کرده بود. این اواخر دیسک کمر هم به شدت او را آزار میداد و پزشک معالج به او اخطار داده بود: «این بار اگر کار سنگینی انجام دهی بدان که بعدش میروی روی ویلچر.» هر دو دستش از کار افتاده بود و آنها را با روسری و باندهای طبی میبست که بتواند تکانشان دهد. میگفت شدت دیسک کمر دارد دست هایم را از کار میاندازد. اما مگر میشد که در مسئولیت ترابری و ماشینهای سنگین سازمان جهادخودکفایی سپاه، کار سنگینی انجام نداد. «شهید محمد قاسم سلگی» هم در نهایت بعد از سالها رزمندگی و کار جهادی در عرصه توان موشکی جمهوری اسلامی در پادگان شهید مدرس و در کنار دیگر همکارانش در 21 آبان 90 با انفجاری که در این پادگان صورت گرفت نامش در کنار 38 نفر دیگر در زمره شهدای اقتدار جای گرفت.
توپخانه سپاه در سالهای هشت سال جنگ تحمیلی آغاز دوستی پایان ناپذیر «شهید مهدی نواب»، «شهید محمد سلگی» و «شهید حسن طهرانی مقدم» بود. سه دوستی که از سالهای جنگ همکاری خود را شروع کردند و بعد عرصه موشکی تا شهادت همکاری خود را ادامه دادند. وقتی دست تقدیر مهدی نواب و محمد سلگی را به یک خانه و ازدواج با دو خواهر کشاند، خانواده سیف(همسران این شهدا) هم در نقش آفرینی شجاعانه و زندگی پر خطر این شهیدان شریک شدند. سلگی و نواب، دو دوست قدیمی حالا «باجناق» شده بودند، رفاقت تنگاتنگ خود را در خانه و محل کار ادامه دادند.
آرزو سیف بیشتر از 20 سال تجربه زندگی مشترک در کنار محمد سلگی را دارد. فراز و نشیب زندگی با این شهید اقتدار که خود را فدای زندگی طاقت فرسای کار جهادی کرد، روایتهای امروز این همسر را میسازد. گزیدهای از گفتگوی همسر شهید سلگی در اینجا قابل مشاهده است و بخش اول در اینجا و بخش دوم گفتگوی تفصیلی تسنیم با او در ادامه میآید:
شهیدان سلگی و نواب همکار، با جناق و دوست خوب یکدیگر بودند
شهید سلگی و شهید نواب چطور باجناق شدند؟
هر روز ساعت پنج یا شش صبح با دوسه تا از دوستانش وهمکاران سر کار میرفت. آنها می آمدند درب منزل ما و با هم میرفتند. یکی از آن همکاران شهید نواب بود. شهید نواب خواهر مرا در منزلمان دیده بود و بعدا ایشان را از آقای سلگی خواستگاری کرده بود. شهید سلگی اول قبول نکرد و به شوخی حرفهایی هم بین آنها رد و بدل شد تا این که روزی شهید سلگی پدر و مادرم را راضی کرد و خواهرم با شهید نواب ازدواج کرد. و این دو بزرگوار یعنی شهید نواب و شهید سلگی هر چه به هم نزدیک بودند با وصلت نزدیکتر هم شدند. آن دو شهید همکار خوب، با جناق خوب و دوست خوب یکدیگر بودند.
شهید نواب با فرزندان من دوست و همدل و رازدار بود. فرزندان شهید سلگی با شهید نواب بسیار دوست و شهید نواب هم با آنها بسیار مهربان بود و آنها را نصیحت هم میکرد. در زمان فوت پدر شهید نواب، ایشان هنوز با خواهر من ازدواج نکرده بود. شهید سلگی تا هفتم پدر شهید نواب کمکش بود و هر روز خانواده شهید نواب را به بهشت زهرا میبرد. آن دو شهید بزرگوار در تمام شادیها و غمها یار و یاور هم بودند.
بارزترین ویژگی اخلاقی شهید سلگی چه بود؟
ایشان خیلی اهل شوخی بود. از در که میآمد دائم شوخی میکرد و دیگران را میخنداند. میگفت از ماشین که میآیم پایین، خودم را از همه چیز میتکانم و دوست دارم تو هم اینطوری باشی. یعنی وقتی میآیم از همه چیز تکانده شده باشی. وقتی خستگی مرا میدید میگفت حالا من آمدهام خستگی تو را بتکانم و میخواست با مزاح و شوخی این خستگیها را فراموش کنم. حتی مجلس ختم هم که میرفتیم محال بود کسی را نخنداند. میگفت کسی که دیگری را شاد کند خدا لبانش را همیشه خندان میکند و ثواب دارد. وقتی عصبانی میشد یا از دست کسی ناراحت بود، چه در خانه و چه بیرون، مداحی میخواند.
در بدترین شرایط ما را جوری میخنداند که همه مشکلات از ذهنمان میرفت
روز آخری که باهم بودیم جمعه بود و حالم خیلی گرفته بود خیلی شوخی میکرد. دائم به او میگفتم حوصله ندارم و دست بردار. اما او میگفت چرا میخواهی برویم بیرون؟ گفتم حوصله بیرون رفتن هم ندارم. از روی مبل آمد پایین روبهرویم نشست و به صورتم نگاه کرد. گفت آرزو دیگر از این فرصتها پیش نمیآید که با هم باشیم و شوخی کنیم و بخندیم. گفتم نمیآید که نمیآید. نمیدانستم که چه خبر است. انگار همه چیز را میدانست. پسر بزرگم میگوید هیچوقت این جمله پدرم را یادم نمیرود.
یک موقعهایی وقتی با پسر کوچکم بحثم میشد و وقتی پدرش میآمد نمیگفت حق با چه کسی است، او را به اتاق میبرد آنقدر حرف میزد و شوخی میکرد تا ذهن هر دویمان را عوض میکرد و همه چیز حل میشد. انگار نه انگار که اصلا چیزی شده است. پسرم میگوید پدر وقتی در خانه بود محبتها و شوخیها و رفتارهایش یک چیز دیگری بود. همه وقتی مینشینند همهاش از خلقیات محمد میگویند. میگویند حتی الان وقتی پیامکهای آن دوران را میبینیم فقط میخندیم. میگویند در بدترین شرایط ما را جوری میخنداند که همه مشکلات از ذهنمان میرفت. هنوز که هنوز است خاطره خندههایش سر زبانها است.
جان خودم و خانواده ام فدای ولایت و رهبر
شهید سلگی بسیار خانواده دوست هم بود. به خانواده پدری خودش و به خانواده مادری من از نظر کمک مالی و عاطفی هر دو کم نمیگذاشت. درباره تربیت فرزندان هم در خانواده بسیار مهربان و با گذشت بود و همیشه نماز اول وقت را به فرزندان گوشزد میکرد. با این وجود همیشه میگفت: جان خودم و خانوادهام فدای ولایت و رهبر. این یعنی یک ولایت مدار به تمام معنا بود و میگفت: هر وقت آقا حکم جهاد بدهند اوّلین شخصی که وارد جنگ و پشت ولایت فقیه میماند، من هستم. به هر کس میخواست کمک میکرد و نمیگذاشت کسی بفهمد. بسیار قدرشناس و مهربان و زندگی دوست بود و هیچ مناسبتی از یادش نمیرفت. در مناسبتها کادویی مناسب میگرفت و من هم همین طور برای قدردانی از زحمات او کادویی میگرفتم.
به او لقب « کوسه دریایی» را داده بودند
شهید سلگی هم در کوهنوردیهای جهادخودکفایی مشارکت داشت؟
بله؛ یادم هست یکبار آقا مهدی نواب زنگ زد گفت اگر بدانی شوهرت چه دسته گلی به آب داده؟ گفتم چه شده؟ گفت صخره نوردی رفته بودیم شوهر تو تنها کسی بود که صخره را بدون طناب بالا رفت. دوستانش اما این اواخر دیگر میگفتند نگذارید آقای سلگی کوهنوردی برود وقتی بالا میرود خون بالا میآورد چون شیمیایی شده بود و این کوهنوردی برایش ضرر داشت. اما آقای سلگی میگفت تو نمیدانی چقدر لذت دارد! شنایش هم خیلی خوب بود. آنقدر شنایش خوب بود که بچهها به او لقب «کوسه دریایی» را داده بودند.
تقدیر به خاطر تلاش در صعود 4127 نفر از سپاهیان و بسیجیان به دماوند در سالروز میلاد حضرت زهرا(س)
از روز انفجار بگویید. خبر شهادتش را چطور شنیدید؟
اصلا فکر نمیکردم چنین اتفاقی بیفتد. اما همیشه غسل شهادت میکردند و بعد میرفتند خودشان هم میدانستند. آن روز خیلی راحت و آرام مثل همیشه بودم. هیچ جایی نگفتهام خانهام را تمیز کرده بودم، چون کلا هر سه روز یکبار کار میکردم. ساعت یک و نیم بود که مادرم زنگ زد و با گریه گفت فهمیدی چی شده؟ گفتم چی؟ گفت دو باجناقها با هم رفتند. گفتم مامان چه میگویی؟ من با خودم فکر کردم و پیش خودم گفتم پسرعمه به من گفته من در ترابریام. پس ترابری با قسمت آنها که در بخش تست بودند فرق دارد و لزوما او شهید نشده است. اینطوری خودم را آرام میکردم و برای خودم توجیه میکردم. اما یکدفعه دیدم برادر شوهرم با گریه بر سر خودش میزند. گفتم هنوز که چیزی معلوم نیست شما گریه میکنید. گفتند تلویزیون را روشن کن. دیدم خبر را اعلام کرد. تنها چیزی که از آن ناراحت شدم، واکنش پسر کوچکم بود. چنان جیغ و دادی به پا کرد که خدا میداند تمام خانه ما از گریه و زاری پسر کوچکم میلرزید. شوک بدی به او وارد شد. پسر من حتی پیکر پدرش را ندید که باورش بشود پدر شهید شده است. الحمدلله تازه از محرم سال گذشته کمی آرامش گرفته است.
پسرم همان روزهای اول شهادت پدرش نمیگذاشت کسی اشکی بریزد. میگفت پدرم هنوز هست. 18 ساله بود که پدرش شهید شد. دانشجو بود. درسش را اول رها کرد اما الان دوباره آن را شروع کرده است. نمیتوانستیم اصلا اسم پدرش را جلوی او بیاوریم. خیلی به هم میریخت اما الان بهتر شده، مینشیند و از خاطرات پدرش میگوید. پسر بزرگم اما همیشه میگفت مادر ناراحت نباش پدر راه خوبی را رفته و دعا کن ما هم بتوانیم این راه را ادامه بدهیم.
در دیدار آقا با خانواده شهدا هنوز در شوک شهادت محمد بودم
از روزی که خانواده شهدای اقتدار با آقا دیدار داشتند، خاطرهای دارید؟
من آن روز که آقا آمدند و صحبت میکردند در حال خودم نبودم چون پسرم نمیگذاشت گریه کنم و همهاش حالم بد بود. وقتی آقا آمده بودند من همهاش حس روز قیامت را داشتم؛ حتی همسر آقای طهرانیمقدم به من میگوید: اصلا یادم نمیرود آمدم بغلت کنم مرا هل دادی و گفتی چرا گریه میکنی بخند. میگفتند ما شوک را در صورتت میدیدیم ولی چیزی بروز نمیدادی و فقط نگاه میکردی. آقا را همه میدیدند و جلو میرفتند اما من فقط نشسته روی صندلی میدیدم. چیز دیگری متوجه نمیشدم.
شهید سلگی کفن نداشت؛ چفیه آقا را روی خاکش گذاشتیم/ماجرای دیدار شهید سلگی و فرزندش با رهبر معظم انقلاب
چندین بار پیش آمده بود که آقای سلگی چفیه آقا را از ایشان گرفته بودند. یکی از آنها را هم اطرافیان روی خاکش گذاشتند، چون کفن نداشت. یکبار آقای سلگی وقتی آقا را دیده بود میگفت انگشتر عقیقم را درآوردم دادم به ایشان و گفتم: آقا همه از شما میآیند چیزی میگیرند، اما من دوست دارم این را به شما بدهم. آقا گفتند: شما؟ آقای سلگی هم گفته بود: «همه به من میگویند "عباس دخالت".» آقای طهرانیمقدم میماند درباره حرف ایشان چه توضیحی بدهد. آقای سلگی خودشان توضیح میدهد. محمد سلگی به علت اینکه هر نوع کاری را انجام میداد و به نوعی در هر کاری در حیطه وظایف شغلی دخالت میکرد، به عباس دخالت معروف شده بود. یک جورهایی آچار فرانسه این بچهها بود. بعد از شهادت شهید سلگی، پسر بزرگم در دیدار با آقا میگوید: «اگر یادتان باشد پدر من به شما گفته بود من عباس دخالتم. من هم پسر همان عباس دخالتم» آقا هم به مرتضی تبریک گفته بودند. مرتضی میگفت مادر من که آرامش داشتم چون پدر بهترین راهی را رفتند که علما و مراجع بزرگ ما هم این راه را دوست دارند. گفتم کاش آرامشی که در تو هست به برادر کوچکت هم برسد. از لحاظ چهره پسر کوچکم شبیه آقای سلگی است اما پسر بزرگم کردار و اخلاقش شبیه پدرش شده است.
-----------------------------
گفتوگو از : نجمه السادات مولایی و طیبه السادات مولایی
انتهای پیام/
دیدگاه شما