20. آبان 1394 - 9:32   |   کد مطلب: 8003
تبسّمم تمام نشده ، اشک در چشمانم جمع می شود .
حسین جان؛ مگر دخترِ تو "بابایی" نبود؟

کتاب “لهوف” را از یاران حسین (ع) می خوانم و دلم کمی نرم شده است که ناگهان ناله دختر چهار ساله ام بلند می شود ، بابا کمک !!! 
 
 برمی گردم ، اولش عجیب خنده دار است ، دخترکوچک ، می خواسته بزرگی کند و پیراهنش را خودش در بیاورد ؛ نخی از یقه پیراهن گیر کرده است به گوشواره کوچکش . 
 
هر چه تقلّا می کند گوشواره بیشتر کشیده می شود و گوشش حسابی سرخ شده . 
 
 دوباره داد می زند بابا کمک !!!! ………… 
 
تبسّمم تمام نشده ، اشک در چشمانم جمع می شود . 
 
حسین !! مگر تو بابا نبودی؟ مگر دخترِ تو "بابایی" نبود؟ 
 
مگر نانجیب ها دختر نداشتند بدانند ، گوش دختر سه ساله چه اندازه لطیف است و  طاقت وحشیگری ندارد؟

دیدگاه شما

CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.

آخرین اخبار