به گزارش شبم ها، بهنام حسینی فرزند شهید محمود حسینی در گفتگو با خبرنگار پیشمرگ روح الله گفت: پدرم در روز دوم آبان ماه سال 1332 در روستای تازه آباد از توابع شهرستان دیواندره به دنیا آمد. پدرم به همراه عمو و عمه هایم در همان دوران کودکی از محبت پدر محروم می شوند و بعد از ازدواج مادرشان، تنها می مانند و زندگی سختی را آغاز می کنند.
پدرم که فرزند بزرگ خانواده اش بوده بعد از چند سال ازدواج می کند و به دلیل نبود شغل و کار مناسب، مجبور می شود به شهر سنندج کوچ کند و دو خواهر و برادرش را نیز همراه خود به سنندج می آورد و زندگی تازه ای را آغاز می کند.
پدرم بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، وارد سازمان پیشمرگان مسلمان کرد می شود. پدرم بعد از چند سال عضویت در سازمان پیشمرگان در روز نهم تیرماه سال 1367 در روستای گلین به شهادت می رسد. طبق گفته همرزمان پدرم، پدرم تا آخرین فشنگش به مبارزه ادامه می دهد و بعد از اینکه مهماتش تمام می شود، با سه تیر دشمن زبون، از ناحیه سر و سینه مورد هدف قرار می گیرد و به شهادت می رسد.
روزی که پدرم به شهادت رسید من دو سال و نه ماهه بودم و تقریباً چیزی از پدرم به یاد ندارم و چون مادرم هم بعد از مدتی ازدواج کرد و ما را تنها گذاشت بازهم خاطره ای از پدر شهیدم نشنیده ام.
شهید محمود حسینی
*** سه سالی بعد از شهادت پدرم، بنیاد شهید خانه ای را به صورت قسطی به ما داد و من همراه مادر و خواهرانم به خانه جدید آمدیم. زندگی نسبتاً آرامی داشتیم، ولی دخالت های اطرافیان در زندگی ما باعث شد مادرم ازدواج کند. بعد از ازدواج مادرم، همسر مادرم هم کنار ما و در خانه ما زندگی می کرد.
روزیکه مادرم از ما اجازه گرفت که ازدواج کند، من اصلاً معنی ازدواج را نمی دانستم! و یا نمی دانستم با چه کسی می خواهد ازدواج کند، و یا چه آینده ای در انتظار ماست. اگر آن موقع، وضعیت امروزمان را می دیدم هیچ گاه اجازه نمی دادم که مادرم ازدواج کند.
بالاخره مادرم ازدواج کرد و مردی که قرار بود جای خالی پدر را برایمان پر کند وارد زندگی ما شد.
کلاس سوم ابتدایی بودم که برخورد نامناسب همسر مادرم با ما باعث شد، مادرم و همسرش ما را ترک کنند و به روستایی در حوالی دیواندره بروند. آن روزها دو خواهر بزرگم ازدواج کرده بودند و من و خواهر کوچکم شادیه تنها بودیم و به همین خاطر بنیاد شهید تصمیم گرفت که ما را به بهزیستی تهران منتقل نماید.
من نمی دانستم چه آینده ای در انتظارم می باشد، فقط از شنیدن این حرف که من و خواهرم بعد از انتقال به بهزیستی تهران باید جدا از هم زندگی کنیم، ناراحتم می کرد. زندگی در غربت و به دور از خواهر کوچکم برایم سخت بود. تا اینکه خواهر بزرگم انار خانم، تصمیم گرفت سرپرستی ما را بر عهده بگیرد و علی رغم اینکه دو فرزند داشت، همراه همسرش به خانه ما آمدند و زندگی جدید من و خواهرم در کنار خواهر بزرگم و همسر و فرزندانش آغاز شد.
کلاس اول راهنمایی بودم که به خاطر یک سری مسائل، من و خواهرم ـ شادیه ـ به نزد مادرمان در روستای نساره رفتیم و تا سال اول دبیرستان در روستای نساره به تحصیلم ادامه دادم و بعد از آن به تنهایی راهی سنندج شدم و تا دیپلم به درسم ادامه دادم، در طول این دو سه سال به هر سختی بود زندگیم را ادامه دادم. تخم مرغ و سوسیس و کالباس غذای همیشگی ام بود.
بعد از اخذ دیپلم، کار معرق کاری را شروع کردم و نوزده ساله بودم که با دختر دایی ام ازدواج کردم و بعد از مدتی خواهرم شادیه هم نزد من و همسرم آمد و سه نفری زندگیمان را زیر یک سقف ادامه دادیم.
بعد از مدتی یک تاکسی خریدم ولی به دلیل دیسک گردن و کمرم نمی توانستم خیلی روی ماشین کار کنم و چون ساخت تابلوهای قرآنی را خیلی دوست داشته و دارم، یک کارگاه کوچک در خانه برای خودم درست کردم و به کار معرق کاری مشغول شدم.
بعد از ازدواجم و آمدن خواهرم به خانه ما، زندگی آرامی داشتیم و بدون دغدغه به زندگی ادامه می دادیم؛ تا اینکه فرزندم ماهان به دنیا آمد. متأسفانه و یا خوشبختانه فرزندم سندرم دان دارد و این مسئاله زندگی من و همسرم را به کلی دگرگون کرد.
زمانی که همسرم حامله بود، آزمایشات چند بعدی سونوگرافی چیزی را نشان نمی داد ولی بعد از اینکه فرزندم به دنیا آمد، متوجه بیماری ژنیتیکی اش شدیم. اکنون ماهان هفت ساله است و به تازگی راه رفتن را یاد گرفته است و به کمک علم توانبخشی ( کار درمانی، گفتاردرمانی، بازی درمانی ) مقداری از مشکلاتش مرتفع شده است، ولی برای بهبودی نسبی نیازمند ادامه این کلاس هاست و ادامه ویزیت های پزشکی فرزندم، هزینه سنگینی را بر من و مادرش تحمیل می کند.
هزینه هر جلسه گفتار درمانی ماهان، 20.000 تومان است و هرچه تعداد این جلسات در طول هفته بیشتر باشد، زودتر به نتیجه خواهیم رسید، ولی با توجه به وضعیت دیسک گردن و کمر خودم، نمی توانم بیشتر از دو جلسه در هفته فرزندم را به جلسات گفتار درمانی ببرم.
بعد از تولد ماهان، من و همسرم آنقدر به هم ریخته بودیم که اعضای خانواده ام به خاطر اینکه کمی از فشار ما بکاهند، خانه ای را که متعلق به همه ما بود را به نام من سند زدند، تا به این وسیله مقداری از این فشار بکاهند.
همسرم به خاطر مشکلات ماهان، فشار زیادی را تحمل می کند و فکر می کنم، گاهی افسردگی بر او غلبه می کند، ولی من اعتقاد دارم که همه این ها کار خداوند است و خداوند با این کارها صبر ما را امتحان می کند. البته گفتن این حرف های راحت است ولی تحمل کردنش بسیار مشکل.
من و همسرم بعد از گذشت هفت سال از تولد ماهان، هنوز می ترسیم که به داشتن فرزندی دیگر فکر کنیم. هرچند آزمایشات درصد بالایی را برای تولد فرزندی سالم نشان می دهد، ولی همچنان دو دل هستیم.
خواهرم بعد از مدتی ازدواج کرد و زندگی اش را شروع کرد، ولی زندگی خواهرم هم ثبات نداشت و بعد از مدتی همسر خواهرم، دچار ایست قلبی شد و از دنیا رفت و خواهرم دوباره به خانه من آمد و بعد از مدتی در آزمون استخدامی شرکت کرد و قبول شد و هم اکنون در شهر دیواندره در کنار مادرم به زندگیش ادامه می دهد.
پیشمرگ روح الله: از ازدواج مادرت ناراحت هستی؟
مادرم قصدش از ازدواج، ایجاد سرپناهی برای ما و خودش بود، ولی با این ازدواجش ما بیشتر از قبل دچار سرگردانی و بدبختی شدیم. این ازدواج باعث شد بین ما و مادرم فاصله بیفتد و گاهی ملاقات های من و خواهرانم طولانی شود، اگر سن و سال امروز را داشتم اجاز نمی دادم که زندگیم به این گونه رقم بخورد.
شهادت پدر، ازدواج مادر، تنهایی و تحقیر، مرگ همسر خواهرم، مشکلات فرزندم، باعث شد که از زندگیم لذت نبرم و با استرس به زندگیم ادامه دهم.
پیشمرگ روح الله: بنیاد شهید کمکی به شما کرده است؟
بنیاد شهید هم شغل کمک بهیاری را برای من در نظر گرفت و من چند روزی به این کار مشغول شدم و علی رغم اینکه باید مریض جابجا می کردم و با مشکلات گردن و کمرم بازهم به کارم ادامه دادم، ولی شب کاری و ماندن در شیفت شب در بیمارستان به خاطر فرزندم نمی توانستم تحمل کنم و به همین خاطر آن کار را هم از دست دادم. و هم اکنون در کارگاه معرق کاری و کار روی تاکسی خرج زندگیم را تأمین می کنم.
انتهای پیام/
دیدگاه شما