10. مرداد 1395 - 8:53   |   کد مطلب: 11502
بند کفن باز میشود. استخوانهای جمجمه از هم بازشده اند. پیشانی بند را روی استخوانهای جمجمه انداخته اند.

وقت خداحافظی است. خانواده شهید حبیب نیا به سختی از پیکر جدا میشوند. حسینیه اردوگاه ابوذر را خالی میکنند تا فقط چند نفر از خانواده شهید بمانند و خادمین کاروان شهدا.
بند کفن باز میشود. استخوانهای جمجمه از هم بازشده اند. پیشانی بند را روی استخوانهای جمجمه انداخته اند.استخوانها را نگاه میکنم. چه کارت کردند آقاحمیدرضا؟ زیر چه شکنجه ای بشهادت رسیدی؟ زیر لب چه میگفتی برادر؟
موهایش به جمجمه چسبیده اند. استخوانی را بر میدارم و روی لبها و چشمهایم میگذارم.
_شفاعتمون کن ...
_سوریه رفتن ما رو درست کن آقاجان
هرکسی زمزمه و درد و دلی دارد.

مرضیه هم میخواهد استخوانهای پدر را ببیند. التماس میکند موافقت مسوولین را بگیرم. میگویم خود بابات بخواد میشه.

قبول میکند اما باز چشمهایش منتظر جواب مثبت است. دختراست دیگر. بهانه میکند بیشتر با پدر باشد. نزدیک تر..دست بکشد روی استخوانها...
از پشت پرده صدایش می آید.
_فدای دستای بسته ات بابا جون..قربون جای خالی چشمات باباجون...

کسی بخودش اجازه نمیدهد خلوت آنها را برهم بریزد.

اینجا محل عبور و مرور فرشتگان است .این لحظات، وقت دعاست...دلی سبک میشود. مادری بعد سالها چشمش به جمال پسری روشن  میشود و دختری و زنی ، پدر و شوهرشان را می بینند.

خاطره نگار: مونا اسکندری/ خادم شهدا/ نویسنده دفاع مقدس

انتهای پیام/ ن

برچسب‌ها: 

دیدگاه شما

آخرین اخبار