به گزارش شبنم ها به نقل از عقیق ، در این باره نقل شده است که فِضّه در بیابانی از کاروان حج، عقب افتاد و تنها در بیابان سرگردان شد. شخصی به نام «عبدالله مبارک» که از کاروان عقب مانده بود می گوید: بانویی را تنها در بیابان دیدم، من سوار بر شتر بودم، نزد او رفتم و هر چه پرسیدم با آیه ی قرآن به من جواب داد، به او گفتم: تو کیستی؟ گفت: «وَ قُل سَلامُ فَسَوفَ یَعلَمُون»؛ بگو سلام بر شما، به زودی خواهند دانست. (زخرف: آیه 89)
عبدالله گفت: بر او سلام کردم و گفتم: تو اینجا چه میکنی؟ گفت: «وَ مَن یَهدِ اللهُ فَما لَهُ مِن مُضِلٍّ»؛ هر کس را خدا هدایت کند، هیچ گمراه کننده ای نخواهد داشت. فهمیدم که راه گم کرده است. (زمر: آیه 37)
گفتم: از جن هستی یا از انس؟ گفت: «یا بَنی آدَمَ خُذُوا زینَتَکُم»؛ ای فرزندان آدم! زینت خود را بردارید. (اعراف: آیه 31)؛ فهمیدم از انس است.
گفتم: از کجا می آیی؟ گفت: «یُنادَونَ مِن مَکانٍ بَعیدٍ»؛ آن ها از مکان دور، صدا زده می شوند، فهمیدم که از راه دور می آید. (فصلت: آیه 44)
گفتم: کجا می روی؟ گفت: «وَ لِلهِ عَلی النّاسِ حجُّ البَیتِ»؛ خداوند حج را بر مردم مستطیع، واجب کرده است. فهمیدم که عازم مکه است. (آل عمران: آیه 97)
گفتم: چه وقت از کاروان جدا شدی؟ گفت: «وَ لَقَد خَلقنا السَّمواتِ وَ الأَرضَ وَ ما بَینَهُما فی سِتَّة أیّامِ»؛ ما آسمان ها و زمین و آنچه میان آن ها است، در شش روز آفریدیم. فهمیدم که شش روز است که از کاروان جدا شده است. (ق: آیه 38)
گفتم: آیا به غذا میل داری؟ گفت: «وَ ما جَعَلناهُم جَسَداً لا یَأکُلُونَ الطَّعام»؛ ما آن ها را پیکرهایی که غذا نخورند، قرار ندادیم. فهمیدم که به غذا میل دارد. (انبیاء: آیه 8)
گفتم: شتاب کن و تندتر بیا. گفت: «لا یُکَلِّف اللهُ نَفساً إِلّا وُسعُها»؛ خداوند هیچ کس را جز به اندازه توانایی اش تکلیف نمی کند. فهمیدم که خسته شده و قدرت راه رفتن ندارد. (بقره: آیه 286)
گفتم: پشت سر من بر شتر سوار شو. گفت: «لَو کانَ فیهِما آلِهةٌ إِلّا اللهُ لَفَسَدتا»؛ اگر در زمین و آسمان خدایانی جز خدای یکتا باشد، به هم می خورند. فهمیدم که از سوار شدن پشت سر من، حیا می کند. (انبیاء: آیه 22)
پیاده شدم و او را تنها سوار شتر کردم، وقتی سوار شتر شد گفت: «سُبحانَ الَّذی سَخَّرَ لَنا هذا»؛ پاک و منزه است خدایی که این را مسخّر و رام ما گردانید. (زخرف: آیه 13)
وقتی به کاروان رسیدیم به او گفتم: آیا از بستگان تو کسی در کاروان هست؟ گفت: «یا داوُودَ إِنّا جَعَلناکَ خَلیفَةً فِی الأَرض»؛ ای داوود! تو را نماینده ی خود در زمین قرار دادیم. «وَ ما مُحَمَّدٌ إلّا رَسُولٌ»؛ و نیست محمد جز رسول. «یا یَحیی خُذِ الکِتابَ بِقُوَّةٍ»؛ ای یحیی! کتاب را با قوت بگیر. «یا موسی إِنّی أِنا الله»؛ ای موسی! همانا منم خداوند. (ص: آیه 26؛ آل عمران: آیه 144؛ مریم: آیه 12؛ قصص: آیه 30)
دریافتم افرادی به نام های «داوود»، «محمد»، «یحیی» و «موسی» داخل کاروان هستند و با او خویشاوندی دارند، آن ها را با نام صدا زدم، ناگهان چهار نفر جوان به سوی ان زن آمدند. به او گفتم: این افراد با تو چه نسبتی دارند؟ گفت: «اَلمالُ وَ البَنُون زینَة الحَیاةِ الدُّنیا»؛ مال و فرزندان، زینت زندگانی دنیا هستند. فهمیدم آن ها فرزندان او هستند. (کهف: آیه 46)
وقتی آن ها نزد او آمدند ان زن گفت: «یا أَبَتِ اُستَأجِرهُ إِنَّ خَیرَ مَنِ استَأجَرتَ القَویُّ الأَمینُ»؛ پدرم! او را استخدام کن؛ چرا که بهترین کسی که می توانی استخدام کنی، کسی است که نیرومند و امین است فهمیدم که به آن ها می گوید مزدی به من بدهند. آن ها نیز مقداری پول به من دادند. (قصص: آیه 26)
زن گفت: «وَ اللهُ یُضاعِفُ لِمَن یَشّاء»؛ خداوند آن پاداش را برای هر کس که بخواهد چند برابر می کند. (بقره: آیه 261)
فهمیدم به آن ها می گوید زیادتر بدهند. آن ها نیز بر پاداش من افزودند. از آنان پرسیدم: این زن کیست؟ گفتند: این زن مادر ما «فضّه» است که کنیز حضرت زهرا (س) بود و بیست سال است که غیر از قرآن سخنی نگفته است!
دیدگاه شما